دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت149 خدایا خودت جوری رفع و رجوعش کن که من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت150
اواخر آبان ماه بود که برای چندمین بار به دیدن نورا رفتم.
با دیدنم در آغوشم کشید و با خوشحالی گفت:
–اُسوه خیلی دل تنگت بودم. برآمدگی شکمش کاملا مشخص بود. نورا خیلی فرق کرده بود. اصلا گاهی یادم میرفت که مریض است. آنقدر که شاداب شده بود.
روی کاناپه نشسته بودم که صدای پیامک گوشیام به گوشم خورد. شماره ناشناسی برایم یک کلیپ فرستاده بود. بازش کردم. موسیقی مبتذلی پخش شد و همراهش تصاویری که دیدنش قلبم را جریحه دار کرد.
زل زدم به عکسهایی که یکی یکی از جلوی چشم هایم میگذشت. پریناز همراه راستین عکسهایی انداخته بود که با دیدنشان دهانم خشک شد. با عکسها کلیپی ساخته بود و رویش موسیقی گذاشته بود.
صدای نورا را شنیدم.
–اُسوه جان، عزیزم، ببخشیدا، میشه این موسیقیها رو اینجا گوش نکنی، حالا این بچه هیچی، الان در و دیوارمون هنگ میکنن.
مات و مبهوت به صفحهی گوشیام نگاه میکردم. میخواستم خاموشش کنم ولی انگار انگشتانم از من فرمان نمیبردند. شاید هم نمیخواستم قطع کنم، نمیدانم.
نورا از آشپزخانه بیرون آمد و بالای سرم ظاهر شد و گفت:
–با تو بودما خانم خانما. وقتی سکوتم را دید، سرش را در به طرف گوشیام دراز کرد.
–اُسوه چی شده؟
با دیدن عکسها او هم برای چند ثانیه ماتش برد.
–اینا چیه؟
نوچ نوچی کرد و گوشی را از دستم گرفت و دگمهی کناریاش را فشار داد و حرصی گفت:
–کی اینارو فرستاده؟ دوباره اون دخترهی... بعد لبهایش را روی هم فشار داد و ادامه داد:
–تو اینا رو باور میکنی؟ اون برداشته اینا رو فوتوشاپ کرده. حالا همون موقع چندتا عکس از آقا راستین داشته، الان داره ازشون سواستفاده میکنه. میخواد لج تو رو دربیاره. اصلا این برنامت رو کلا پاک کن که نتونه عکسی چیزی برات بفرسته.
هنوز ماتم برده بود.
نورا کنارم نشست.
–اُسوه جان من برادر شوهرم رو میشناسم اهل اینجور عکس انداختنا نیست. من مطمئنم الان اینارو ببینه شاخ درمیاره.
باور کن آقا راستین خیلی آقاست، شاید یه کم راحت باشه ولی اهل هیچی نیست.
با بغض گفتم:
–زندگی خودشه، هر جور میخواد باشه، به من مربوط نمیشه.
–وا! چرا به تو مربوط نمیشه، اون خوابایی واست دیده که خیلی هم بهت مربوط میشه.
از پشت پرده اشک نگاهش کردم.
–چه خوابهای؟
سعی کرد لبخند بزند.
–معلومه دیگه، خواستگاری و این حرفها.
پردهی اشکم پاره شد.
–تو مطمئنی برای یکی دیگه خواب ندیده؟
دستش را دور کمرم انداخت.
–گریه نکن، منم گریهام میگیره ها.
یکی دیگه کیه؟ کی رو میگی؟
اشکم را پاک کردم.
–اون دفعه که امدم با هم رفتیم آزمایشگاه، همگی با هم کجا رفته بودن؟ همون موقع که میگفتی نمیدونی کجا رفتن.
کمی فکر کرد.
–اون دفعه که با ماشین پدرشوهرم رفته بودن؟
–اهوم.
–قصش طولانیه، دنبال بدبختی، رفته بودن خونه خالهی پریناز که اون باهاش حرف بزنه که دست از سر راستین برداره. اونم گفته بود من باهاش تماس ندارم. آدرس خونهی پدر و مادرش رو گرفته بودن. راستین فکر میکرده پدر و مادرش ایران نیستن. ولی خالش گفته شهرستانن. آدرسشونم داده، البته با عجز و التماسهای مادر شوهرم. بعد راستین یکی رو فرستاده رفته شهرستان، خونه پدر و مادر پری ناز و کلی براشون خط و نشون کشیده، که به دخترشون بگن دست از سر راستین برداره،
همین که این حرفها به گوش پریناز رسیده بدتر هم کرده و اذیتهاش بیشترم شده.
