دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت168 –وای، هنوزم از زخمت داره خون میره، بای
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت169
–آقا من عجله دارم، نباید وقت رو تلف کنم وگرنه دیر میشه. میخوام برم کلانتری، هیچ ماشینی نگه نمیداره، تو رو خدا اگه اینجاها آژانسی چیزی سراغ دارید راهنماییم کنید. بعد اسکناسهای مچاله شده را هم نشانش دادم.
–ببینید پولش رو هم میدم. جون یکی تو خطره باید عجله کنم.
انگار حرفهایم کمی دلش را سوزاند.
–کلانتری دوتا چهار راه انورتره، ولی الان ماشین گیرت نمیاد. چون یه کم اوضاع شلوغ شده، ملت تاریک میشه میرن خونه، بعدشم خطرناکه کلا نرو. اگه مسئله جون کسیه خوب چرا به پلیس زنگ نمیزنی؟ میخوای بری اونجا که چی بشه؟
–آخه گوشی ندارم. اونا گوشیم رو نابود کردن. یکی اونجا تیر خورده باید زودتر...
کمی دستپاچه شد.
–تو به من بگو چی شده من خودم الان زنگ میزنم. بعد گوشیاش را از جیبش درآورد. شاید در عرض یک دقیقه مختصری از وقایع را برایش توضیح دادم. اول باور نکرد. میگفت مگر میشود در روز روشن دو نفر آدم بزدگ را بدزدند. ولی وقتی نشانی کوچه و خانه را گفتم کمی کوتاه آمد و شماره را گرفت.
–خانم میگم خودتون بهشون بگید بهترهها. فوری گوشی را گرفتم و به کسی که پشت خط بود موضوع را گفتم. آنها گفتند تا چند دقیقهی دیگر میآیند.
از آن مرد تشکر کردم و گفتم:
–من باید برگردم اونجا، که اگر پلیسها امدن براشون توضیح بدم.
آقا گفت:
–بیا با ماشین من بریم تا اونجا راه زیاده، تا تو پای پیاده برسی پلیسها رفتن و برگشتن. گرچه این روزها سرشون شلوغه بعید میدونم به این زودی بیان. از خدا خواسته قبول کردم. آقا مغازه را به شاگردش سپرد و راه افتادیم.
با پلیس هم زمان به جلوی در آن خانه رسیدیم. آقا گفت:
–پلیسها هم فرز شدنا، با دیدن پلیس قوت قلب پیدا کردم. از آن آقا تشکر کردم و پیاده شدم و به سمتشان دویدم آن آقا هم رفت. پلیسها چند دقیقهای جلوی در معطل در زدن و زنگ زدن شدند. بعد وقتی دیدند من مثل آتیش روی اسفند بالا پایین میپرم و التماسشان میکنم که وقت را نباید هدر بدهند، یکی از آنها بیسیم زد و کسب تکلیف کرد. بعد از چند دقیقه دیدم که یکی از نیروهای پلیس از در بالا رفت و در را برایمان باز کرد. همین که وارد حیاط شدیم با خونی که روی زمین پخش شده بود مواجه شدیم. گریهام گرفت و گفتم:
–این خون راستینه، نمیدونم چه بلایی سرش آوردن. یکی از پلیسها خونها را بررسی کرد و گفت:
–معلومه خون زیادی ازش رفته، گفتین مدیر شرکتی بود که شما توش کار میکردید؟
–بله، ما از صبح تا حالا اینجا زندانی بودیم. بعد به سمت زیر زمین دویدم. امید داشتم ماشین شیشه دودی آنجا باشد. ولی نبود. کیفم را هم برده بودند. از ناراحتی نمیدانستم چه کار باید بکنم. روی اولین پلهی زیر زمین نشستم و سرم را با دستهایم گرفتم و زجه زدم. پلیسها همه جا را گشتند. مدام از من سوال میپرسیدند و میگفتند برای شناسایی چهره باید همکاری کنم.
من هم گفتم هر کاری بخواهند برایشان انجام میدهم فقط باید زودتر به خانوادهام خبر بدهم که الان خیلی نگرانم هستند. طولی نکشید که یک گروه پلیس دیگر هم آمد. از هر چیزی انگشت نگاری میکردند و خیلی با دقت همه جا را بررسی میکردند و عکس میانداختند. یک نفر دوربین دستش بود و از همه چیز عکس میگرفت. چند دقیقه بعد افسر نگهبان آمد و گفت:
–خانم یه جنازه بالا تو اتاق افتاده بیا ببین میشناسیش. قلبم ریخت و با لکنت گفتم:
–جنازه؟... تیر... خورده؟ سرش را با تاسف تکان داد. مثل فنر پریدم. از جوابش سرم گیج رفت. دیوار را گرفتم تا سقوط نکنم.
–مواظب باشید. فکر نمیکنم مدیر شرکتتون باشه.
–چطور؟
–چون چهره و لباسهایی که تنشه این رو نشون نمیده. با این حال ببینید بهتره.
کمی دلگرم شدم و دنبال او به طبقهی بالا رفتم.
به سالن که رسیدیم دیدم چند نفر در آنجا در رفت و آمد هستند و همه جا را جستجو میکنند. انتهای سالن یک اتاق بود. او وارد اتاق شد ولی من نزدیک اتاق ایستادم. جرات این که جنازه را ببینم نداشتم. نفسم بالا نمیآمد.
مامور پلیس از اتاق بیرون آمد و سوالی نگاهم کرد.
درمانده گفتم:
–من نمیتونم. فکری کرد و گوشیاش را درآورد و رفت داخل، عکس مقتول را گرفت و آورد نشانم داد.
–میشناسید؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و سرم را گرفتم و بعد همانجا روی زمین نشستم. خم شد و به صورتم نگاه کرد و پرسید:
–حالتون خوبه؟ بعد به یکی از همکارهایش اشاره کرد که لیوان آبی برای من بیاورد. جرعهایی از آب خوردم و تشکر کردم.
–اون جنازهی کیه؟ با عجز گفتم:
–میشه از اینجا بریم بیرون؟
–اگه میتونی بلند شی، میریم.
حیاط سرد بود ولی من ترجیح میدادم در سرما بمانم تا این که در آن خانهی نفرین شده بنشینم.
مامور پلیس گفت:
–اینجا سرده، میتونید داخل ماشین بشینید. با کمال میل پیشنهادش را قبول کردم. پرسید:
–عکس جنازه مال کی بود؟
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت169 –آقا من عجله دارم، نباید وقت رو تلف ک
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت170
–از نیروهای خودشونه، دونفر بودن که اسلحه نداشتن. این یکی از اوناس.
دو سه ساعتی طول کشید تا این که من با گروه اول به کلانتری رفتم. بعد از این که نمازم را خواندم از آنها خواهش کردم که اجازه بدهند با خانوادهام تماس بگیرم و خبر بدهم. یکی از آنها گفت:
–اگر شما دزدیده شدید خانوادتون باید نگرانتون میشدن و به پلیس گزارش گم شدنتون رو میدادن، ولی من سیستم رو چک کردم هیچ گزارشی نبود.
–خب شاید هنوز اقدام نکردن.
نگاهی به ساعتش انداخت.
–مگه سابقه دیروقت به خونه رفتن رو دارید؟ الان ساعت از ده شب هم گذشته. –نه من بدون اطلاع خانوادم هیچ وقت جایی نمیرم.
مشکوک نگاهم کرد و به تلفنی که روی میز بود اشاره کرد.
–میتونید زنگ بزنید و اطلاع بدید. حریصانه تلفن را برداشتم و شمارهی خانه را گرفتم. به محض بوق خوردن تلفن، صدف گوشی را برداشت و با شنیدن صدای من فریاد زد:
–تو کجایی دختر؟ تو که ما رو کشتی؟بدون این که منتظر جواب من باشد به مادر که صدایش را میشنیدم، میپرسید کیه؟ گفت:
–اُسوه مامان، اُسوس. مادر گوشی را گرفت:
–اُسوه خودتی؟
بغضم گرفت ولی جلوی افسر نگهبان خجالت میکشیدم گریه کنم. سعی کردم خوددار باشم.
–بله مامان. من حالم خوبه. فقط زنگ زدم بگم...
مادر دیگر نگذاشت حرفم را تمام کنم. با صدایی که تلفیقی از بغض و عصبانیت بود گفت:
–دختر تو چرا این کار رو کردی؟ چرا این آخر عمری آبروی ما رو بردی؟ حداقل به پدرت رحم میکردی. حالا چطور سرش رو تو محل بالا بگیره؟ چطور؟...و بعد هق هق گریهاش پرده گوشم را به رعشه انداخت. زبانم بند آمده بود. از حرفهای مادر سر در نیاوردم. گریهی مادر به خاطر من بود یا چیز دیگر؟ همانجا خشکم زده بود. دوباره صدای صدف را شنیدم که مادر را دلداری میداد.
