صبح آن است کہ با یاد تو من برخیزم
ورنہ هرصبح مثال شب تارے دگر است💔
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#حدیث_روز
#امام_صادق_ع
منتظر #ظهور_امام_دوازدهم مانند كسى است كه در ركاب #پيامبر خدا #شمشير كشيده است و از ايشان #دفاع مى كند .
🔹 كمال الدّين ، صفحه ۶۴۷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت167 –پریناز، تو رو خدا مواظبش باش، یک چشمم
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت168
–وای، هنوزم از زخمت داره خون میره، باید دکتر ببینتش.
اگر میخواستم حرفی هم بزنم دیگر توانی نداشتم. احساس ضعف پیدا کرده بودم. مرا داخل ماشین گذاشتند پریناز کنارم نشست و گفت:
–چند دقیقه دیگه میریم یه خونهایی که دکترم داره، اونجا دیگه مزاحمی نیست. بعد لبخندی زد و نفسش را محکم بیرون دا و گفت:
–سخت بود ولی بالاخره به دستت آوردم.
از حرفش حالت تهوع گرفتم و ضعفم بیشتر شد. همه جا را سیاه دیدم و دیگر نفهمیدم چه شد.
***
اشکهایم اجازه نمیدادند جلوی پاهایم را درست ببینم. دل کندن از راستین کار من نبود. انگار تمام وجودم را جا گذاشته بودم و حالا توخالی و تنها فقط میدویدم. هوا کاملا تاریک شده بود. فقط صدای پای من بود که سکوت خوفآور آنجا را میشکست.
آنقدر دویده بودم که دیگر نفسم بالا نمیآمد. شروع به آرام راه رفتن کردم تا نفس تازه کنم. خیابان اصلی خلوت بود. گاهی ماشینی رد میشد که هر چه دست تکان میدادم ترمز نمیکرد.
مدام برمیگشتم و پشت سرم را نگاه میکردم و در دلم خدا را شکر میکردم که کسی دنبالم نیست. وقتی راه میرفتم ترس بر من غلبه میکرد. برای همین دوباره دویدن را از سر گرفتم. انگار وقتی میدویدم ترس از من جا میماند و دورتر و دورتر میشد.
آنقدر دویدم تا این که به چهار راهی رسیدم که کمی شلوغتر و روشنتر بود. هوای سرد پاییزی اشکهایم را خشک کرده بود و راهش را به ریههایم تونل زده بود. سوزشی در گلویم احساس میکردم که باعث سرفههای گاه و بیگاهم میشد. روسریام را جلوی دهانم گرفتم و چشمی به اطراف چرخاندم. دقیقا نمیدانستم کجا هستم. خیابانها برایم آشنا نبودند. انگار آنجا مکانی دور از شهر بود. شاید منطقهی کوچکی در حاشیهی شهر.
بالاخره یک ماشین درب و داغان به دست تکان دادنهای من عکسالعمل نشان داد و جلوی پایم ترمز کرد.
بدون این که مسیرم را بگویم با عجله سوار شدم و با همان نفس نیمهام گفتم:
–آقا من رو به نزدیکترین کلانتری برسونید. راننده مرد میانسالی بود که بیشتر موهایش سفید شده بودند. ماشین راه افتاد.
راننده از آینه نگاه مشکوکی خرجم کرد و پرسید:
–خانم چیزی شده؟
از روی سادگی فوری گفتم:
–بله، باید زود به کلانتری برم و خبر بدم یه سری آدم کش دو تا خیابون پایین تر دارن...
نگذاشت حرفم تمام شود، آنچنان ترمزی کرد که سرم به پشتی صندلی جلویی خورد.
–خانم پیاده شو، واسه من دردسر درست نکن. من دنبال یه لقمه نون واسه زن و بچمم. پولهایی که از جیب راستین درآورده بودم را نشانش دادم.
–آقا من کاری به شما ندارم، پولتون رو...
صدایش را بالا برد.
–پولت رو بزار تو جیبت، نخواستم، برو پایین، آخر عمری من رو بدبخت نکن.
–آقا به خدا من کاری نکردم، من...
–نمیخوام چیزی بدونم خانم، برو پایین، از همین گیر دادنت معلومه چه کارهایی.
