eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
938 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
امروز سالروز شهادت #شهید_محمدحسین_محمدخانی است ... و چه زیبا مصادف شده است با شهادت ارباب غریبش اما
🔴به مناسبت سالروز شهادت د‌لـداده‌ ی اربـاب بـود درِ تابـوت را بـاز ڪردند ایـن آخـرین فرصـت بـود ... بـدن را برداشتنـد تا بگـذارند داخـل قبـر؛ بدنـم بی‌حـس شـده ‌بـود ، زانـو زدم ڪنار قبـر دو سـه تا ڪار دیگر مانـده‌ بـود . بایـد وصیـت‌های محمـدحسیـن را مـو بہ مـو انجـام می‌دادم. پیـراهـن مشڪی اش را از تـوی ڪیـف درآوردم. همـان که محـرم ها می ‌پوشیـد. یڪ چفیـه مشـکی هم بـود ، صـدایـم می‌لرزیـد . بہ آن آقـا گـفتـم ڪہ ایـن لبـاس و ایـن چـفیـه را قشنـگ بڪشد روی بدنـش ، خـدا خیـرش بـدهد توی آن قیـامت ؛ پیراهـن را با وسـواس ڪشیـد روی تنـش و چـفیـه را انـداخـت دور گردنـش ... جـز زیبـایی چیـزی نبـود بـرای دیـدن و خـواستـن ! بہ آن آقـا گفتـم:« می‌خواسـت بـراش سینـه بزنـم ؛ شـما می‌تونید؟ یا بیـاید بالا ، خـودم بـرم بـراش سینـه بـزنم » بغضـش ترڪید. دسـت و پایـش را گـم کـرد . نمی‌توانست حـرف بـزند چـند دفعـه زد رو سینـه محـمـدحسـیـن. بهـش گفتـم:« نوحـه هـم بخونیـد.» برگـشت نگاهـم کـرد. صورتـش خیـس خیـس بـود. نمی‌دانم اشـک بـود یـاآب باران. پرسیـد:« چی بخونـم؟» گفتـم :« هرچـی به زبونتـون اومد. » گفـت:«خودت بگـو » نفسـم بالا نمی‌آمد .... انگار یڪی چنـگ انداختـه‌ بود و گلـویم را فـشار می‌داد ، خیلی زور زدم تا نفـس عمیـق بکـشم گفتــم : از حـرم تـا قـتلگـاه زینـب صـدا می‌زد حسـیـن دسـت و پـا می‌زد حسـیـن ؛ زینـب صـدا می‌زد حسـیـن ... سینـه می‌زد برای محمـدحسیـن شانـه هایـش تکـان می‌خورد ... برگـشت با اشـاره بہ مـن فهمـاند همـه را انجـام دادم ؛ خـیالـم راحـت شـد ... پیـشِ پـای اربـاب تـازه سینـه زده‌ بـود ... 🕊| @dosteshahideman 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊
دوست شــ❤ـهـید من
💞💞💞 💛قرارعاشقی💛 🍁صلوات خاصه امام رضا به نیابت از 🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک. ساعت هشت به وقت امام رضا😍😍😍 👇👇 @dosteshahideman 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو #صبح_باش من تمام شب های تاریخ را تاب می آورم☺️. #سلام.صبحت.بخیر.علمدار 🌹| @dosteshahideman
... آلودگی هوا که سهل است آلودگی دلها یمان نیزازحد هشدار گذشته مسافرآسمان نفس هایمان به شماره افتاده سالها ست که زندگی تعطیل رسمی است هوای باریدن نداری؟ ❤️| @dosteshahideman
😍 💚حضرت محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمودند:💚 كسى كه دوست دارد خندان و با روى گشاده خداوند را ديدار كند، بايد از محبّت و ولايت على بن موسى الرضّا(ع) بهره مند باشد. ✨| @dosteshahideman
دِلـَم شِکسته،دلـم را نمی خـری آقا!؟ مرا به صحن بهشتـت نِمی بَری آقا!؟ اگـرچه غـَرقِ گناهـَم ولی خبـر دارم تـو آبـِـروی کسـی را نمی بـَـری آقا 😔♥️ 💔| @dosteshahideman
🍃🌹🕊🌹🕊🌹🍃 اگر درد و دل داشتید و یا خواستید مشورت بگیرید بیایید سر مزارم، به لطف خداوند حاضر هستم. من منتظر همه شما هستم. دعا می کنم تا هرکسی لیاقت داشته باشد  شود. خداوند سریع الاجابه است، پس اگر می خواهید این دعا را برای شما انجام دهم شما هم من را با خوشی یاد کنید. 🌹| @dosteshahideman 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥به امام رضا بگو من شفا‌ نمیخوام... ... ✅بسیار زیبا...گوش کنید دلتون.شڪست.اشڪتون.جارے.شد غریب.جامانده.هم.دعا.ڪنید. 🌹| @dosteshahideman