–مامان جان اینجوری نکنید، دوباره از حال میریدها، گوشی رو بدید به من.
صدف گفت:
–الو اُسوه. الان کجایید؟
گفتم:
–چی شده صدف؟ مامان چی میگه؟
–تو بگو چی شده؟ کجایید؟
–من تنهام، الانم تو کلانتریهستم. زنگ زدم بگم بیایید دنبالم. صدف مامان منظورش چیه؟
آهی کشید و گفت:
–تو کلانتری چیکار میکنی؟ به این زودی گرفتنتون؟
–گرفتنمون؟ من خودم پلیس رو خبر کردم. امدم اینجا که...
–خب اگه میخواستی بری کلانتری، از اولش چرا رفتی؟
–مگه دست خودم بود که برم یا نرم؟
–یعنی میخوای بگی پسره به زور تو رو برده؟
افسر نگهبان اشاره کرد که صحبت را تمام کنم.
برای همین گفتم:
–میام توضیح میدم، فقط تو الان آدرس رو بنویس بده به آقاجان بگو بیاد دنبالم.
گوشی را زمین گذاشت تا کاغذ و قلم بیاورد. صدای مادر را میشنیدم که از صدف سوال میپرسید که من چه گفتهام. وقتی فهمید صدف میخواهد آدرس بنویسد صدای داد و بیدادش را شنیدم. بعد هم صدایش را از پشت گوشی تلفن.
–لازم نکرده به صدف آدرس بدی، پدرت بیاد دنبالت که چی بشه؟ خجالت نمیکشی؟ خودت هر جور که رفتی همون جورم برگرد، فهمیدی؟ بعد هم صدای بوقهای مکرر...
گوشی تلفن در دستم خشکید. چه شده بود؟ فکر میکردم مادر از شنیدن صدایم قربان صدقهام برود. حتی نخواست پدر دنبالم بیاید. نکند از استرس زیاد هذیان میگوید؟ ولی صدف هم مهربان نبود.
افسر نگهبان پرسید:
–پس چرا آدرس رو ندادی؟
شرمنده و با بغض گفتم:
–مادرم خیلی عصبانی بود تلفن رو قطع کرد.
–خب به یکی دیگه زنگ بزن. به پدرت، یا برادرت.
–نه، خودم از همینجا یه ماشین میگیرم میرم خونه.
–نمیشه، باید یکی از اعضای خانوادت بیان و فرم پر کنن. شما شماره پدرت رو بده من خودم باهاشون تماس میگیرم.
همان لحظه صدای انفجار گوشخراشی از قسمت حیاط کلانتری به گوش رسید.
افسر نگهبان هراسان گفت:
–شما لطفا بیرون تو سالن بشینید تا من برگردم.
–چی شده؟
– احتمالا اغتشاشگرا هستن.
–نارنجک بود؟
– اونا آدمهای احمقی هستن هر کاری ممکنه انجام بدن. افسر نگهبان در اتاق را بست و رفت. شروع به قدم زدن در آن راهروی بلند و طولانی کردم.
صدای شعار و جیغ و سوت از بیرون کاملا به گوش میرسید. کنار پنجره ایستادم. گوشهی پرده کرکره را کنار زدم، طوری که از بیرون دیده نشوم نگاهی به بیرون انداختم. ده الی پانزده نفر جلوی در کلانتری ایستاده بودند و شعار میدادند. یکی دو نفرشان هم چیزی در دستشان بود که میخواستند داخل حیاط بیندازند. دو نفر نگهبان جلوی در بودند که میخواستند آنها را متفرق کنند ولی آنها سعی داشتند با سربازها درگیر شوند.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت170 –از نیروهای خودشونه، دونفر بودن که اسلح
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت171
همانطور که داشتم بیرون را نگاه میکردم یک شیء که نمیدانم چه بود از بیرون به پنجره برخورد کرد و قسمتی از شیشه شکست. فوری به عقب پریدم و کرکره را رها کردم. با اینکه پنجره میله داشت ولی آن شیء از بین میلهها به شیشه خورده بود. دیگر جلوی پنجره نرفتم. خدا رحم کرد آن قسمتی از پنجره که من ایستاده بودم نشکست وگرنه ممکن بود بلایی بر سرم بیاید.
روی صندلی راهرو نشستم و به امروز فکر کردم. از صبح تا حالا چه ساعات دلهره آوری را که طی نکردم. خدایا چه حکمتی پشت همهی این اتفاقها پنهان کردهایی؟ حرفهای مادرم از همهی اینها بدتر بود. کاش میشد زودتر به خانه بروم.
یک ساعتی طول کشید تا افسر نگهبان آمد و به اتاق رفت. بعد از چند دقیقه آمد. خواست بیرون برود که پرسیدم:
–ببخشید، میدونم الان موقعیت خوبی نیست، ولی به پدرم...
حرفم را برید.
–خانم الان به پدرتونم زنگ بزنم تو این وضع کجا بیاد؟ اینا یک ساعت قبل از این که شما بیایید دونفر رو از ماشینشون بیرون کشیده بودند و کتک زده بودن. برای پدرتون خطرناکه، اینا اصلا زبون خوش و صحبت حالیشون نیست، درخواست نیرو کردم، باید با زبون خودشون باهاشون حرف زد. صبر کنید اوضاع که آروم شد...
صدای یک سرباز حرفش را برید.
–قربان دونفر زخمی شدن.
افسر نگهبان گفت:
–زنگ بزن آمبولانس بیاد. بعد هم به طرف حیاط دوید. دیگر جرات نکردم از پنجره بیرون را نگاه کنم و همانجا نشستم. آرام بودم چون اوضاعم از چند ساعت پیش که در خیابان آواره بودم خیلی بهتر بود. تقریبا یکی دو ساعتی طول کشید که دیدم یکی یکی نیروهای پلیس چند نفر را دستگیر کردهاند و به طرف بازداشتگاهها میبرند. کمکم سرو صداهای بیرون قطع شد و همان افسر نگهبان با سر خونی وارد راهرو شد. بلند شدم و جلو رفتم.
–زخمی شدید؟
–سرش را تکان داد و گفت:
–چیز مهمی نیست. یکی دیگه گرون کرده ما باید کتکش رو بخوریم. بعد هم به اتاقش رفت.
نگاهی به ساعت انداختم نزدیک یک شب بود. خواستم به اتاق افسر نگهبان بروم و بگویم به پدرم زنگ بزند ولی با خودم گفتم حتما کار دارد که خبری نشده.
روی صندلی نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمهایم را بستم. با صدایی که انگار روی سرم ضربه وارد میکرد چشمهایم را باز کردم. سربازی بالای سرم ایستاده بود و مدام صدا میزد:
–خانم، خانم.
نمیدانم چند بار صدا کرده بود که پتک شده بود روی سرم.
صاف نشستم و گفتم:
–بله، خیلی وقته خوابم؟ سرباز لبخندی زد و گفت:
–ماشالا خوابتونم سنگینه ها، این سومین باره که افسرنگهبان من رو فرستاده تا صداتون کنم. مگه بیدار میشید.
هراسان بلند شدم.
–ساعت چنده؟
نگاهی به اطراف انداخت.
–فکر کنم نزدیک اذانه صبح باشه.
هینی کشیدم و به اتاق پیش افسر نگهبان رفتم. سرش را بسته بود و مشغول نوشتن چیزی بود.
با دیدن من گفت:
–خانم تو این سر و صدا چطوری میتونید بخوابید؟
–سر و صدا؟
–یعنی صدای این همه رفت و آمد رو نشنیدید؟ هر چند دقیقه یه بار چند تا ارزال و اوباش میاوردن، اونم با سر و صدا، این دفعهی آخر که سرباز رو فرستادم با خودم گفتم این بار بیدار نشدید میگم یه لیوان آب روتون بریزن.
امشب سرمون خیلی شلوغ بود.
چند برگه روی میز گذاشت.
–بیایید اینارو پر کنید و شماره پدرتون رو بدید.
