eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
941 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ باز شدن چشمانم هر روز صبح یعنى خدا دوست داشتن تـو را تمدید کرده •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ بخشنده ترين مردم ، كسى است كه در زمان قدرت داشتن گذشت كند. 📚 الدرّة الباهرة : ۲۴ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۱۳ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۱۴ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 🔻شخصی در محله ابراهیم بود و برای این که پول خودش را به دست آورد خیلی خانواده اش را اذیت می کرد برای ترک این آقا خیلی تلاش کرد. وقتی دید که ترک نمی کند، به آن شخص گفت من پول مواد شما را می دهم به شرطی که دست از سر خانواده ات برداری و به همین خاطر خانواده او یک سال راحت بودند. 💶او وقتی مزد کار سخت خودش در بازار را می‌گرفت، قسمتی از آن پول را به جوان معتاد می داد تا خانواده اش را اذیت نکند! 🌻ابراهیم هر چه کرد برای رضای خداوند انجام داد و خدا هم این گونه او را در بین مردم بلند مرتبه کرد. این ماجرای ابراهیم بسیار عجیب بوده و در کمتر خاطرات شهیدی به چنین ماجرایی برخورد کرده ایم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ مینویسم تا یادم نرود: تمام اقتدار میهنم را از پرواز شما دارم... با شهدا بودن سخت نیست، باشهدا ماندن سخته.. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 شهید# نام ونام خانوادگی = محمد هادی ذوالفقاری نام پدر= رجبعلی محل تولد = تهران تاریخ ولادت = 1367/11/13 تاریخ شهادت = 1393/11/26 محل شهادت = سامرا مدت عمر = 26 سال محل مزار = واری السلام شهر نجف اشرف یاد بود شهید در گلزار شهدای بهشت زهرا تهران شهید محمدهادی ذوالفقاری در 13 بهمن سال 1367 چشم به جهان گشودند ایشان در شب جمعه وچند روز بعد از ایام فاطمیه چشم به جهان گشودند وقتی به تقویم نگاه می اندازیم میبینیم ایشان درست مصادف با شهادت امام هادی علیه السلام چشم به جهان گشودند وبر همین اساس نام ایشان را محمد هادی می گذارند ایشان عاشق ودلداده امام هادی شدند ودر این شهر یعنی سامرا به شهادت رسیدند شادی روح تمام شهدا صلوات🥀🖤 .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐 نامه شهید بزرگوار محمد هادی ذوالفقاری# وصیتم به مردم ایران ودر بعضی از قسمت ها برای مردم عراق است که من الان حدود سه سال است که خارج از کشور زندگی می کنم مشکلات خارج کشور بیشتر از داخل کشور است قدر کشورمان را بدانند وپشت سر ولی فقیه است که باعث شده ایران از مشکلات بیرون بیاید واز خواهران می خواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا رعایت بکنند نه مثل حجاب های امروز چون این حجاب ها بوی حضرت زهرا نمی دهد. شهدا را یاد کنیم با گفتن ذکر صلوات 🥀🖤🖤🕊🕊 .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت163 دست به کمرش زد. –منظورم این بود یه چ
🕰 از حرفش قلبم به درد آمد. کاملا بلند شدم و روبرویش نشستم و به چشم‌هایش زل زدم. –کاش میشد اینطور باشه. مگر از رو جنازه‌ی من رد بشه کسی بخواد تو رو اذیت کنه. از ظهر تا حالا هر دقیقه نقشه‌های بهتری برای فرار میاد تو ذهنم. امروز ذهنم خیلی باز شده. حنیف همیشه می‌گفت نماز خوندن مغز رو باز میکنه و حافظه رو تقویت می‌کنه. هیچ وقت حرفش رو جدی نگرفتم ولی حالاتجربش کردم.سرش را پایین انداخت و این بار ملافه‌ایی که من از کمد بیرون انداخته بودم را برداشت و با انگشتانش به بازی گرفت. –تو رو خدا از این حرفهای مرگ و جنازه نزنید. خدا نکنه اتفاقی برای شما بیفته. من هم سر دیگر ملافه را گرفتم و کار او را تقلید کردم. –می‌دونی آخه ممکنه، خدایی نکرده اتفاقی بیفته که ما رو از هم جدا کنن و تو رو...به چشم‌هایم زل زد و ملافه را در مشتش چروک کرد و با استرس گفت: –یعنی چی؟ من رو میخوان جایی ببرن؟ تنها؟ –قرار شد آروم باشی دیگه. چشم‌هایش شفاف شد. –نمی‌تونم. نگاهی به دستهایش انداختم در تکاپو بودند برای از هم دریدن ملافه‌ی نگون بخت. ملافه را به لبهایم نزدیک کردم و چشم‌هایم را بستم و بوسیدمش.صورتش سرخ شد و ملافه را رها کرد. –بگید چی شده من آرومم. ملافه را درآغوشم گرفتم و گفتم: –راستش...با شنیدن صدای چرخش کلید در قفل هر دویمان تکانی خوردیم. –آقای چگینی یکی امد. –دعا کن پری‌ناز باشه، یه فکری زده به سرم. اگه عملی بشه هر دومون با هم میریم بیرون. –انشاالله که خودشه. با باز شدن در، پری‌ناز جلوی در ظاهر شد. اُسوه از خوشحالی این که دعایش گرفته بلند شد آنچنان لبخند پهنی زد که پری‌ناز با دیدنش تعجب کرد. در را بست و قفل کرد و کلید را داخل جیب شلوارش گذاشت. آرام آرام همانطور که جلو می‌آمد به اُسوه گفت: –چیه؟ مثل این که خیلی خوش گذشته، فکر کردم الان یه گوشه افتادی و ... با دیدن اوضاع در کمد و وسایل روی زمین شوکه شد و فوری آن ماسماسکش را بیرون آورد. –شماها چیکار کردید؟ چرا در کمد رو شکستید؟ اُسوه با دیدن اسلحه لبخندش جمع شد و نگران به من نگاه کرد. بلند شدم و بطری را از کمد درآوردم و به پری‌ناز نشان دادم. –تو می‌دونی اینا چیه؟ پری‌ناز عصبانی گفت: –به تو مربوطه؟ چرا کمد رو شکوندی؟ –هیچی بابا، می‌خواستیم بخوابیم پتو نبود. گفتم شاید این تو پتو پیدا بشه. توام که رفتی پشت سرتم نگاه نمی‌کردی که ببینی ما چیزی لازم داریم یانه. پری‌ناز گفت: –الان وقت خوابه؟ شب براتون میاودم دیگه. –الان خوابم گرفته بود. به کمد اشاره کردم. –البته الان با دیدن اینا کلا خواب از سرم پرید. حرفهایم پری‌ناز را قانع نکرد. به اتاق رفت و به همه جا نگاهی انداخت، بعد رو به من گفت: –راستش رو بگو ببینم چرا کمد رو اینجوری کردی؟ پوفی کردم و قیافه‌ی ناراحتی به خودم گرفتم: –گفتم دیگه. –تو گفتی و منم باور کردم؟ فکر کردی من هنوزم اون پری‌ناز هالوام؟ –نه بابا، اختیار دارید. شما الان یه پری‌ناز هفت خطی شدی که باعث افتخار ارازل اوباشهایی مثل سیا هستی. گرچه از اولشم ساده نبودی من رو ساده گیر آورده بودی. –نه تو ساده نبودی عاشق بودی. بعد به اُسوه اشاره کرد. –قابل توجه جنابعالی، راستین عاشق منه. دستهایم را داخل جیبم گذاشتم. –آره عاشقت بودم. الانم هستم. فقط از این کارت بدم میاد. این کارت رو بزاری کنار... حرفم را برید و با خوشحالی گفت: –همین چند روزه، میزاریم میریم دیگه همه چی تموم میشه راستین. سرم را به علامت تایید حرفهایش تکان دادم. –منظورت ترکوندن ایناست؟ کنار کمد ایستاد. –آره، اینا رو درست می‌کنیم و میندازیم داخل چند تا بانک و مغازه و چهارتا دونه عکس می‌گیریم، تموم. به جایی برنمی‌خوره. –آره بابا، من خودمم شاکی‌ام دلم از دست این دولت پره. نمیشه منم باهاتون همکاری کنم؟ با تعجب گفت: –شدنش که میشه ولی الان نه، بعد فکری کرد و ادامه داد: –حالا بهت خبر میدم. البته می‌تونی همینجا اینارو درست کنی. اُسوه هینی کشید و دستش را جلوی دهانش گذاشت. پری‌ناز چشمهایش را ریز کرد و به اُسوه موشکافانه نگاه کرد. برای این که حواسش را پرت کنم پرسیدم: –تا حالا از اینا درست کردی؟ لبهایش را بیرون داد. –بلدم، ولی تا حالا درست نکردم. باید به سیا بگم بیاد به توام یاد بده، البته اگه قبول کنه که تو هم درست کنی. همانطور که حرف میزد چشمش به طبقه‌ی دوم کمد خورد. –پس این شیشه‌ها کجان؟ بلند شدم و نزدیکش رفتم و گفتم: –این ملافه‌‌هه روشون بود، امدم برش دارم یهو همشون ریختن پایین. الان گیر کردن اون پایین پشت در کمد. –سیا ببینه کمد رو شکوندی عصبانی میشه‌ها، به من نگاه نکن هیچی بهت نمی‌گم. خم شد که شیشه‌ها را ببیند و زمزمه‌کرد: –خدا کنه نشکسته باشن. بهترین فرصت بود برای خف کردنش. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•