به گوشیام اشاره کرد.
–اینم نمونش. حنیف وقتی شنید راستین و پدر مادرش این کار رو کردن خیلی ناراحت شد. گفت که بدترین کار رو کردن. گفت اون زیر نظره، اصلا نیازی به این کارها نیست.
خلاصه اُسوه جان باور کن هیچ خبری نیست. گول این فیلم و عکسها رو نخور. پاکش کن به راستینم نگو، چون بشنوه دوباره عصبانی میشه.
حرفهای نورا آبی بود بر آتشی که مشغول سوزاندن تمام وجودم بود.
سرم را روی شانهاش گذاشتم و این بار اشک شوق ریختم. برای خوابهایی که راستین برایم دیده بود.
–دیگه چرا گریه میکنی؟
–نورا، اون خودش بهت گفت، برام خواب دیده؟
–نه، غیر مستقیم یه چیزهایی گفت که فهمیدم. صاف نشستم و چپ چپ نگاهش کردم.
–سرکارم گذاشتی؟
–نخیرم. من میشناسمش، جدیدا خیلی عوض شده، حرف تو که میشه چشمهاش برق میزنه. من یه دوره روانشناسی گذروندما، شخصیتهارو میتونم تا حدودی آنالیز کنم.
تیز نگاهش کردم.
–الان بفرما من رو آنالیز کن ببینم.
به چشمهایم خیره شد.
–امم، تو یه دختری هستی که عاشق و دلخستهی برادر شوهر منی، دیوانه وار دوستش داری و نمیتونی بدون اون زندگی کنی. عزیزم نگران نباش بهش میرسی و...پقی زدم زیر خنده.
–الان داری فال میگیری، یا آنالیز میکنی. او هم خندید.
–دیدی خندیدی، اینا رو گفتم حال و هوات عوض بشه.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت150 اواخر آبان ماه بود که برای چندمین با
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت151
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
–من فکر کردم اون دفعه با پدر و مادرش رفتن خواستگاری.
نورا خم شد و به صورتم نگاه کرد.
–خواستگاری کی؟
–نمیدونم. حالا چه فرقی داره.
–آخه چرا این فکر رو کردی؟ اونا برن خواستگاری اونوقت من خبر نداشته باشم؟
شانهایی بالا انداختم.
–چه میدونم، فکره دیگه، اجازه نمیگیره واسه امدن که.
بلند شد و همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت گفت:
–اگه فکرت رو ول کنی واسه خودش هر جا دوست داره بره آخرش ولگرد میشه ها، این رو از جاریه آیندت داشته باش.
پوزخندی زدم و من هم بلند شدم و به طرف کانتر رفتم.
–واسه خودت میبری و میدوزی؟
–چه بریدنی؟ تو خودت رو عروس این خانواده بدون.
برای این که کلاس بگذارم بادی به غبغبم انداختم.
–شما اصلا ببین بابام من رو بهتون میده یا نه. بعد.
برگشت نگاهم کرد و خندید.
–با توجه به شناختی که من از برادر شوهرم دارم کاری رو که بخواد انجام میده. بعدشم پدرت اگه خوشبختی دخترش رو بخواد چارهایی نداره.
از حرفش قند در دلم آب شد.
–مطمئنی نظر برادر شوهر محترمتم همینه؟
–خیلیهم دلش بخواد. بعد مکثی کرد و ادامه داد:
–راستی دلم میخواد یه روز بریم خونهی صدف اینا. از عروسیشون دیگه ندیدمش.
نمیدانم چرا موضوع را عوض کرد.
به روی خودم نیاوردم و گفتم:
–اتفاقا چند روز پیش اونجا بودم. صدف یه کدبانویی شده، بیا و ببین. اصلا فکر نمیکردم اینقدر خونهدار و حرفهایی باشه.
نورا فنجان چای را روی کانتر گذاشت.
–دلیلش همش عشقه، کلا همه چیز رو عوض میکنه.