🌷 ١١١٩ ....؟! 🌷تابستان جبهه، در کوه های غرب، در مقایسه با دشت سوزان و شرجی جنوب، تومنی صد خروار شتری، فرق داشت، نسیم ملایم صبح کوهپایه های کردستان، خندان و شادمان، زندگی جنگی را در برهه شلیک گلوله های دو زمانه و خمپاره های سرگردان، در میان سوتی اتفاقی بعضی از رزمندگان، شادمانی بچه ها را دو صد چندان می کرد. 🌷یک روز صبح علی الطلوع، حاجی جوشن دستور داد: گردان به خط بشوند. صدا زد، تو هم بیا کمک کن.. گفتم: چه خبره حاجی، صبح به این زودی! گفت: امروز می خوام به بچه های گردان، «شیر و کلوچه» بدهم، تا حال بیان. زودی اجاق و روبراه کن، دیگ بزرگه را بگذار، هیزم و آتش بزن. دیگ را گذاشتم روی اجاق، هیزم ها را آتش زدم، الو گرفت. حاج جوشن، هنک هنک، دبه های شیر را یکی پس از دیگری، از تنگ قاطر می کشید و می آورد توی دیگ خالی می کرد. من هم مسئول الو دادن آتش بودم. 🌷بچه ها با چشم های پف کرده، کاسه بدست، از تو سنگرها بیرون می آمدند، هی من داد می زدم، آسیاب به نوبت، آنها هم چند متر دورتر منتظر می نشستند. نیم ساعتی که گذشت، شیر داشت می جوشید و از لبه دیگ شره می کرد، خوب که بو کشیدم، دیدم یک بوئی دیگر می دهد، رنگش هم یک جوری بود. چون تمام وقت حواسم به زیر دیگ و آتش بود، آن وقت که حاج جوشن، دبه های شیر را خالی می کرد، نگاه نکرده بودم. 🌷حاج جوشن که چند متر آن طرفتر، بچه ها دوره اش کرده بودند و می گفتند و می خندیدند و خوش بودند، همین که دیگ بخارش بالا زد، حاجی جوشن هم بویش را گرفت، نگاهی به من کرد، اشاره کردم که حاجی بیا که گمانم یک خبرایی هست. بلند شدم، حاجی جوشن هم رسید. خندیدم و گفتم: حاجی صداش و در نیار که بدجور سوتی دادی! گفت: چی! من و سوتی!؟ گفتم: حاجی جان، این دوغه، جای شیر داغ کردی. تو هم آره حاجی..... 🌷حاجی که فهمید حسابی اول صبحی سوتی داده، گفت: زیر دیگ و تند خاموش کن، آب بریز، آب بریز که دست مون رو نشه. بعد خندید و رو كرد به بچه ها، آهای، همه بروند توی سنگراشون، تا نیم ساعت دیگه بیان، تا سه می شمارم، یک نفر بمانه، نهار ظهرتان، بی نهار. برید توی سنگراتون. 🌷بچه ها که صحنه را اینطور قمر در عقرب دیدند، تند دویدند تو سنگراشون. حاج جوشن: گفت یخ بیار یخ بیار. تند تند یخ آوردم، چند تا قالب یخ را هی شکستیم و ریختیم توی دیگ جوش آمده. حالا نخند کی بخند، مگر سرد می شد. مدتی گذشت تا توانستیم دوغی را که جای شیر جوشانده بودیم، سرد و تگری اش کنیم. دوغه که حسابی سرد شد، بچه ها هم سرو کله شان به یک ستون پیدا شد. 🌷وقتی اعلام کردیم صحنه عوض شده و خاطرتان عزیزه و توی این گرما می خوایم، به شما بجای شير، بهتان دوغ سرد و تگری و کلوچه لاهیجان بدیم. خنده بچه ها رفت هوا و هر کدام که کاسه بدست جلو می آمد با چشمان ورقلمبیده، یک نگاهی به زیر دیگ می کرد. یک نگاهی به داخل دیگ، زیر چشمی هم به حاج جوشن، زیر لب می گفت: جلل الخالق!!! این دیگه چه دوغی است، زیرش کنده گذاشتین، دوغ اش سرد و تگری، گفتین شیر، دوغ در آوردین... 🌷....ما هم قیافه حق به جانبی می گرفتیم و یعنی این که ما این هستیم دیگه، مگه چه کم داریم از «قوم صالح» که شتر از کوه در آورد، ما از توی دیگ شیر، برای شما رزمندگان راه خدا؛ دوغ در می آوریم. طرف بسم الله بسم الله کنان، دور و برش را پف می کرد، سهم دوغش را می گرفت و دوغ را بو می کشید و زبان مى زد و می خندید و می رفت.... @dosteshahideman