با شنیدن صدای اذان صبح وضو گرفتم و در نمازخانهی محقر آنجا نمازم را خواندم. چیزی به طلوع آفتاب نمانده بود.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. در تمام طول عمرم اولین بار بود که شب را بیرون از خانه میگذراندم. من فقط یکی دو بار شب در خانهی امینه ماندهام، که آنهم پدر زیاد راضی نبود. بالاخره پدرم آمد همانجا در راهرو با هم روبرو شدیم. جوری نگاهم کرد که انگار من خلافی مرتکب شدهام، حتی جواب سلامم را هم سرد و بیروح داد. نمیدانم چرا نپرسید کجا بودم یا چه بلایی سرم آمده. بعد از این که به اتاق افسر نگهبان رفتیم و نیم ساعتی برای سوال و جواب از پدر و دوباره فرم پر کردنش معطل شدیم به طرف خانه راه افتادیم. با توضیحاتی که افسر نگهبان در مورد اتفاقاتی که برایم افتاده بود داد پدر کمی اخمهایش باز شد ولی باز هم سر سنگین بود و با من حرف نمیزد و این برای من خیلی عجیب بود. موقع خداحافظی افسر گفت که در دسترس باشم هر وقت نیاز شد خبرم میکنند. همینطور گفت برای چهره نگاری باید به اداره آگاهی بروم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت171 همانطور که داشتم بیرون را نگاه میکردم
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت172
سرم را به طرف پدر چرخاندم. فرمان را بیشاز حد محکم گرفته بود. مردمک چشمهایش تکان نمیخوردند. نمیدانم اصلا چیزی میدید که اینطور با سرعت رانندگی میکرد. نفس عمیقی کشیدم و به این فکر کردم که وقتی او اینطور رفتار میکند پس با مادر چه کنم؟
دستهایم را در هم قلاب کردم. یخ زده بودند شاید از سوز آبان ماه بود، شاید هم از سردی رفتار پدر.
–آقا جان.
مردمک چشمهایش تکان خورد و انقباض رگهای دستش رها شدند. دست چپش را از روی فرمان برداشت و روی سینهاش کشید. فهمیدم در دنیای دیگری خیال میساخته و با صدای من دست از ساخت و ساز برداشته.
–بگو.
–شما حرفهای اون افسر نگهبان رو باور نکردید؟
دستش را از روی سینهاش برداشت و در هوا چرخش داد.
–افسر نگهبانم که نمیگفت من تو رو نمیشناسم؟
فکر نکنم بداند با گفتن این جملهاش حال من چه شد. قلبم دوباره شروع به کار کرد و دستهایم گرم شدند. پس پدر به چیز دیگری فکر میکرد.
–به خاطر ناپدید شدن و تیر خوردن راستین ناراحتین؟
نفسش را از بین لبهای خشکیدهاش بیرون داد.
–افسر نگهبان گفت که پیگیری میکنن بالاخره پیدا میشه، ولی کاش الان خودش بود تا برای خانوادش توضیح بده.
–چی رو؟ همان لحظه وارد خیابانی شدیم که چند ماشین جلوتر از ما سعی داشتند خیابان یک طرفه را دنده عقب بیایند. وقتی پدر بوق اعتراض زد یکی از آنها پیاده شد و دوان دوان به سمت ما آمد.
–آقا سریع دنده عقب بگیر جلوتر ارازل ریختن دارن با چوب روی ماشینا میزنن.
پدر هم فوری دنده عقب گرفت و از یک فرعی مسیرش را تغییر داد.معلوم بود استرس دارد و تمام سعیاش را میکند تا از مسیرهایی برود که به شلوغی نخورد. برای همین راهمان خیلی طولانی شد و نزدیک ساعت هشت به خانه رسیدیم. من دیگر چیزی از پدر نپرسیدم تا تمرکزش روی رانندگیاش باشد. ولی دلم نوید خبرهای خوبی نمیداد. در مسیر چند باری گوشی پدرزنگ خورد. هر دفعه مادر بود که مدام میپرسید کجایید. نگران بود نکند بلایی سرمان آمده که اینقدر دیر کردهایم. به خانه که رسیدیم مادر بیشتر از من نگران پدر بود و حال او را میپرسید. به مادرکه سلام کردم جوری نگاهم کرد که احساس کردم ذوب شدم. بدون جواب دادن نگاهش را از من گرفت. پدر گفت:
–خانم اونطور که به ما گفتن نبوده بیا بریم تو اتاق برات توضیح بدم.مادر همانطور که پشت سر پدر میرفت رو به من گفت:
–تو اتاقت نریها بچهها اونجا خوابن، تا صبح بیدار بودن. بعد هم به اتاق خودش و پدر رفت.روی مبل نشستم. چه استقبال گرمی! چه ابراز محبتی! زانوهایم را بغل گرفتم.کاش پیش راستین بودم. هنوز پولهای مچاله شدم در دستم بودند. دستم عرق کرده بود. روی میز مبل گذاشتمشان وبادستم صافشان کردم. بعد به بینیام نزدیکشان کردم و عمیق بوییدم.هنوزبوی عطرش روی پولها مانده بود. احتیاج به یک دوش گرفتن اساسی داشتم ولی چون اتاقم اشغال بود ترجیح دادم به وقت دیگری موکولش کنم. روی کاناپه دراز کشیدم و اسکناسها را روی قلبم گذاشتم، کاش میشد از راستین خبری گرفت. با پای مجروحش چه میکند؟حتما خیلی درد میکشد. ناخودآگاه اشک از چشمهایم جاری شد. آنقدر گریه کردم که چشمهایم دیگر قدرت باز شدن نداشتند.با گرمی دست نوازشی که روی صورتم کشیده میشد چشمهایم را باز کردم. امیر محسن بود.
–سلام.دستم را بوسید و گفت:
–سلام بر خواهر چریک خودم. آقا جون میگفت خیلی اذیت شدی.بلند شدم نشستم و اسکناسهای پخش شده روی زمین را جمع کردم.
–نه به اندازهی نیش و کنایههای مامان.او هم کنارم نشست.
–شایعس دیگه خواهر من، زن و شوهررو با هم دعوا میندازه چه برسه...
–مگه تو و صدف هم سر من دعواتون شده؟
–نه، منظورم، بابا و مامان بود.با عجز نگاهش کردم.
–امیر محسن تو بگو چی شده؟ شایعه برای من ساختن؟
–چه اهمیتی داره؟ مهم اینه که الان اینجایی و...بازویش را گرفتم.
–تو رو جون مامان بگو، هیچکس تو این خونه درست حرف نمیزنه، که من ببینم چی...هیسی کرد و گفت:
–آخه اصلا مهم نیست. یکی یه حرف چرت و پرتی زده و فکر کرده...
–چرا مهمه، اگه چرت و پرت بودشماهاباور نمیکردین و مامان اونجوری با من حرف نمیزد. بگو چی شنیدید.سرش را پایین انداخت و آهی کشید.
–هیچی بابا این بیتا خانم دیروز قبل از ظهر به مامان گفته دخترت با پسر مریم خانم فرار کرده.چشمهایم از حدقه بیرون زد.
–چی؟ بیتا خانم گفته؟ آخه رو چه حسابی گفته؟ اصلا اون چیکار به من داره؟ مگه اصلا اون میدونه من توشرکت راستین کار میکنم؟
–اتفاقا منم دیروز همین رو از مامان پرسیدم، مامان گفت تو پیاده روی بهش گفته.
–خب مامان ازش نپرسیده رو چه حسابی این حرف رو میزنه؟ همینجوری حرفش رو قبول کرده؟
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#پارت173 –اولش که کلی هم بهش توپیده و گفته دختر من اهل این کارا نیست و چرا تهمت میزنید. اصلا شما چ
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت174
–به اندازه تمام عمرم خستهام امینه، هر چی میخوابم خستگیم در نمیره.
دستم را گرفت.
–حق داری، من جای تو بودم همونجا پس میوفتادم. حالا بیا بریم یه چیزی بخور.
همان موقع آریا تلفن خانه را به اتاق آورد و رو به مادرش گفت:
–تلفن با خاله کار داره. گوشی را روی گوشم گذاشتم. پشت خط عمهام بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
–عمه این چرندیات چیه پشت سرت میگن، مگه تو دیشب خونه نبودی؟
–نه عمه کلانتری بودم. شما هم شنیدید که من با پسر مریم خانم فرار کردم، زنگ زدید؟
با تعجب گفت:
–اِوا، خاک بر سرم، فرار؟ کی این رو گفته؟
–پس شما در مورد چی حرف میزنید؟
–الهی بمیرم عمه، ببین مردم چه حرفهایی میزنن.
–به شما چی گفتن؟
–راستش یه بنده خدایی زنگ زده بود، حالا نمیگم کی. از تو میپرسید، میگفت شنیده جزو اون کسایی بودی که اینور اونور رو آتیش میزنن.
صدایم را بلند کردم.
–من؟
–آره عمه، میگفت گرفتنت دیشبم کلانتری بودی، بابات صبح امده سند گذاشته بیرونت آورده.