گنگ و مبهوت از ماشین پیاده شدم. در آن تاریکی احساس تنهایی و بیکسی آنقدر سینهام را سنگین کرد که برای خفه نشدن چارهایی جز گریه برایم نماند. نمیخواستم در خیابان گریه کنم ولی از خودم اختیار نداشتم. اشکهایم را تند تند پاک میکردم تا توجه کسی جلب نشود. احساس درماندگی میکردم. گاهی به پیاده رو و گاهی به خیابان میرفتم. باید راهی پیدا میکردم. فکر راستین و وضعیتش اجازه نمیداد تمرکز بگیرم که باید چه کار کنم. مغزم کاراییاش را از دست داده بود. سرم را بالا آوردم و به آسمان چشم دوختم. ستارهایی ندیدم. نگاهم را در آسمان چرخاندم، فقط یک ستاره آنهم با نور کم خودش را به من نشان داد. با صدای بوق ماشینی نگاهم را از آسمان گرفتم. ماشین جلوی پایم ترمز کرد. ماشین شیکی بود که رانندهی جوانی داشت که آدامسی را داخل دهانش میچرخاند. به طرف پنجرهی ماشین خم شد و با لحن خاصی گفت:
–بیا بالا تنها نرو. با خشم فقط نگاهش کردم.
–اونجوری نگاه نکن، بیا بالا همه چی با پول درست میشه. سرم را به طرف دیگری چرخاندم و چند قدم عقبتر رفتم. او هم دنده عقب گرفت و دوباره کنار من ترمز کرد. کاش به جای این چند اسکناسی که در دستم مچاله کرده بودم کمی مردانگی داشتم و مشت محکمی بر دهان این بدبخت میکوبیدم. از خیابان به پیاده رو رفتم و مسیر مخالف را در پیش گرفتم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که دیدم پایش را روی پدال گاز گذاشت و صدای جیغ چرخهای ماشینش را درآورد. آقای موجهی جلوی مغازهاش ایستاده بود و این صحنه را نگاه میکرد. جلو رفتم و پرسیدم:
–آقا نزدیکترین کلانتری به اینجا کجاست؟ اشاره به خیابان کرد و گفت:
–دیگه رفت، کلانتری میخوای چیکار؟
–نه واسه اون نمیخوام.
–پس واسه چی میخوای؟ نمیدانستم بگویم یا نه، برای همین گفتم:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت168 –وای، هنوزم از زخمت داره خون میره، بای
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت169
–آقا من عجله دارم، نباید وقت رو تلف کنم وگرنه دیر میشه. میخوام برم کلانتری، هیچ ماشینی نگه نمیداره، تو رو خدا اگه اینجاها آژانسی چیزی سراغ دارید راهنماییم کنید. بعد اسکناسهای مچاله شده را هم نشانش دادم.
–ببینید پولش رو هم میدم. جون یکی تو خطره باید عجله کنم.
انگار حرفهایم کمی دلش را سوزاند.
–کلانتری دوتا چهار راه انورتره، ولی الان ماشین گیرت نمیاد. چون یه کم اوضاع شلوغ شده، ملت تاریک میشه میرن خونه، بعدشم خطرناکه کلا نرو. اگه مسئله جون کسیه خوب چرا به پلیس زنگ نمیزنی؟ میخوای بری اونجا که چی بشه؟
–آخه گوشی ندارم. اونا گوشیم رو نابود کردن. یکی اونجا تیر خورده باید زودتر...
کمی دستپاچه شد.
–تو به من بگو چی شده من خودم الان زنگ میزنم. بعد گوشیاش را از جیبش درآورد. شاید در عرض یک دقیقه مختصری از وقایع را برایش توضیح دادم. اول باور نکرد. میگفت مگر میشود در روز روشن دو نفر آدم بزدگ را بدزدند. ولی وقتی نشانی کوچه و خانه را گفتم کمی کوتاه آمد و شماره را گرفت.
–خانم میگم خودتون بهشون بگید بهترهها. فوری گوشی را گرفتم و به کسی که پشت خط بود موضوع را گفتم. آنها گفتند تا چند دقیقهی دیگر میآیند.
از آن مرد تشکر کردم و گفتم:
–من باید برگردم اونجا، که اگر پلیسها امدن براشون توضیح بدم.
آقا گفت:
–بیا با ماشین من بریم تا اونجا راه زیاده، تا تو پای پیاده برسی پلیسها رفتن و برگشتن. گرچه این روزها سرشون شلوغه بعید میدونم به این زودی بیان. از خدا خواسته قبول کردم. آقا مغازه را به شاگردش سپرد و راه افتادیم.