–اهوم. راستش من فکر میکردم با شرایط برادرم شاید برای صدف سخت باشه، ولی دیدم اشتباه کردم.
نورا با لبخند نگاهم کرد.
–صدف روح بلندی داره، انشاالله خوشبخت بشن.
–یه روز باهاش هماهنگ میکنم بریم خونشون.
–آره خوبه، اگه تو همین هفته باشه خیلی بهتره. راستی از دیروز یه کم همه جا شلوغ شده حواست باشه میری سرکار و میای.
–آره، ولی تو خیابون شرکت خبری نبود. ولدی میگفت بانک در خونشون رو آتیش زدن.
–خیلی جاها بوده. خلاصه حواست رو جمع کن. اصلا کاش چند روز سرکار نری، خطر...
صدای زنگ تلفن نگذاشت حرفش را ادامه دهد.
گوشی روی کانتر بود. فوری گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی مرا نگاه کرد و گفت:
–بله اینجاست. گوشی را به طرف من گرفت و لب زد:
–آقا راستینه.
با تعجب پرسیدم:
–با من کار داره؟
نورا زمزمه کرد.
–اگه با تو کار نداشت که اصلا اینجا زنگ نمیزد. بعد گوشی را به دستم چسباند.
با تردید گفتم:
–الو.
با صدایی که استرس داشت گفت:
–سلام، چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
–رو سایلنت گذاشتم، چطور؟ کاری داشتید؟
–چرا سایلنته؟
نگاهی به نورا انداختم صورتش تقریبا مماس با صورت من بود و حرفهایمان را میشنید. کمی عقب رفت و اشاره کرد دلیل اصلی را نگویم.
برای همین گفتم:
–مگه اشکالی داره؟
جند ثانیه سکوت کرد و به آرامی با آن صدای گرمش پرسید:
–پیامی برات امده؟
نورا به طرف سینک رفت تا میوه بشوید.
گفتم:
–بله، ولی من حذفش کردم.
–نگاه کردی یا ندیده حذف کردی؟
نمیتوانستم دروغ بگویم. چشمهایم را با درد بستم و زمزمه کردم.
–یه کلیپ فرستاده بود دیدمش.
آنقدر محکم نفسش را بیرون داد که صدایش پرده گوشم را آزار داد.
–مگه نگفتم ندیده پاک کن.
سکوت کردم.
پرسید:
–تو اونارو باور کردی؟
جوابی نداشتم که بدهم. اگر بگویم باور نکردم دروغ بود اگر هم بگویم باور کردم باز هم دروغ بود. ترجیح دادم باز هم سکوت کنم. بعد از کمی این پا و آن پا کردن با احتیاط گفت:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت151 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: –من فکر کردم ا
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت152
–اون برگشته ایران.
با صدای تقریبا بلندی گفتم:
–چی؟
–آره امده، حالا چطوری نمیدونم. احتمالا زمینی امده. شایدم قاچاقی...
–شما از کجا میدونید؟
–از شماره ایی که بهم زنگ زد. شماره ایران بود. خودشم گفت که ایرانه.
–یعنی با هم حرف زدید؟
–آره، کلی تهدیدش کردم اونم همینطور.
بهتره در موردش حرف نزنیم، حتی حرفشم حالم رو بد میکنه.
پوفی کرد و ادامه داد:
–زنگ زدم بگم فردا با هم بریم بهتره، خیابونها شلوغ شده ممکنه اتفاقی بیفته.
–نه، ممنون، من خودم میرم.
نوچی کرد و گفت:
–پس چند روزی نیا شرکت تا آبها از آسیاب بیفته، بخوای خودت بیای نگران میشم.
خدایا واقعا این راستینه داره این حرفها رو میزنه؟
با ذوق گفتم:
–خب صبح به پدرم میگم من رو برسونه بعد بره رستوران.
با نگرانی گفت:
–به نظر من که به پدرتون بگید چند روزی رستورانش رو ببنده. اگر اوضاع بدتر بشه شاید من هم چند روزی همه رو بفرستم مرخصی اجباری.
با استرس پرسیدم:
–یعنی اینقدر اوضاع خرابه؟
–نه اونقدر، ولی خب فکر کن یه سری اوباش ریختن همه جا رو خراب میکنن، اوضاع چی میشه؟ هیچی هم سرشون نمیشه.