–سند؟ عمه شما هم حرفهاشون رو باور کردی؟
–وا؟ عمه جان اگه باور میکردم که بهت زنگ نمیزدم. فقط وقتی به گوشیت زنگ زدم خاموش بود، یه کم شک کردم. ماشالا این مامانت که چیزی بروز نمیده. من باید از دهن این و اون بشنوم که دیروز داداشم تو چه هول و ولایی بوده، اونقدر خجالت کشیدم وقتی این خبرها رو شنیدم، غریبهها خبر دارن بچه داداش من دیروز کجاها بوده اونوقت من...
حرفش را بریدم.
–نکنه به شما هم بیتا خانم گفته؟
–به من که نه، ولی اون بنده خدایی که به من گفت میگفت از دهن بیتا خانم شنیده، البته من که شنیدم همه چیز رو انکار کردما، گفتم برادر زادهی من اصلا تا حالا یه کبریت دستش نگرفته حالا بیاد بره جایی رو آتیش بزنه. الان این حرف فرار و این چیزارو تو میگی من شاخ درآوردم.
–عمه، نمیدونم چرا بیتا خانم این حرفها رو واسم درآورده.
–مطمئنی کار اونه؟
–اونی که شما میگی رو نه، ولی...
–ولش کن عمه، گناهش رو نشور. مردم حرف الکی زیاد میزنن. دهن مردم رو که نمیشه بست. بالاخره بگو ببینم کلانتری رفته بودی چیکار؟ ماجرا را برای عمه خلاصهوار و سانسور شده تعریف کردم و عمه هم کلی دلش برایم سوخت و گفت که به دیدنم میآید بعد از این که با هم خداحافظی کردیم، تمام حرفهایش را برای امینه تعریف کردم و دوباره اشک ریختم.
–میبینی امینه، اصلا ماجرای کلانتری رفتن من چیز دیگهایی بوده، اونوقت مردم کاملا برعکسش رو میگن. امینه اخم کرد.
–تو چت شده اُسوه؟ تو اینطوری نبودی. میخوای بشینی و فقط گریه کنی؟ نمیخوای بری یه چیزی به اون زنیکه بگی، آخه آدم چی به تو بگه؟ پس اون زبون شش متریت رو چیکارش کردی؟ نکنه اون آدم کشا بریدنش؟
سرم را بلند کردم.
–من به کسی که همسن مادر منه برم چیبگم؟ چشمهایش را در کاسه چرخاند.
–تو قبلا جواب مامانت رو میزاشتی کف دستش حالا جواب یه زن غریبه که...
–اون قبلا بود امینه، خیری از این شش متر زبون و بلبل زبونی ندیدم.
–امینه با عصبانیت بلند شد و مانتواش را پوشید.
–کجا میخوای بری؟
–نمیدونم چرا از وقتی پای پسر مریم خانم تو خونهی ما باز شد کلا زبون تو قیچی شد. وقتی چیزی بهش نمیگی خودم مجبورم برم در خونش. باید بپرسم ببینم چرا این حرفها رو زده. مگه آبروی خانواده ما الکیه؟ فکر میکنه توام لنگهی اون پسر الدنگش هستی.
–عه، ول کن امینه، زشته، یه کاره بری چی بگی آخه؟ اصلا همش تقصیر این منشی شرکته، من نمیدونم اون از کجا پسر بیتا خانم رو میشناسه که همه چی رو گذاشته کف دستش، صبر کن اول من فردا برم شرکت یه بررسی بکنم بعد.
امینه انگار حرفهای من را نمیشنید. از اتاق بیرون رفت و من هم دنبالش راه افتادم.از مادر پرسید:
–مامان پلاک و واحد این بیتا خانم چنده؟ مادر از آشپزخانه بیرون آمد وحدس زد موضوع چیست و نگاه بلاتکلیفی به پدر انداخت و پرسید:
–میخوای چیکار کنی؟من گفتم:
–میخواد بره دعوا.پدر امینه را صدا کرد و کنار خودش نشاند و با زبان نرم آرامش کرد و گفت:
–اینجوری چیزی درست نمیشه. امینه با بغض گفت:
–آخه آقا جان داره دستی دستی آبرومون رو میبره، باید جلوش وایسیم.
–آبرومون پیش خدا نره دخترم بندهی خدا که مهم نیست. الان تو بری اونجا سر و صدا کنی که بدترش میکنی. حالا اگرخیلی اصرار داری و میخوای اعتراض وگلهایی بکنی بهش تلفن بزن. امینه گفت:
–آقا جان مگه خودتون همیشه نمیگیددربرابر ظالم باید ایستاد آبرو بردنم یه جورظلمه دیگه. پدر بلند شد.
–ظلم به خودشه دخترم. اون اگر بدونه چه ظلم وحشتناکی داره به خودش میکنه همین الان میاد به پای ما میوفته.
–کاش میذاشتین میرفتم بهش میفهموندم آقاجان. امیرمحسن گفت:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت174 –به اندازه تمام عمرم خستهام امینه، هر
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت175
–بیخیال خواهر من، این چند صباح زندگی که این حرفها رو نداره، اون شصت سال نفهمیده حالا این چند سال رو میخواد بفهمه؟ اونم با داد و بیدادتو؟صدف پرسید:
–تو از کجا میدونی شصت سالشه؟
–هم سن مامان که باشه میشه شصت سال دیگه. مادر اعتراضآمیز گفت:
–کی گفته من شصت سالمه؟ امیرمحسن گفت:
–عه مامان! اُسوه که بچتونه چهل سالشه اونوقت شما...صدف شاکی گفت:
–اُسوه کجا چهل سالشه آخه، تو چراهمه سنها رو بالا حساب میکنی؟امیرمحسن خندید و رو به صدف گفت:
–حالا تو چرا ناراحت میشی خواهرخودمه.
–خب چون اگه سن اون رو چهل حساب کنی سن منم میکشی بالا. ما سنهامون نزدیک به همه.امینه پشت چشمی برای صدف نازک کرد.
–حالا تو این اوضاع تو نگران بالا رفتن سنت هستی؟ بعد رو به مادر ادامه داد:
–مامان شماره اون عتیقه بیتا خانم روبده. صدف گفت:
–ماشالا شمام خوب پشتکار داریا، ول کنه بیتا خانم نیستی.مادر برای این که حرف کش پیدانکندگفت:
–تو دفتر تلفنه.امینه همانطور که دنبال دفتر تلفن میگشت چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
–یعنی نمیخوای یه عکسالعملی ازخودت نشون بدی، همین الان با حرفهای عمه شدی مثل میت، حالا واسه من میخواد...دستم را دراز کردم.
–باشه گوشی رو بده خودم باهاش حرف میزنم.
–برو با اون یکی گوشی که تو اتاقته حرف بزن. این گوشی دست من باشه میخوام گوش کنم اگه حرف نامربوطی زد و تو لالمونی گرفتی خودم جوابش رو بدم. مادر گفت:
–نمیخواد زحمت بکشی، ماشالا اُسوه خودش یه تنه همه رو حریفه.امینه گفت:
–نه مامان جان، حریف بود، خدا اون اُسوه رو بیامرزه، دیگه خیلی وقته مثل مجسمه فقط میشینه نگاه میکنه.
پشت چشمی برایش نازک کردم و به طرف اتاقم رفتم و گوشی را برداشتم.
امینه شماره را گرفت و از پشت گوشی گفت:
–محکم جوابش رو بدهها، شل و وارفته نباشی.بعد از چند بوق پسر بیتا خانم گوشی رابرداشت و سلام کرد.جواب سلامش را دادم و گفتم:
–ببخشید مادرتون هستن؟
–شما؟
–من دختر همسایتون هستم. مکثی کردو با خوشحالی گفت:
–عه، اُسوه خانم تویی؟ صدات روشناختما، ولی شک داشتم خودت باشی. خب چه خبرا؟ چی شده اینورا زنگ زدی؟ دیشب کلانتری خوش گذشت؟
–اتفاقا برای همین زنگ زدم. میخوام ازمادرتون بپرسم چرا این حرفها رو برای من درآورده؟ چرا با آبروی من بازی میکنه؟صدایش لحن جدی به خودش گرفت.
–یعنی میخوای بگی کلانتری نبودی؟
–بودم. ولی نه به اون دلیل که مادرشماشایعش کردن.
–مامانم همه این حرفها رو از دهن من شنیده، اون مقصر نیست. من این خبرهارو بهش دادم. تازه خیلی حرفهای دیگه هم بود. نمیدونم چرا مامانم کمکاری کرده؟
–یعنی چی؟ خب شماچرااینکارروکردید؟ شنیدم شما خانم بلعمی رومیشناسید. اون چیزی گفته؟
حرفم را نشنیده گرفت و گفت:
–چیزی که عوض داره گله نداره.
–منظورتون چیه؟ من به شماچیکارداشتم آقا؟
–این کار رو کردم که وقتی یکی میادخواستگاریت و میخوای جواب ردبدی آبروش رو جایی نبری.
