eitaa logo
دکتر عارفه دهقانی|شاعࢪ𐙚🏴
27هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
137 فایل
ب‌قلم‌خانم‌دکترشاعر،مامانِ۴فاطمه❤ برگزیدهٔ۲جایزه‌ادبی‌محتشم‌ و طهران وکتاب‌سال‌رضوی‌+بیش‌از۶۰جشنواره حجام،دارای‌نشان‌حضرت‌خدیجه مادربرگزیدهٔ‌سال۹۹ دارای۴کتاب‌شعر دانشگاه‌تهرانی نشر باذکر آدرس‌کانالم🙏 👈مطلبِ‌سنجاق‌شده،مهمه 💌تبلیغات: @rezayat_dehghani
مشاهده در ایتا
دانلود
دکتر عارفه دهقانی|شاعࢪ𐙚🏴
📌شروع جنگ 📎راوی:تقي مسگرها 📣صبح روز دوشنبه سي و يكم شهريور 1359 بود. ابراهيم و برادرش را ديدم. م
📌ادامه آغاز جنگ(قسمت دوم) 📣قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟! آن رزمنده هم جواب داد: آقاي بروجردي🍀 تو شهر پيش بچه‌هاست. امروز صبح عراقي‌ها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه‌ها عقب رفتند. 🖌حركــت كرديم و رفتيم داخل شــهر، در يك جاي امن ماشــين را پارك كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت نماز خواند! ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرســيد: قاســم، اين نماز چي بود؟! قاسم هم خيلي باآرامش گفت: 🍀تو كردســتان هميشــه از خدا ميخواســتم كه وقتي با دشــمنان اســلام و انقلاب ميجنگم اسير يا معلول نشــم. اما اين دفعه از خدا خواستم كه شهادت رو نصيبم كنه! ديگه تحمل دنيا رو ندارم!🍀 ابراهيــم خيلي دقيق به حرف‌هاي او گــوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردي، ايشان از قبل قاسم را ميشناخت. خيلي خوشحال شد. 🌸 بعد از كمي صحبت، جائي را به ما نشان داد وگفت: دو گردان سرباز آنطرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين ميتوني اونها رو بياري تو شهر. با هم رفتيم. آنجا پر از ســرباز بود. همه مســلح و آماده، ولي خيلي ترسيده بودند. اصلاً آمادگي چنين حمله‌هاي را از طرف عراق نداشتند.🥀 قاسم و ابراهيم 🌹جلو رفتند و شروع به صحبت كردند. طوري با آنها حرف زدند که خيلي از آنها غيرتي شدند. آخر صحبتها هم گفتند: هر كي مَرده و غيرت داره و نميخواد دست اين بعثيها به ناموسش برسه با ما بياد.💡 سخنان آنها باعث شد كه تقريبا همه سربازها حركت كردند. قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندي. چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ 106 هم داريم. قاسم هم منطقه خوبي را پيدا كرد و نشان داد. توپ‌ها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شليك کردند. با شــليك چند گلوله توپ، تانكهاي عراقي عقب رفتند و پشــت مواضع مستقر شدند. بچه‌هاي ما خيلي روحيه گرفتند.🌺 غروب روز دوم جنگ بود. قاســم خانه‌اي را به عنوان مقر انتخاب كرد كه به ســنگر سربازها نزديكتر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعاي توسل بخوانيم. شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نمازمغرب شد. هنوز زياد دور نشــده بودم كه يك گلوله خمپاره جلوي درب همان خانه منفجر شــد. گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه صداي انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد. وارد اتاق شديم. چيزي كه ميديديم باورمان نميشد. يك تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزويش رسيد!