البته جای نگرانی نیست جمعشون میکنن، ولی ممکنه چند روزی طول بکشه. احتیاط شرط عقله، فردا هم میریم شرکت، اگر اوضاع بدتر شد یه فکری میکنیم.
دیرتر از همیشه ماشین را روشن کردم و به طرف شرکت راه افتادم. شب قبلش آنقدر به حرفها و تهدیدهای پریناز فکر کرده بودم که بیخوابی به سرم زده بود. میگفت آمدهام تا تو را هم با خودم ببرم، اگر نیایی به زور میبرمت. من هم مثل همیشه گفتم که من نامزد دارم و دیگر مزاحم زندگیام نشود، وگرنه بد میبیند. ولی او جوری حرف میزد که انگار پشتش خیلی گرم بود.
پایم را روی گاز گذاشتم. چند خیابان را که رد کردم چند جا تجمع بود و چند نفر به صورت وحشیانه چندین عابر بانک را آتش زده بودند. سرعتم را زیاد کردم تا از آنجا عبور کنم. به اتوبان رسیدم. بالای اتوبان یک پل بود. عدهایی بالای پل ایستاده بودند و آجر به پایین میانداختند. نشانه میگرفتند تا آجرها به ماشینها اصابت کند. ماشینها یا به چپ و راست میرفتند یا دنده عقب میگرفتند. من وقتی به زیر پل رسیدم تازه فهمیدم که اوضاع از چه قرار است. پس چارهایی نداشتم جز این که با سرعت بیشتری به راهم ادامه دهم. چیزی نمانده بود قسر در بروم، ولی در آخرین لحظه وقتی پل را رد کردم یک نفر از طرف دیگر پل، به سمت ماشین، آجری پرت کرد. آجر به شیشهی پشت ماشین اصابت کرد. شیشهی ماشین ترک خورد. من همانطور به راهم ادامه دادم و از آنجا دور شدم. آن لحظه یاد اُسوه افتادم. نکند خودش تنهایی بیاید و اتفاقی برایش بیفتد. نگران خودم نبودم فقط به فکر اُسوه بودم. امیدوارم با پدرش آمده باشد.
ماشین را جلوی شرکت پارک کردم و گوشیام را برداشتم و شمارهاش را گرفتم.
با هر بوقی که به انتظار میماندم کلمهی منتظر را هجی میکردم. آخرین بوق هم به صدا درآمد و بعد بوق ممتد.
شمارهی شرکت را گرفتم و از خانم بلعمی جویایش شدم. فکر کردم شاید زودتر از من به شرکت رسیده، ولی بلعمی گفت که نیامده.درمانده و بی هدف به طرف سر خیابان راه افتادم. دوباره و چند باره شمارهاش را گرفتم.ولی فایدهایی نداشت.دلم هزار راه رفت و بی نتیجه دوباره برگشت.به چهار راه رسیدم. همان موقع صدای زنگ گوشیام بلند شد.خودش بود. زود جواب دادم.
–کجایی؟از سوالم جا خورد.
–ببخشید یادم رفته بود گوشیم رو از سایلنت...نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–میگم کجایی؟دست خودم نبود، انگار تمام استرس جواب ندادن تلفنش را میخواستم یکجا سرش خالی کنم. اما او سعی داشت آرامم کند.
–ما الان سر چهار راه هستیم. توی راه خیلی معطل شدیم. خیابونا شلوغ بود.
–منم سر چهار راهم. پس چرا نمیبینمت؟ همان موقع چشمم به ماشین پدرش خورد. تازه یادم آمد که پدرش همراهش است. از طرز حرف زدنم خجالت کشیدم و آرام گفتم:
–خانم مزینی من اینور خیابون کنار این کیوسک تلفن ایستادم. پیاده شو بیا بریم شرکت. به چند دقیقه نرسید که خودش را به من رساند. نمیدانم در چهرهام چه دید که قیافهی مظلومی به خودش گرفت وپرسید:
–اتفاقی افتاده؟دستم را در جیبم گذاشتم و به خیابان اشاره کردم.
–اتفاق بدتر از این اوضاع؟ خیلی نگران شدم. خوب کردی که با پدرت امدی.
–من که گفته بودم با پدرم میام. پدرم گفت موقع برگشتن هم میاد دنبالم.
به طرف شرکت راه افتادیم.