–من آبروی شما رو بردم؟
–نه، عمم برده.
–اخه شما یه چیزی رو هوا میگید. من فقط به مادرم گفتم جوابم منفیه. همین.
عصبی شد.
–خب، بعد دلیل جواب منفیتون رو چی گفتید؟به مِن ومِن افتادم.
–خب...خب هر دلیلی داشتم نرفتم جاربزنم تو در و همسایه.
–لابد من خودم پشت خودم حرف زدم وگفتم پسر بیتا خانم هر روز با یه دختریه واسه همین به درد زندگی نمیخوره.مادرمن به خاطر حرفهایی که اون موقع پشت من شنیدتاچندروزحالش بد بود.
–آقا من این حرفها رو نزدم.امینه از آن یکی گوشی گفت:
–اقا مگه دروغه، در مورد شما هر چی هست همه میدونن نیازی به گفتن یانگفتن ما نیست. ولی شما پشت خواهرمن هر چی گفتین همش دروغ محضه، شما وجدان ندارید. خجالت نمیکشیدمثل خاله زنکها افتادید دنبال حرفهای کوچه بازاری؟ امینه همانطور که وارداتاقم میشد ادامه داد:
–خدا رو شکر که این خواهر من دیوانگی نکرد و جواب مثبت بهتون ندادوگرنه...گوشی را از امینه گرفتم وفریاد زدم:
–این حرفها چیه میزنی؟ هر کس زندگیش به خودش مربوطه.بعد گوشی را جلوی دهانم گرفتم.
–آقا ببخشید این خواهر من یه کم اعصابش خرده...عصبیتر شده بود.
–دیدی حالا حقته که آبروت بره. من فقط تلافی کردم. حالا سر و سری که بااون پسره داری رو هنوز به کسی نگفتم. حالا به گوشت میرسه.وای خدایا چه میشنوم.
–آقا من فقط تو شرکتش کار میکنم، سرو سری ندارم. این حرف شما...بیقیدگفت:
–من این حرفها حالیم نیست. هر وقت مادرتون حرفهایی که پشت من زدرورفت جمع کرد منم همین کاررومیکنم. منم کارم طوریه که با خانمها در ارتباطم، تو یه لوازم آرایشی کار میکنم. پس شما هم تهمت زدید.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#پارت176 شاید راست میگوید و ما اشتباه کردیم. اصلا اگر ما دیده بودیم هم نباید حرفی میزدیم. گفتم: –
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت177
بعد از این که صحبتمان تمام شد. از اتاق بیرون رفتم. پدر رفته بود. موضوع را با مادر در میان گذاشتم.
اخمهایش را در هم کرد و گفت:
–چه معنی داره بری اونجا؟ خب حرفهاش رو پشت تلفن بگه، میخوای بری اونجا که دوباره یه حرف جدید برات درست کنن؟ تاملی کردم و با خودم فکر کردم شاید مادر حق دارد.
امینه با تعجب گفت:
–مامان شاید به خاطر مریم خانم گفته بره اونجا، بالاخره میخوان از خود اُسوه بپرسن ببینن دقیقا چی شده، اُسوه الان دیگه وظیفشه که بره اونجا. شما خودت رو بزار جای مریم خانم، الان دل تو دلش نیست.
مادر دیگر چیزی نگفت و این یعنی مخاف رفتنم نیست.
رو به امینه گفتم:
–حالا تا بعداز ظهر من برم سیمکارتم رو بسوزونم و بعد...
مادر حرفم را برید:
–الان این رفتنتم واجبه؟
–آره مامان. شاید راستین به شمارم زنگ بزنه و بخواد از خودش خبری...
مادر جوری به امینه نگاه کرد که من از حرف زدنم خجالت کشیدم. حواسم نبود و اُنس با راستین را در دنیای واقعی بروز داده بودم.
امینه با لبخند مرموزی گفت:
–مامان امور مشترکین همین سر چهار راهه، زودی میاد.
خجالت زده بلند شدم و زمزمهکنان گفتم:
–از صدف پرسیدم گفت گوشی اضافه داره، بهش زنگ بزنم ببینم کی میاد خونه برم ازش بگیرم.
قدم به کوچه که گذاشتم پریخانم همسایهی طبقهی هم کفمان را دیدم که همراه دخترش که تازه نامزد کرده بود به طرف خانه میآمدند. نزدیکشان که شدم سلام کردم. پری خانم خودش را به نشنیدن زد و دخترش هم زل زد به چشمهایم و جوابی نداد.
از این بیمحلی احساس کردم، آب شدم و قطره قطره داخل زمین فرو رفتم. یعنی این خود پریخانم بود؟ همان پریخانمی که هر دفعه مرا میدید، کلی احوالپرسی میکرد و حتی گاهی قربان صدقهام میرفت. چقدر بیتا خانم و پسرش خوب توانستهاند تلافی کنند. یعنی اینها چه شنیده بودند که اینطور مرا سنگ روی یخ کردند.
بعد از این که سیم کارت جدیدم را گرفتم سر به زیر به طرف خانه راه افتادم. نمیخواستم کسی از همسایهها را ببینم. طاقت بیمحلی را نداشتم.
نزدیک خانه که شدم به سوپر مارکت سر خیابان رفتم تا چند قلم خریدی که مادر سپرده بود انجام بدهم.
اصغر آقا صاحب سوپر مارکتی سنگین جواب سلامم را داد و خودش را مشغول کاری نشان داد. موقع حساب کردن هم برخلاف همیشه نه خبری از تعارف بود و نه حال و احوال پدر را پرسیدن، و نه لبخند همیشگیاش. خرید چندانی نکردم. فقط یک بسته ماکارانی و یک بسته نان خریدم. ولی آنقدر برایم سنگین بودند که نمیتوانستم بیاورمشان. احساس میکردم یک وزنهی چندین کیلویی به دستانم آویزان است و شانههایم را به طرف پایین میکشد. به زور خودم را به خانه رساندم.
چه میگفتم به امینه وقتی که از حال زارم پرسید. مگر با چند نفر میتوانست دعوا کند. اصلا برود چه بگوید به مردمی که در عرض یک روز رفتارشان زمین تا آسمان با آدم تغییر میکند. آنها حتی کارشان از قضاوت هم گذشته، حکم را صادر کردهاند و در حال اجرا هستند.
وضو گرفتم و به نماز ایستادم. که را داشتم جز او. بالا آوردن شانههای افتادهام فقط کار خودش بود. چند دقیقهای از اذان گذشته بود که شروع به نماز خواندن کردم. بدون گریه، بدون ناله، فقط خواندم و خواندم. آنقدر که احساس ضعف در پاهایم کردم. گاهی صدای امینه و گاهی آریا را میشنیدم که به اتاقم میآمدند و بر میگشتند. نمیدانم چقدر طول کشید فقط میدانم که سبک شده بودم و سردی نگاه دیگران دیگر شانههایم را سنگین نمیکرد.
امینه وارد اتاق شد.
–دختر حالا ناهار هیچی، مگه نگفتی قراره بره خونهی مریم خانم اینا؟
سلام آخر نماز را دادم.
–مگه ساعت چنده؟
–نزدیک سه، فکر کنم نمازهای کل عمرت رو از اول قضا کردی نه؟
صدای زنگ آیفن باعث شد امینه منتظر جوابم نماند. چند قدم به طرف در رفت و آریا را صدا زد.
–آریا در رو باز کن. همانجا منتظر شد و دوباره از آریا پرسید:
–کی بود؟
آریا گفت:
–زن داییه. برگشت و روی تخت نشست.
–اینم مثل فنر هی میره و میاد. از هفت روز هفته هشت روزش اینجاس. سجاده را جمع کردم.
–شاید گوشی اضافش رو برام آورده.
–بابا این همش دنباله یه بهانس تلپ شه اینجا. خونشون اونور چهار راهه دیگه میگفتی آریا میرفت میگرفت.
–آخه نمیدونستم خودش میخوادبیاره. قرار بود خودم برم ازش بگیرم.همان موقع صدف وارد اتاق شد و بعد ازسلام گفت:
–اینجا چیکار میکنید؟ امینه هم خیلی راحت گفت:
–داشتیم غیبتت رو میکردیم.
صدف لبخند زد و همانطور که از اتاق بیرون میرفت گفت:
–خدا خیرتون بده، چند سال جلو افتادم، من میرم تا راحت باشید.امینه با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
لبم را به دندان گرفتم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت177 بعد از این که صحبتمان تمام شد. از اتاق
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت178
به امینه گفتم:
–ناراحت شدا. سجاده را کنار دیوار گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم.
صدف گفت:
–اُسوه گوشی رو برات آوردم، فقط از این قدیمیهاست ببین اصلا به دردت میخوره.