💔 محمد بروجردي با شــنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. آن شب كنار پيكر قاسم، دعاي توسل را خوانديم. فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهي كرديم.📿 ⬅️ ادامه دارد... جلد اول ┄┅─═◈═─┅┄⁣𑁍┄┅─═◈═─ ▣⃢🪴✔️@dr_arefe_dehghani
قسمت‌های قبلش با همین هشتگ میاد👌
دکتر عارفه دهقانی|شاعࢪ𐙚🏴
📌ادامه آغاز جنگ(قسمت دوم) 📣قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟! آن رزمنده هم جواب داد: آقاي ب
📌 ادامه آغاز جنگ(قسمت سوم) 📣روز بعد رفتيم مقر فرماندهي. به ما گفتند: شما چند نفر مسئول انبار مهمات باشيد. بعد يك مدرسه را كه تقريبا پر از مهمات بود به ما تحويل دادند.يك روز آنجا بوديم و چون امنيت نداشت، مهمات را از شهر خارج كردند. ابراهيم به شوخي ميگفت: 🍀بچه‌ها اينجا زياد ياد خدا باشيد، چون اگه خمپاره بياد، هيچي از ما نميمونه!🍀 وقتي انبار مهمات تخليه شد، به سمت خط مقدم درگيري رفتيم. سنگرها در غرب سرپل ذهاب تشكيل شده بود. چنــد تن از فرماندهان دوره ديده نظير«اصغر وصالي» و «علي قرباني» مســئول نيروهاي رزمنده شده بودند. آنها در منطقه پاوه گروه چريكي به نام دســتمال ســرخ‌ها داشتند. حالا با همان نيروها به سرپل آمده بودند.🤞 داخل شــهر گشتي زديم. چند نفر از رفقا را پيدا كرديم. محمد شاهرودي، مجيد فريدوند و... با هم رفتيم به سمت محل درگيري با نيروهاي عراقي. در سنگر بالاي تپه، فرمانده نيروها به ما گفت: تپه مقابل محل درگيري ما با نيروهاي عراقي است. از تپه‌هاي بعدي هم عراقي‌ها قرار دارند. چند دقيقه بعد، از دور يك سرباز عراقي ديده شد. همه رزمندهها شروع به شليك كردند. ابراهيم🌹 داد زد: چيكار ميكنيد! شما كه گلوله‌ها رو تموم كرديد! بچه‌ها همه ساكت شدند. ابراهيم كه مدتي در كردستان بود و آموزشهاي نظامي را به خوبي فرا گرفته بود🌸 گفت: صبر كنيد دشمن خوب به شما نزديك بشه، بعد شليك كنيد. در همين حين عراقي‌ها از پايين تپه، شــروع به شــليك كردند. گلوله‌هاي آرپيجي و خمپاره مرتب به سمت ما شليك ميشد. 🥀 بعد هم به سوي سنگرهاي ما حركت كردند. رزمنده‌هايي كه براي اولين بار اسلحه به دست ميگرفتند با ديدن اين صحنه به سمت سنگرهاي عقب دويدند.💔 ⬅️ادامه دارد... جلد اول ┄┅─═◈═─┅┄⁣𑁍┄┅─═◈═─ 🪴▣⃢🪵@dr_arefe_dehghani
دکتر عارفه دهقانی|شاعࢪ𐙚🏴
📌 ادامه آغاز جنگ(قسمت سوم) 📣روز بعد رفتيم مقر فرماندهي. به ما گفتند: شما چند نفر مسئول انبار مهمات