–نه، خودم میبرمت، زنگ بزن بگو نیان. یعنی چی؟ وقتی هم مسیر هستیم چه کاریه.سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. خیلی کند حرکت میکرد. شاید برای این که دوشادوش من نیاید. من هم قدمهایم را کوچک و آرام برداشتم تا هم قدم شویم و موفق هم شدم. چقدر این آرامش و آزرم دخترانهاش دلنشین بود.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت152 –اون برگشته ایران. با صدای تقریبا بلن
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت153
نگاهم کرد.
–معذرت میخوام که نگرانتون کردم. سرم را به طرفش چرخاندم.
–میدونی چند بار زنگ زدم؟
–بله، حق دارید عصبانی بشید، خیلی دیر شد.
–من واسه دیر کردنت یا این که چرا سر کارت نیستی عصبانی نشدم، برای خودت نگران شدم. به خاطر اوضاع خیابونها ترسیدم بلایی سرت بیاد.
قدمهایش کندتر شد.
–بازم عذر میخوام.
دستم را برایش پرت کردم.
–فراموشش کن. مهم اینه که الان صحیح و سالم، اینجایی. الان قلبم آرومه. خدا رو شکر که به خیر گذشت و پیش من هستی.
دستش را به بند کیفش گرفت و به کفشهایش خیره شد. من هم همین کار را کردم. مثل همیشه مانتو و دامن پوشیده بود. دامنش آنقدر بلند بود که فقط نوک کفشهای عسلی رنگش مشخص بود.
طرز لباس پوشیدنش را خیلی دوست داشتم. متین و شیک بود.
به روبرو خیره شدم و به اُسوه و رفتارهای به دور از جیغ و دادش فکر کردم. در هر مشکلی ندیدم جیغ و هوار راه بیندازد. مگر موقع روبرو شدن با هیولایی مثل پریناز. به نظرم این برترین امتیاز یک دختر خانم است. همانطور که به روبرو نگاه میکردم ماشینی توجهم را جلب کرد، چند دقیقه پیش هم که من ماشینم را آنجا پارک کردم همانجا ایستاده بود. دو نفر داخلش نشسته بودند ولی صورتشان واضح دیده نمیشد. چون شیشههای ماشین دودی بود.
نزدیک که شدم دیدم هنوز هم ماشین روشن است. در همسایگی ما تا حالا همچین ماشینی نبود. بر عکس دفعهی پیش که جلوی ماشین من پارک بود اینبار درست پشت سر ماشین من پارک کرده بود. کارش برایم عجیب بود. نگاهم روی ماشین بود که با هین اُسوه سرم را به طرفش چرخاندم.
–ماشینتون چرا اینجوری شده؟ تصادف کردید؟
لبخند زدم.
–نه، نگران نشو. آجر خورده.
–آجر؟
یک نگاهم به ماشین عقبی بود و یک نگاهم به اُسوه. به قسمت پشت ماشین که رسیدیم خیلی به آن ماشین نزدیک شدیم برای همین چهرهی یکیشان که کنار راننده نشسته بود کمی واضح شد.
گفتم:
–آره، همین ارازلها از روی پل آجر روی ماشین پرت کردن.
دستش را جلوی دهانش گذاشت.
–وای! خدا رو شکر که خودتون چیزی نشدید.
دوباره برگشتم به ماشین پشتی نگاه کردم.
–اهوم. فکر کنم باید از فردا چند روزی تعطیل کنیم.
اُسوه هم توجهش جلب شد.
–به چی نگاه میکنید؟
به اُسوه نگاه کردم.
–به نظرم آشنا میان. تو برو بالا، من برم ببینم اینا با من کار دارن. اگر من نیومدم آخر وقت حتما با پدرت برو خونه. یه وقت تنهایی نری ها.
اُسوه با دهان باز به ماشین ناشناس نگاه کرد. به طرف ماشین قدم برداشتم.
او هم آرام پشت سرم آمد.
–آره قیافهی اون خانمه...
برگشتم طرفش و با تندی گفتم:
–پرینازه، بدو برو بالا. ما که رفتیم با رضا برو خونه. امروز کار تعطیله.
مبهوت و بیحرکت همانجا ایستاد.
با باز شدن در ماشین نگاه هر دویمان به آن سمت کشیده شد.
درست حدس زده بودم پریناز بود.