گوشی را گرفتم.
–دستت درد نکنه، خوبه، فعلا کارم رو راه میندازه. بعد نگاهش کردم و گفتم:
–صدف جان از حرف امینه ناراحت نشو، اون فقط...
امینه وسط حرفم پرید و رو به صدف گفت:
–منظور اُسوه اینه حالا هر حرفی بود حلالمون کن و از اون چند سالی که میخوای جلو بیفتی چشم پوشی کن.
صدف روی کاناپه نشست و گفت:
–ببخشمتون که بیشتر جلو میوفتم، فقط فرقش اینه که بخشیدنم به نفع شما هم میشه دیگه اونور داد و ستدی با هم نداریم.
مادر نگاه تحسین آمیزش را به صدف انداخت و رو به من گفت:
–این همه سال امیر محسن تو این خونه بود تو یه کلمه از این حرفها یاد نگرفتی. اونوقت صدف تو همین چند ماه ببین چه شاگر خوبی بوده. همانطور که مشغول باز کردن گوشی بودم گفتم:
–قدرت عشق دیگه مامان جان.
سیم کارت را داخل گوشی انداختم و به آقا رضا زنگ زدم تا ببینم به خانهی راستین رسیده یا نه. وقتی گفت خیلی وقت است منتظرم است فوری لباس پوشیدم و راه افتادم.
جلوی در خانهشان که رسیدم دست و دلم به در زدن نمیرفت. کاش راستین خودش در را برایم باز میکرد. نمیدانم چرا از دیدن مریم خانم خجالت میکشیدم گر چه خود من هم به خاطر راستین به درد سر افتاده بودم ولی از این که تیر خوردن راستین را پنهان کرده بودم حس خوبی نداشتم. زنگ را که فشار دادم خیلی طول کشید تا در باز شود. آخر هم با آیفن باز نشد. آقا رضا در را که باز کرد کنار رفت و گفت:
–بفرمایید داخل.
آنقدر ناراحت و نگران بود که در را رها کرد و به داخل رفت و فوری به حیاط برگشت. دستپاچه بود.جلو آمد و گفت:
–بعد از این که شما زنگ زدید نمیدونم کی به مادر راستین تلفن زد و گفت که راستین تیر خورده ایشونم حالشون بد شد.
استرس و نگرانی تمام وجودم را گرفت. پرسیدم:
–پلیس گفت یا کس دیگه؟
–نمیدونم. پلیس که به پدر راستین گفته بود ولی قرار بود به مریم خانم بروز ندن. حتما کس دیگه زنگ زده گفته.
دستم را جلوی دهانم گرفتم.
–وای، خدایا، نکنه پریناز گفته؟
–نفهمیدم.
–شما هم میدونستید؟سرش را به علامت مثبت تکان داد.
با استرس به طرف داخل ساختمان رفتم. از در که وارد شدم دیدم مریم خانم روی مبل افتاده و آه و ناله میکند. نورا هم آب قندی دستش گرفته و میخواهد به او بخوراند. پدر راستین هم در حال دلداری دادن همسرش است و میگوید:
–اون که گفته حال پسرمون خوبه، دیگه چرا اینجوری میکنی؟ اصلا زنگ زده بودهمین رو بگه، دیگه اینقدر بیتابی نداره. جلو رفتم و سلام کردم.
نورا به طرفم آمد و گفت:
–ببخش اُسوه جان، دیروز میخواستم بیام پیشت نشد. خوب کردی امدی.بیاواسه مامان یه کم در مورد آقا راستین تعریف کن تا خیالش راحت...ناگهان مریم خانم صدایش را بلند کرد و به عروسش گفت:
–اون رو از این خونه بنداز بیرون، همه چی زیر سر اونه، پریناز میگفت راستین واسه خاطر اون گلوله خرده، اصلا واسه خاطر اون الان بچم پیشم نیست. همش تقصیر اونه. راستین میخواسته اون رو نجات بده تیر خورده، همانجا خشکم زد. اصلا انتظار شنیدن همچین حرفهایی رانداشتم.پدر راستین رو به من گفت:
–ببخش دخترم، الان حالش خوب نیست، تو به دل نگیر.مریم خانم با همان لحن گفت:
–من حالم خوبه، جلوی چشم اون بچم رو تیر زدن از دیروز تا حالا یه کلام به ما نگفته، منتظر نشستی جنازش بیاد؟ من نمیدونم این پسر من چرا شانس نداره به هر کس محبت میکنه نمک نشناس ازآب درمیاد. بعد شروع به گریه کرد و ادامه داد:
–ایخدا بچم رو به تو سپردم. من هم گریهام گرفت. چطور برایش توضیح میدادم که حال من هم بد است و احساسش را کاملا درک میکنم. به طرف در خروجی پا کج کردم.نورا به طرفم آمد و بازویم را گرفت.
–اون الان عصبانیه، نمیدونم پریناز در مورد تو چی بهش گفته...اشکهایم را با پشت دستم پاک کردم.
–پریناز زنگ زده بود؟ پس یعنی هنوز از مرز خارج نشدن؟
–نمیدونم، فقط گفته راستین حالش خوبه، مامان باور نکرده گفته با خودش میخوام حرف بزنم ولی پریناز قبول نکرده و گفته شاید ازش فیلم بگیره و فردا تو گوشی تو بفرسته. وارد حیاط شدم و گفتم:
–عه، من که گوشی اندروید ندارم. گوشیم رو پریناز انداخت رفت. بعد گوشی که صدف داده بود را از جیبم خارج کردم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت178 به امینه گفتم: –ناراحت شدا. سجاده را کن
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت179
آقا رضا که به حرفهای ما گوش میکرد گفت:
–من گوشی اندروید اضافه دارم. خونس، میخواهید الان بیایید با هم بریم بهتون بدم.
نگاهی به نورا انداختم و گفتم:
–خیلی ممنون، بالاخره باید یدونه بخرم، پس چه بهتر...
حرفم را بربد.
–الان خریدن اشتباهه، با عجله و هولهولی میشه. اکثر مغازهها بستس، حالا گوشی من دستتون باشه هر وقتم خریدید عوضش کنید دیگه. بعد پا کج کرد به طرف در حیاط.
گفتم:
–آقا رضا من فردا میام شرکت ازتون میگیرم. الان نمیتونم باهاتون بیام.
سوالی نگاهم کرد.
رو به نورا گفتم:
–تا همین الانشم کلی حرف پشت سرم تو محل میزنن، چه برسه من رو با آقارضا ببینن.
نورا غمگین نگاهم کرد و چادرش را محکمتر دور خودش پیچید.
–آره، شنیدم. همون حرفها باعث شده مادر شوهرم فوری حرفهای پریناز رو قبول کنه.
گفتم:
–اونم حرف کسی که پسرش رو دزدیده برده. اونوقت من چه گناهی کردم که...
بغض گلویم را فشرد و حرفم را خوردم.
آقارضا پوفی کرد و اخم کرد.
–کی پشت سرتون حرف زده؟
سرم را به طرفین تکان دادم.
–این که کی گفته مهم نیست، مهم اینه که...به داخل خانه اشاره کردم و ادامه دادم:
–مهم اینه که دیگران باور میکنن.
نورا گفت:
–اُسوه جان من شرمندم. یه کم شرایط مادر شوهرم من...
دستم را به علامت سکوت بالا بردم.
–میدونم، فقط دعا میکنم خود راستین بیاد و برای مادرش توضیح بده. از طرف من به مریم خانم بگید بلایی سر پسرش نمیاد چون پریناز مواظبشه، اگر من اونجا میموندم بلا سرم میومد، راستین هم این رو فهمید و فراریم داد. نورا بغض کرد و گفت:
–الهی بمیرم. آخه مادر شوهرم خبر نداره از روز اول تو به خاطر آقا راستین چه فداکاری کردی و آبروش رو نبردی، باید بهش بگم که...
–نه، من راضی نیستم بگی، فقط دعا کن آقا راستین برگرده. چشمهای آقا رضا از شنیدن حرفهای ماگرد شد و مات و مبهوت نگاهمان کرد.بالاخره از نورا خداحافظی کردم.آقا رضا گفت:
–پس من میرم گوشی رو میارمش جلوی درخونتون تحویل میدم.نگاهم را به زمین دوختم.
–نه آقا رضا، شما همسایههای مارونمیشناسید. بخصوص اونایی که داخل ساختمونمون هستن. نورا گفت:
–آقا رضا بیارید اینجا، من خودم میبرم بهش میدم.جلوی در ایستادم و گفتم:
–آقا رضا شما برید من چند دقیقه دیگه میرم، بهتره با هم بیرون نریم و سوژه دست همسایهها ندیم.با تاسف گفت:
–اینا چه بلایی سر شما آوردن؟ بعد به طرف تخت گوشه حیاط رفت و رویش نشست.