📌ادامه آغاز جنگ(قسمت چهارم) 📣خيلي ترسيده بوديم. فرمانده داد زد: صبركنيد. نترسيد! ❣ لحظاتي بعد صداي شــليك عراقي‌ها كمتر شــد. نگاهي به بيرون ســنگر انداختم. عراقي‌ها خوب به سنگرهاي ما نزديك شده بودند. 🖌يكدفعه ابراهيم به همراه چند نفر از دوستان به سمت عراقي‌ها حمله كردند! آنها در حالي كه از سنگر بيرون ميدويدند فرياد زدند: الله اكبر🌺 شايد چند دقيقه‌اي نگذشت كه چندين عراقي كشته و مجروح شدند. يازده نفر از عراقي‌ها توســط ابراهيم و دوستانش به اسارت درآمدند . بقيه هم فرار كردند.☘ ابراهيم ســريع آنها را به طرف داخل شهر حركت داد. تمام بچه‌ها از اين حركــت ابراهيم روحيه گرفتند.🔥 چند نفر مرتب از اســرا عكس ميانداختند. بعضيها هم با ابراهيم عكس يادگاري ميگرفتند!🍁 ســاعتي بعد وارد شهر سرپل شديم. آنجا بود كه خبر دادند: چون راه بسته بوده، پيكر قاسم هنوز در پادگان مانده. ما هم حركت كرديم و در روز پنجم جنگ به همراه پيكر قاسم و با اتومبيل خودش به تهران آمديم.🥀 در تهران تشــييع جنازه باشكوهي برگزار شد و در محل، تشييع شد. جمعيت بسيار زيادي هم آمده بودند. علي خرمدل فریاد میزد: فرمانده شهيدم راهت ادامه دارد.💡 جلد اول ┄┅─═◈═─┅┄⁣𑁍┄┅─═◈═─ 🪴▣⃢🪵@dr_arefe_dehghani
دکتر عارفه دهقانی|شاعࢪ𐙚🏴
📌ادامه آغاز جنگ(قسمت چهارم) 📣خيلي ترسيده بوديم. فرمانده داد زد: صبركنيد. نترسيد! ❣ لحظاتي بعد صداي
📌دومین حضور 📎راوی:امیر منجر 📣هشتمین روز مهرماه با بچه‌های معاونت عملیات سپاه راهی منطقه شدیم.در راه در مقر سپاه همدان توقف کوتاهی کردیم. موقع اذان ظهر بود.برادر بروجردی،که به همراه نیروهای سپاه راهی منطقه بود را در همان مکان ملاقات کردیم.🌸 ابراهیم🌹مشغول گفتن اذان بود.بچه‌ها برای نماز آماده میشدند.حالت معنوی عجیبی در بچها ایجاد شد.محمد بروجردی گفت:امیرآقا،این ابراهیم بچه کجاست؟ گفتم:بچه محل خودمونه،سمت هفده شهریور و میدان خراسان. برادر بروجردی ادامه داد:🍀عجب صدایی داره.یکی دو بار تو منطقه دیدمش،جوان پر دل و جرأتیه.🍀 بعد ادامه داد:اگه تونستی بیارش پیش خودمون کرمانشاه. نماز جماعت برگزار شد و حرکت کردیم.بار دوم بود که به سرپل ذهاب می‌آمدیم. اصغر وصالی نیروها را آرایش داده بود. بعد از آن منطقه به یک ثبات و پایداری رسید. اصغر از فرماندهان بسیار شجاع و دلاور بود.🍃 ابراهیم بسیار به او علاقه داشت.❣ او همیشه میگفت: چریکی به شجاعت و دلاوری و مدیریت اصغر ندیده ام.اصغر حتی همسرش را به جبهه آورده و با اتومبیل پیکان خودش که شبیه انبار مهماته،به همه جبهه‌ها سر میزنه. اصغر هم،چنین حالتی نسبت به ابراهیم داشت.🍀 یکبار که قصد شناسایی و انجام عملیات داشت به ابراهیم گفت:آماده باش برویم شناسایی. اصغر وقتی از شناسایی برگشت.گفت: من قبل لز انقلاب در لبنان جنگیده‌ام.کل درگیریهای سال ۵۸کردستان را در منطقه بودم،اما این جواب با اینکه هیچکدام از دوره های نظامی را ندیده، هم بسیار ورزیده است هم مسائل نظامی را خیلی خوب میفهمد.🦋 برای همین در طراحی عملیات ها از ابراهیم کمک میگرفت.🍁 آنها در یکی از حملات،بدون دادن تلفات هشت دستگاه تانک دشمن را منهدم کردند و تعدادی از نیروهای دشمن را اسیر گرفتند.🔥 ⬅️ادامه دارد. جلد اول ┄┅─═◈═─┅┄⁣𑁍┄┅─═◈═─ 🪴▣⃢🪵@dr_arefe_dehghani
دکتر عارفه دهقانی|شاعࢪ𐙚🏴