با چشم بر هم زدنی روبرویم ایستاد و گفت:
–بیا بریم.
اخم کردم و پرسیدم:
–تو چطوری تونستی بیای ایران؟
بازویم را محکم گرفت.
–اونش به تو مربوط نمیشه، بیا بریم.
محکم بازویم را از دستش خارج کردم.
–میبینم که رنگ عوض کردی. خودت رو این ریختی کردی شناخته نشی؟
–گفتم بیا بریم.
برو پیکارت. اگر حرفی داری همینجا بگو.
اشارهایی به مردی که پشت فرمان بود کرد.
مرد تنومندی از ماشین پیاد شد و خودش را به من رساند.
دستم را گرفت و پیچاند و پشت کمرم برد و گفت:
–با زبون خوش بیا بریم. من اعصاب درست و حسابی ندارما کاری نکن خونت رو بریزم.
با مرد درگیر شدم. دستم را از دستش خارج کردم و به شدت هولش دادم. تکانی چندانی نخورد. فقط کمی عصبی شد و تفنگی از پشتش بیرن کشید و خودش را به من خیلی نزدیک کرد. بعد لولهی اسلحه را به کمرم چسباند.
–اگه جونت رو دوست داری راه بیفت.
اُسوه هین بلندی کشید و به طرف مرد هجوم آورد و کتش را کشید و جیغ زد:
–آقا ولش کن چیکارش داری؟ ولی مرد از جایش تکان هم نخورد و به او هم اعتنایی نکرد و مرا به طرف ماشین کشید.
–راه بیفت.
پریناز همانطور که به طرف ماشین میرفت رو به اُسوه گفت:
–بهتره باهاش خداحافظی کنی.
اُسوه فریاد زد:
–اگه ولش نکنید به پلیس خبر میدم. بعد گوشیاش را که در دستش بود را باز کرد و فوری از پلاک ماشین عکس گرفت و رو به من گفت:
–من الان آقا رضا رو خبر میکنم. بعد از همانجا فریاد زد:
–آقا رضا، آقا رضا.
پریناز فوری خودش را به اُسوه رساند و دستش را روی دهانش گذاشت.
–بِبُر صدات رو دخترهی دیوونه.
بعد به طرف ماشین هولش داد. آن مرد هم به زور مرا داخل ماشین انداخت. پری ناز هم در طرف دیگر ماشین را باز کرد و تلاش کرد که اُسوه را سوار کند ولی زورش نمیرسد. همان موقع مرد تنومند اشارهایی کرد و اسلحهایی برای پریناز پرت کرد. پریناز اسلحه را به طرف اُسوه گرفت.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب شهدا
سالروز شهادت شهید مدافع حرم
جهاد عماد مغنیه گرامی باد
تاریخشهادت: ۱۳۹۳/۱۰/۲۸(بهشمسی)
شادی روح این شهید بزرگوار صلوات
#شهادت_شهید_جهاد_عماد_مغنیه
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت153 نگاهم کرد. –معذرت میخوام که نگرانتون
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت155
اُسوه زمزمه کرد:
–اینا کی هستن؟ چه راحت هر کدوم واسه خودشون اسلحه دارن. پریناز چرا اینطوری شده؟
من هم آرام خودم را به طرفش مایل کردم و پرسیدم:
–قیافش رو میگی؟
–نه، رفتارش رو میگم. خیلی خشن و سنگ دل شده. اصلا عوض شده. حالا من هیچی با شما هم خیلی بد رفتار میکنه. بعد نفسش را بیرون داد و پرسید:
–ما رو میخوان کجا ببرن؟
–نمیدونم. حالا اون عکس شماره پلاک ماشین رو واسه کی فرستادی؟
–واسه نورا.
–چرا واسه اون فرستادی؟
–خب به برادرتون نشون بده شاید کاری انجام بدن.
–به خاطر اوضاعش میگم. حنیف میگفت استرس براش سمه.
–دیگه به اینجاش فکر نکردم اونقدر هول کرده بودم که...
–نترس اینا طبل تو خالی هستن. فوق فوقش من رو با خودشون میبرن، تو رو هم حالا یه جا پیادت میکنن.
–شما رو کجا میبرن؟ من نمیزارم. هر جا شما برید منم میام.
به رویش لبخند زدم.