–اول شما برید. به خانه که رفتم امینه نبود. مادر گفت شوهرش به دنبالش آمده و رفته.آرام به اتاقم رفتم. صدف روی تختم نشسته بود با تلفن حرف میزد و مدام فین فین میکرد. شنیدم که به فرد پشت خط میگفت:
–خدا ازشون نگذره، اخه اینا با کبابی چیکار داشتن؟ من شنیده بودم فقط بانکها و عابر بانکهارو آتیش میزنن. حالا تو از صبح چرا الان میگی؟
–نه بابا گریه نمیکنم. بازم جای شکرش باقیه که شماها اونجا نبودید، وای امیرمحسن اگه خدایی نکرده بلایی سرت میومد من چه خاکی تو سرم میریختم و بعد هق هق گریهاش بالا رفت.جلو رفتم. با حیرت مقابلش ایستادم. به چشمهایش خیره شدم. سعی کردخودش را کمی جمع و جور کند.
–خب دیگه امیرمحسن جان من دیگه باید برم، صدف امد.
–صدف چه بلایی سر رستوران امده؟
استفهامی نگاهم کرد. همین که فهمیدم میخواهد کتمان کند گوشی را از دستش گرفتم.امیرمحسن چی شده؟
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت179 آقا رضا که به حرفهای ما گوش میکرد گ
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت180
امیر محسن گفت که مغازه را آنچنان آتش زدهاند که اگر آتش نشانی دیر میرسیده به مغازههای اطراف هم آتش سرایت میکرده و آنها هم همهچیزشان نابود میشده. گوشی را روی دامن صدف انداختم و بهت زده به صدف خیره ماندم. صدف گوشی را برداشت و از امیرمحسن خداحافظی کرد. رستوران زیاد از خانه دور نبود. همهی همسایهها حداقل چند بار برای خرید کباب به آنجا رفته بودند. صدف گفت دردناکترین قسمت ماجرا آنجا بوده که موقعی که امیرمحسن و پدر جلوی رستوران ایستاده بودند و هنوز شوک بودند چند نفر از همسایهها که آنجا تجمع کرده بودند به اطرافیانشان میگفتند، کسی که دخترش اهل هر کاری باشد خدا هم همین بلاها را سرش میآورد. دهانم از تعجب باز ماند و کمی طول کشید تا حرفش را بفهمم.
–صدف... اونا...اونا... منظورشون من بودم؟
صدف دستهایش را در هم قلاب کرد و نگاهشان کرد و گفت:
–من واقعا موندم مردم این چیزارو از کجا میدونن؟ اصلا انگار کار و زندگی ندارن همش...
دستم را به دیوار گرفتم و گفتم:
–وای، وای، صدف، حالا چیکار کنیم؟ بیچاره آقاجان، آخه آقاجان چه گناهی کرده؟ کاش میمردم و این حرفها رو نمیشنیدم.
صدف دستش را دور کمرم حلقه کرد و به زور روی تخت نشاندم.
–آروم باش اُسوه. یه کم یواشتر حرف بزن. کاش بهت نمیگفتم. اینجوری کنی مامان میفهمه، امیر محسن گفت بابا خودش میاد یه جوری آروم به مامان میگه که شوکه نشه، تا اون موقع ما نباید تابلو بازی دربیاریم.
با دستهایم سرم را گرفتم.
–آخه چطوری آروم باشم صدف؟ آقاجان از آتیش گرفتن کبابیش و تمام داراییش سکته نمیکنه ولی از حرفهایی که در مورد من میشنوه حتما سکته میکنه. آخه مردم چشون شده، دوره زمونه عوض شده مردها افتادن دنبال خاله زنکبازی. آقا جان اونجا چندین ساله داره کاسبی میکنه یعنی این مردم ازش شناخت پیدا نکردن که با یه شایعه همه چیز رو...
صدف دستش را روی دهانم گذاشت.
–میگم آرومتر، آخر لو میریمها، حرف باد هواست مردم دو روز دیگه همهچی یادشون میره.
–تا اون دو روز بگذره من پیر شدم. اگه بدونی امروز که رفته بودم بیرون چه برخوردهایی دیدم.
آهی کشیدم و ادامه دادم:
–من حالا تحمل میکنم، ولی دلم برای آقاجان میسوزه یه عمر آبرو جمع کرده اونوقت اینجوری، برای هیچی اینقدر راحت...
–من مطمئنم آقاجان مثل تو فکر نمیکنه. توام تحمل نکن، سعی کن صبوری کنی.
نگاهم را روی صورتش چرخاندم.
–حالا تحمل کردن و صبر کردن چه فرقی داره؟ جفتش یکیه دیگه.
–نه، فرق دارن. تحمل کردن مثل این میمونه که انگار خودت رو انداختی تو یه قفس و درش رو قفل کردی و کلیدش رو هم انداختی یه جای دور، یه جایی که خودتم نمیدونی، تو اون قفس منتظری که یه معجزهایی بشه و یکی از راه دور کلید به دست بیاد و نجاتت بده.
ولی صبر کردن یعنی امید، یعنی زندگی، یعنی میدونی که این مرحله دیر یا زود میگذره، پس زندگیت جریان داره هر چند سخت، خودت رو زندانی نمیکنی و مدام تلاش میکنی تا آسونتر بگذره.
همان موقع مادر وارد اتاق شد.
–شما دوتا چتونه؟ نشستین ور دل همدیگه چی پچ پچ میکنید؟ بعد رو به من دنبالهی حرفش را گرفت:
–چی شده اُسوه؟ رفتی خونهی مریم خانم چیزی شد؟ قیافت مثل کتک خوردههاست.
نگاهی به صدف انداختم. اشارهایی کرد که یعنی یک جوری ماست مالی کن.
گفتم:
–آره، مریم خانم زیاد تحویلم نگرفت. هم فهمیده پسرش تیر خورده، هم فهمیده به خاطر نجات جون من تیر خورده، برای همین از دستم شاکی بود و یه کم داد و بیداد کرد. البته نورا گفت پیش پای من بهش خبر دادن واسه همین حالش بده. صدف که فکر میکرد این حرفها را فیالبداهه از خودم درآوردهام با چشمهای گرده شده نگاهم کرد و با مِن و مِن پرسید:
–کی بهش گفته؟
مادر با تعجب صدف را نگاه کرد و گفت:
–پس یه ساعت اینجا به هم چی میگید که هنوز از هیچی خبر نداری؟
صدف تازه متوجه شد که چقدر ناشیانه سوال پرسیده، برای همین فوری گفت:
–مامان جان من برم ماکارانی رو واسه شام آماده کنم. بعد هم زود از جلوی چشم مادر دور شد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت180 امیر محسن گفت که مغازه را آنچنان آتش زد
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت181
مادر جلوتر آمد و گفت:
–اگه قضیه فقط مربوط به توئه پس چرا صدف اینقدر ناراحته؟ چی رو از من پنهون میکنید؟ چی شده که تو و صدف ماتم گرفتید؟ حالا من جلوی اون نگفتم ولی فهمیدم گریه کرده. با امیرمحسن دعواشون شده؟
–دعوا؟ اونم با امیرمحسن؟ نه مامان دعوا چیه؟
–پس چی؟ خانوادش حرفی زدن؟ نمیدانستم به مادر چه بگویم که دست از کنجکاوی کردن بردارد.
مادر گفت:
–نمیدونم چرا یه مدته غم و غصه دست از سر ما برنمیداره. گفتم:
–مامان میدونستید همین ناراحتیها خودش یه نعمته؟ گنگ نگاهم کرد.
ادامه دادم:
–غم و ناراحتی واسه همهی انسانها هست، گاهی یه اتفاقاتی میوفته که دیگه نمیشه کاریش کرد، یعنی نمیشه درستش کرد، پس اینجور مواقع که ما غمهامون رو نمیتونیم کم کنیم باید خودمون رو زیاد کنیم، بعد همین رنج ها و غم و غصهها یه زمینهایی می شن برای ترقی و پیشرفت. مادر از حرفهای من گیج شده بود گفت:
–منظورت از این حرفها چیه؟
–منظورم اینه آدمها با شکم سیری به هیجا نمیرسن، چون دردی ندارن.
باید دردشون بیاد تا قد بکشن و بزرگ بشن.
–بسته بچه، واسه من شعر نباف، درست حرف بزن ببینم چی شده.
اخم مصنوعی کردم.
–چطور صدف از این شعرها میبافه میگی شاگر خوبی بوده که از امیرمحسن یاد گرفته اونوفت وقتی من میگم میگید شعر و وره؟
مادر گفت:
–یادم نمیاد صدف به من از این حرفها زده باشه، کوچکتر از خودت رو بشین نصیحت کن.