با پلیس هم زمان به جلوی در آن خانه رسیدیم. آقا گفت:
–پلیسها هم فرز شدنا، با دیدن پلیس قوت قلب پیدا کردم. از آن آقا تشکر کردم و پیاده شدم و به سمتشان دویدم آن آقا هم رفت. پلیسها چند دقیقهای جلوی در معطل در زدن و زنگ زدن شدند. بعد وقتی دیدند من مثل آتیش روی اسفند بالا پایین میپرم و التماسشان میکنم که وقت را نباید هدر بدهند، یکی از آنها بیسیم زد و کسب تکلیف کرد. بعد از چند دقیقه دیدم که یکی از نیروهای پلیس از در بالا رفت و در را برایمان باز کرد. همین که وارد حیاط شدیم با خونی که روی زمین پخش شده بود مواجه شدیم. گریهام گرفت و گفتم:
–این خون راستینه، نمیدونم چه بلایی سرش آوردن. یکی از پلیسها خونها را بررسی کرد و گفت:
–معلومه خون زیادی ازش رفته، گفتین مدیر شرکتی بود که شما توش کار میکردید؟
–بله، ما از صبح تا حالا اینجا زندانی بودیم. بعد به سمت زیر زمین دویدم. امید داشتم ماشین شیشه دودی آنجا باشد. ولی نبود. کیفم را هم برده بودند. از ناراحتی نمیدانستم چه کار باید بکنم. روی اولین پلهی زیر زمین نشستم و سرم را با دستهایم گرفتم و زجه زدم. پلیسها همه جا را گشتند. مدام از من سوال میپرسیدند و میگفتند برای شناسایی چهره باید همکاری کنم.
من هم گفتم هر کاری بخواهند برایشان انجام میدهم فقط باید زودتر به خانوادهام خبر بدهم که الان خیلی نگرانم هستند. طولی نکشید که یک گروه پلیس دیگر هم آمد. از هر چیزی انگشت نگاری میکردند و خیلی با دقت همه جا را بررسی میکردند و عکس میانداختند. یک نفر دوربین دستش بود و از همه چیز عکس میگرفت. چند دقیقه بعد افسر نگهبان آمد و گفت:
–خانم یه جنازه بالا تو اتاق افتاده بیا ببین میشناسیش. قلبم ریخت و با لکنت گفتم:
–جنازه؟... تیر... خورده؟ سرش را با تاسف تکان داد. مثل فنر پریدم. از جوابش سرم گیج رفت. دیوار را گرفتم تا سقوط نکنم.
–مواظب باشید. فکر نمیکنم مدیر شرکتتون باشه.
–چطور؟
–چون چهره و لباسهایی که تنشه این رو نشون نمیده. با این حال ببینید بهتره.
کمی دلگرم شدم و دنبال او به طبقهی بالا رفتم.
به سالن که رسیدیم دیدم چند نفر در آنجا در رفت و آمد هستند و همه جا را جستجو میکنند. انتهای سالن یک اتاق بود. او وارد اتاق شد ولی من نزدیک اتاق ایستادم. جرات این که جنازه را ببینم نداشتم. نفسم بالا نمیآمد.
مامور پلیس از اتاق بیرون آمد و سوالی نگاهم کرد.
درمانده گفتم:
–من نمیتونم. فکری کرد و گوشیاش را درآورد و رفت داخل، عکس مقتول را گرفت و آورد نشانم داد.
–میشناسید؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و سرم را گرفتم و بعد همانجا روی زمین نشستم. خم شد و به صورتم نگاه کرد و پرسید:
–حالتون خوبه؟ بعد به یکی از همکارهایش اشاره کرد که لیوان آبی برای من بیاورد. جرعهایی از آب خوردم و تشکر کردم.
–اون جنازهی کیه؟ با عجز گفتم:
–میشه از اینجا بریم بیرون؟
–اگه میتونی بلند شی، میریم.
حیاط سرد بود ولی من ترجیح میدادم در سرما بمانم تا این که در آن خانهی نفرین شده بنشینم.
مامور پلیس گفت:
–اینجا سرده، میتونید داخل ماشین بشینید. با کمال میل پیشنهادش را قبول کردم. پرسید:
–عکس جنازه مال کی بود؟
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۹ بهمن ۱۴۰۰
میلادی: Saturday - 29 January 2022
قمری: السبت، 26 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️4 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️6 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️13 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام
▪️16 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
اَلسَلام ، اِی نورِ فَـوقَ ڪُلً نـور
وارثِ زهرایـی ِ قلبِ صبـور...
بی حضورٺ عاشقـی درمانده گفت:
"رَبّنا عَجـّلْ لَنا يَومَ الظهـور"
🌸اللهمعجللولیکالفرج🌸
🌸سلام امام زمانم🌸
#_انتظارمنتظر
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
غبارِ صبح تماشاست!
هرچه باداباد
تو هم بخند🌿
جهانِ خراب میخندد...
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#،سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#امام_علی_علیه_السلام
نجات و رستگارى در سه چيز است: پايبندى به حق، دورى از باطل و سوار شدن بر مركب جدّيت.
📚 غررالحکم ، حدیث 2661
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•