–نگران من نباش، هر جا برم مثل چک برگشتی دوباره برمیگردم.
چشمهایش دو دو زد و با بغض گفت:
–اگه بلایی سرتون بیارن چی؟ اگه اتفاقی برای شما بیفته من...من...
آخر هم حرفش را تمام نکرد. پلک زد و یک قطره اشک روی گونهاش چکید. برگی از دستمال که بینمان بود را بیرون کشیدم و خواستم اشکش را پاک کنم که خودش دستمال را از دستم گرفت و صاف نشست و اشکش را پاک کرد. انگار از کارم خجالت کشید چون سرش را پایین انداخت.
آهی کشیدم و به دستمال دستش خیره شدم و گفتم:
–گریه نکن. تو همیشه جلوی چشمهامی حتی اگر خودت نباشی.
ناباور سرش را بلند کرد و به چشمهایم خیره ماند. انگار میخواست حقیقت حرفم رو کشف کند. لرزش انگشتانش را متوجه شدم. فکر کنم اضطراب گرفته بود.
با مهربانی گفت:
–شما نباید جایی برید. بعد کلیدی طلایی که از کیفش آویزان بود را در مشتش گرفت و دوباره یک قطره اشک روی دستش افتاد.
نوچی کردم و گفتم:
–اینا عرضهی هیچ کاری رو ندارن، اصلا نگران نباش. من هر جا هم که باشم فقط به تو...
پریناز نگذاشت حرفم را تمام کنم. به طرفمان چرخید.
–چی میگید به هم؟ بعد اسلحهاش را تکانی داد و گفت:
–از هم فاصله بگیرید ببینم. دارید نقشه میکشید؟ فکر فرار به سرتون بزنه، خرجش فقط یه تیره...
گفتم:
–مگه شهر هرته، واسه من لات شدی؟
خندید..
–پس شهر چیه؟ این همه اسلحه وارد کردیم تو شهر، آب از آب تکون نخورد.
سیا گفت:
–تکون که خورد، پس اون همه اسلحه تو ماهشهر و شهرهای دیگه گرفتن چی بود؟
اینایی رو هم که آوردیم اگه بعضی خائنا نبودن عمرا اگه میتونستیم.
پریناز ضربهایی به کتف سیا زد.
–تو با مایی یا با اونا.
سیا ناگهان آنچنان قهقهایی زد که اُسوه از جا پرید.
نگاه تاسف باری به پری ناز انداختم و گفتم:
–حالا هر غلطی داری میکنی چرا رفتی با این هیولا همکار شدی؟ آدم قحط بود؟ دیدنش کفاره دادن میخواد.
–چه فرقی داره، مهم هدف مشترکمونه که برامون مقدسه. پوزخندی زدم و پرسیدم:
–حالا این هدف مقدستون چی هست؟ پریناز نگاهی به اسلحهاش کرد و گفت:
–از بین بردن این جمهوری اسلامی بخصوص از بین بردن آخوندا،
–شماها از بین ببرید؟شماها دماغتون رو نمیتونید بکشید بالا اونوقت میخواهید...
سیا داد زد:
–خوبه همین چند دقیقه پیش دیدی زدیم بانک رو ترکوندیما...
–آره دیدم. اونوقت شما با اینایی که همه جا رو آتیش میزنن یه جا آموزش دیدید؟
سیا نگاهی به پریناز انداخت و گفت:
–داداشمونم که بچه زرنگه.
دیگر کسی حرفی نزد.
به خیابانهای خلوت رسیده بودیم. تقریبا جایی نزدیک به حاشیهی شهر.
اُسوه از پشت شیشه به بیرون نگاه میکرد.
من هم آرنجم را به شیشه طرف خودم تکیه داده بودم و او را نگاه میکردم. انگار نه انگار که ما را دزدیدهاند، من که در عالم خودم بودم و به اُسوه فکر میکردم و از این که کنارش نشستهام راضی بودم. دلم میخواست این ماشین ساعتها همینطور حرکت کند و من و اُسوه هم همینجا کنار هم بنشینیم.
اُسوه ناگهان برگشت و نگاهم را غافلگیر کرد. لبخند زدم و لب زدم:
–خوبی؟
چشمهایش را باز و بسته کرد و او هم پرسید:
–شما چی؟
خم شدم و کمی نزدیکش شدم و گفتم:
–تا وقتی تو کنارم نشستی عالی هستم.