–من نصیحت نکردم، فقط بهتون اطلاعات دادم.
–آهان، اینم اطلاعاته که باید خودمون رو زیاد کنیم؟ ملت همه خودشون رو به آب و آتیش میزنن که لاغر کنن تو به فکر چاق کردن مادرتی؟
نوچی کردم و گفتم:
–حالا من یه چیزی گفتم، شما چرا مسخره میکنی؟
بیتفاوت به طرف در پا کج کرد و گفت:
–برم ببینم این دختره داره تو آشپزخونه چیکار میکنه، توام نمیخوای یه حرفی رو نگی اینفدر آسمون ریسمون نباف.
بعد هم با حالت قهر از اتاق بیرون رفت. از طرفی از رفتنش ناراحت شدم و از طرفی خوشحال. نمیدانم چرا من هر طور با مادر حرف میزنم یک جای کار میلنگد، اصلا نمیتوانم توجهش را جلب کنم. برداشتی که مادر از حرفم کرد اگر هزار سال هم فکر میکردم به ذهنم نمیرسید. تا به حال فکر میکردم فقط در غذا پختن خلاقیت دارد.
تازه نمازم تمام شده بود که با شنیدن صدای زنگ آیفن به طرفش رفتم. مادر گفت:
حتما امیرمحسنه،
–نه مامان، نوراست موبایل رو آورده. وقتی نورا گوشی را تحویلم داد با ناراحتی گفت:
–پدرت هنوز نیومده خونه؟
فهمیدم از قضیه خبر دارد.
–تو هم قضیه رو میدونی؟ سرش را تکان داد.
–وقتی حنیف گفت گریهام گرفت. میگفت همه تو محل میدونن، تو مسجد در موردش حرف میزدن. میگفت رفته یه سر به اونجا زده و به پدرت گفته اگه کمکی چیزی خواستن روش حساب کنن. میگفت هیچی از وسایل داخل مغازه قابل استفاده نیست، همش سوخته.
اینجا چرا اینجوریه اُسوه؟ مردم اعتراض دارن چرا اموال همدیگه رو از بین میبرن؟
–اینا که مردم نیستن، اینا امثال پرینازن که واسه پول هر کاری میکنن، با واژهی وطن و ارق به خاک و میهن و این چیزا هم بیگانهاند.
نورا سرش را تکان داد.
–آره میدونم، قبل از آشنایی با حنیف با اینجور آدمها برخورد کرده بودم، البته بیشتر وقتها حرفهاشون رو باور نمیکردم. چون حرفهاشون با عقل جور درنمیومد. برای همین هیچ وقت از ایران بدم نیومد. به نظر من کسایی که این کارها رو میکنن نمیشه حتی اسم انسان روشون گذاشت.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت181 مادر جلوتر آمد و گفت: –اگه قضیه فقط م
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت182
آنشب پدر و امیرمحسن خیلی دیر به خانه آمدند. آنقدر دیر که مادر نگران شد و چندباری به امیرمحسن تلفن کرد.
ساعت نزدیک ده شب بود که بالاخره آمدند. پدر که از در وارد شد، من و صدف آرام گوشهایی خزیدیم و نشستیم. مادر با دیدن سر و وضع پدر سلام در دهانش خشک شد. لباسهایش دودی و کثیف بودند. مادر با تعجب خیره به پدر نگاه کرد و گفت:
–چی شده؟
خجالت میکشیدم پدر را نگاه کنم. گرچه من تقصیری نداشتم ولی نمیدانم چرا احساس گناه میکردم. پدر خیلی آرام و سربه زیر به طرف اتاق رفت. انگار کوهی از جایش تکان خورده بود. مثل نیمرویِ زیبای نیمپزی که با یک قاشق هم زده میشود و دیگر اثری از آن سفیده و زردهی منظم نمیماند، پدر هم، همخورده بود. با دیدن اوضاعش بغض کردم. مادر دست به دامان امیر محسن شد.
–امیرمحسن تو بگو چه خبره؟
امیرمحسن هم کم از پدر نداشت ولی سعی میکرد خود دارتر باشد. شاید چون میدانست پشتوانهایی مثل پدر دارد. همین که امیرمحسن دهان باز کرد تا حرفی به مادربزند.
صدای بم و خشدار پدر از اتاق بلند شد.
–خانم، یه توکپا بیا کارت دارم.
مادر به دو به طرف اتاق رفت و در را بست. امیرمحسن هم لباسهایش دودآلود بودند. صدف بالاخره از جایش بلند شد و به استقبال شوهرش رفت. دستش را گرفت و گفت:
–باید دوش بگیری.امیرمحسن سراغ مرا گرفت.
–اُسوه کجاست؟صدف گفت:
–همینجا روی کاناپه نشسته.امیرمحسن به طرفم آمد کنارم نشست و گفت:
–من به آقاجان گفتم تا آخر هفته باید یه جای دیگه رو اجاره کنیم. صدف گفت:
–پولش از کجا؟
–زیر پله پول زیادی نمیخواد. یه مغازهی کوچیک و جمع و جور. باید از یه جاشروع کنیم. آقاجان حتی یه روزم نبایدبمونه خونه. اونجا میتونیم جگربفروشیم. اُسوه، اصلا نگران نباش، این روزا میگذره، صدف گفت:
–از یه رستوران برید تو یه زیرپله کارکنید اونم جگر سیخ کنید؟ بعد دستش را جلوی صورتش گرفت و ادامه داد:
–خدایا، دلم واسه آقاجان میسوزه، چند ساله تو این محل...امیرمحسن گفت:
–این چیزا دلسوزی نداره. اتفاقه، دلت باید وقتی برامون بسوزه که دوباره بلندنشیم و ادامه ندیم. صدف لطفا از این ضعفها هم از خودت نشون نده و دل دیگران رو خالی نکن. میدانستم که منظورش من هستم. هیچ کس مثل تنهابرادرم امیرمحسن مرا در این خانه درک نمیکرد. او خیلی خوب حال الان مرانمیفهمید.دست امیرمحسن را گرفتم.
–امیرمحسن، یه چیزی ازت میخوام، اگه بگی نه، دلم میشکنه، من یه پس اندازی دارم، بهت میدم بده به آقاجان، ولی نگومن دادم. باهاش میشه یه جای بزرگتررورهن کنید. امیرمحسن سرش را به طرفین تکان داد.
–نه، اون پوله جهیزیته و...حرفش را بریدم.
–مهم نیست پول چیه، دوباره بغض گلویم را فشرد.
–امیرمحسن اگه این کاری که گفتم روانجام ندی خودم رو نمیبخشم. اصلا من شک دارم به اون پریناز و دارو دستش، شاید اونا این کار رو کردن.من خودم رو مقصر میدونم. اشکم روی گونهام جاری شد و کمی مکث کردم.امیرمحسن انگشتانش را روی صورتم سُرداد. اشکم را پاک کرد و گفت:
–گریه نکن. حتی اگر اونها هم این کارروکرده باشن تو تقصیری نداری.
با دستهایم صورتش را قاب کردم.
–اگه این پول رو قبول نکنی من ازوجدان درد میمیرم. اصلا باشه من مقصر نیستم. ولی بازم باید این پول رو قبول کنی. من نه میخوام ازدواج کنم، نه جهیزیه لازم دارم. امیرمحسن، اگه من تو این خونه اضافه نیستم باید...مچ دستم را گرفت.
–باشه، باشه، با آقاجان حرف میزنم.
–دستم را محکمتر دور صورتش فشاردادم.
–نه، باید راضیش کنی، تا قول ندی خیالم راحت نمیشه.سرش را تکان داد.
–باشه، قول میدم تمام سعیام رو بکنم.
دستهایم را عقب کشیدم.
–میدونم که قول تو قوله، حالا دیگه خیالم راحت شد.امیرمحسن گفت:
–فقط اُسوه آقاجان گفت در مورد حرف و حدیث مردم حرفی به تو نزنیم، صدف بهم زنگ زد و گفت که همهچیز رو به تو گفته، لطفا تو جلوی آقاجان بروز نده که از ماجرا خبر داری.
نیم ساعتی طول کشید تا مادر از اتاق بیرون آمد. خیلی درهم بود. به وسط سالن که رسید به صدف گفت:
–سفره رو بیار بندازیم. بعد نگاه چپ چپی خرجم کرد. حتما پدر به او هم سفارش کرده که من نباید از شایعهها چیزی بدانم و مادر هم نمیتواند خودش را کنترل کند و اینطور خودش را خالی میکند. آنقدر از پذیرفتن پیشنهادم از دست امیرمحسن خوشحال بودم که نگاههای مادر اذیتم نمیکرد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•