لبخند زد و سرش را پایین انداخت و با بند کیفش مشغول شد. رنگ پریدگیاش بهتر شده بود و کلا آرامتر به نظر میرسید.
پرسیدم:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📋 #اطلاع_نگاشت
🌱این شهیدعزیز را بیشتر بشناسیم...
✨سالروز شهادت
🕊شهید مدافع حرم #محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📋 #اطلاع_نگاشت 🌱این شهیدعزیز را بیشتر بشناسیم... ✨سالروز شهادت 🕊شهید مدافع حرم #محمودرضا_بیضا
⚘﷽⚘
🍃در میان العفو های #شب_قدر و اشک برای #امام_مظلوم که غم هایش را با چاه شریک می شد،#محمودرضا_بیضایی حرف هایش را بر تن کاغذ به یادگار گذاشته است. قسمتی از #وصیت_نامه اش، درس بزرگی است برای نسلی که امامش غائب است و منتظرهایش، غافل شده اند از ظهورش🥺
.
🍃نوشته بود: باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمده ایم و #شیعه هم به دنیا آمده ایم که مؤثر در تحقق #ظهور_مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی ها، غربت ها و دوری هاست و جز با فداشدن محقق نمی شود حقیقتا.
.
🍃نسیم ِغربتِ #حسین از سوی کوفه کوچ کرده و حال در دوران غیبت حسینِ زمان، در میان شیعیان می وزد. سیاهی نامه اعمال ها با درد سینه اش برابری می کند. اما به رسم مادرش #زهرا دعا می کند برای شیعیان و از خدا طلب #بخشش می کند برای گمراهی ها و گناهان😓
.
🍃 گاهی وجدان هم ناله سر می دهد و خستگی هایش را با دلگیری های عصر #جمعه به رخ یاران بی وفا می کشد😞
.
🍃راه برای سرباز آقابودن باز است. محمودرضا ها ، سرباز آقاشدند و با فدا کردن جانشان، زمینه ساز ظهور شدند. به قول شهید: «امام زمان امروز سرباز باهوش و پای کار می خواهد، آدمی که شجاع و مرد میدان باشد»
کاش #سربار بودن را توبه کنیم و سرباز شویم😔
.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
✍️نویسنده : #طاهره_بنائی_منتظر
.
🕊به مناسبت سالروز شهادت #شهید_محمودرضا_بیضایی
.
📅تاریخ تولد : ۱۸ آذر ۱۳۶۰
.
📅تاریخ شهادت : ۲۹ دی ۱۳۹۳.قاسمیه جنوب شرقی دمشق
.
📅تاریخ انتشار : ۲۸ دی ۱۴۰۰
.
🥀مزار شهید : گلزار شهدای تبریز
.
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃#چفیه
وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم، از طرف همسر معززش گفتند که محمودرضا سفارش کرده چفیهای که از آقا گرفته با او دفن شود!
🍃🌸جاخوردم نمیدانستم از آقا چفیه گرفته، رفتند چفیه را از داخل ماشین آوردند، مانده بودم با پیکرش چه بگویم!
🍃🌸همیشه در ارادت به آقا(مقام معظم رهبری) خودم رابالاتر میدانستم، چفیه را که روی پیکرش گذاشتم، فهمیدم به گرد پایش هم نرسیدهام!
🍃🌸در این چند وقت، یادم هست یک بارچند سال پیش گفت:«شیعیان در بعضی کشورها بدون وضو تصویر آقا را مس نمیکنند و گفت: ما اینجا از شیعیان عقب افتادهایم. »
🕊شهیدمحمودرضا بیضایی
#سالروز_شهادت
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
و تو رفتی و دست من همیشه از تو کوتاه شد.
اقا محمودرضا شهادتت مبارک.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
"اذا کانَ المنادي زینب، فَاهلاً بِالشّهادة"
"اگر دعوت کننده زینب(سلام الله علیها) است پس سلام بر شهادت."
🌷اقامحمودرضا شهادتت مبارک ..
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب شهدا
سالروز شهادت شهید مدافع حرم
محمود رضا بیضایی گرامی باد
تاریخ شهادت: ۱۳۹۲/۱۰/۲۹
شادی روح این شهید بزرگوار صلوات
#شهادت_شهید_محمود_رضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•