📌دومین حضور 📎راوی:امیر منجر 📣هشتمین روز مهرماه با بچه‌های معاونت عملیات سپاه راهی منطقه شدیم.در را
📌ادامه آغاز جنگ(قسمت‌چهارم‌وآخر) 📣خيلي ترسيده بوديم. فرمانده داد زد: صبركنيد. نترسيد! ❣ لحظاتي بعد صداي شــليك عراقي‌ها كمتر شــد. نگاهي به بيرون ســنگر انداختم. عراقي‌ها خوب به سنگرهاي ما نزديك شده بودند. 🖌يكدفعه ابراهيم به همراه چند نفر از دوستان به سمت عراقي‌ها حمله كردند! آنها در حالي كه از سنگر بيرون ميدويدند فرياد زدند: الله اكبر🌺 شايد چند دقيقه‌اي نگذشت كه چندين عراقي كشته و مجروح شدند. يازده نفر از عراقي‌ها توســط ابراهيم و دوستانش به اسارت درآمدند . بقيه هم فرار كردند.☘ ابراهيم ســريع آنها را به طرف داخل شهر حركت داد. تمام بچه‌ها از اين حركــت ابراهيم روحيه گرفتند.🔥 چند نفر مرتب از اســرا عكس ميانداختند. بعضيها هم با ابراهيم عكس يادگاري ميگرفتند!🍁 ســاعتي بعد وارد شهر سرپل شديم. آنجا بود كه خبر دادند: چون راه بسته بوده، پيكر قاسم هنوز در پادگان مانده. ما هم حركت كرديم و در روز پنجم جنگ به همراه پيكر قاسم و با اتومبيل خودش به تهران آمديم.🥀 در تهران تشــييع جنازه باشكوهي برگزار شد و در محل، تشييع شد. جمعيت بسيار زيادي هم آمده بودند. علي خرمدل فریاد میزد: فرمانده شهيدم☘ راهت ادامه دارد.💡 جلد اول ┄┅─═◈═─┅┄⁣𑁍┄┅─═◈═─ 🪴▣⃢🪵@dr_arefe_dehghani
دکتر عارفه دهقانی|شاعࢪ𐙚🏴
📌ادامه آغاز جنگ(قسمت‌چهارم‌وآخر) 📣خيلي ترسيده بوديم. فرمانده داد زد: صبركنيد. نترسيد! ❣ لحظاتي بعد
📌 ادامه دومین حضور(قسمت‌دوم) 📣اصغر وصالي يكي از ساختمانهاي پادگان ابوذر را براي نيروهاي داوطلب و رزمنده آماده كرد و با ثبت نام و مشخصات افراد و تقسيم آنها، نظم خاصي در شهر ايجاد كرد. وقتي شهر كمي آرامش پيدا كرد، ابراهيم🌹به همراه ديگر رزمنده‌ها ورزش باستاني را بر پا كرد. هر روز صبح ابراهيم با يك قابلمه ضرب ميگرفت و با صداي گرم خودش ميخواند. اصغر هم مياندار ورزش شده بود، اسلحه ژ3 هم شده بود ميل! با پوكه توپ وتعدادي ديگر از سلاح‌ها ، وسايل ورزشي را درست كرده بودند. يكــي از فرماندهــان ميگفت: آن روزها خيلي از مردم كه در شــهر مانده بودند و پرستاران بيمارستان و بچه‌هاي رزمنده، صبح‌ها به محل ورزش باستاني‌مي‌آمدند. 🌸 ابراهيم با آن صداي رسا ميخواند و اصغر هم مياندار ورزش بود. 🌺 به ايــن ترتيب آنها روح زندگــي و اميد را ايجاد ميكردند.🍀 راســتي كه ابراهيم انسان عجيبي بود.🍀 جلد اول ┄┅─═◈═─┅┄⁣𑁍┄┅─═◈═─ 🪴▣⃢🪵@dr_arefe_dehghani
دکتر عارفه دهقانی|شاعࢪ𐙚🏴
📌 ادامه دومین حضور(قسمت‌دوم) 📣اصغر وصالي يكي از ساختمانهاي پادگان ابوذر را براي نيروهاي داوطلب و رز
📌تسبيحات 🖌راوی:امير سپهرنژاد 📣دوازدهم مهر 1359 است. دو روز بود كه ابراهيم مفقود شده! براي گرفتن خبر به ستاد اسراي جنگي رفتم اما بيفايده بود. 💔 تا نيمه‌هاي شب بيدار و خيلي ناراحت بودم. من ازصميميترين دوستم هيچ خبري نداشتم. بعــد از نماز صبح آمدم داخل محوطه. ســكوت عجيبــي در پادگان ابوذر حکم فرما بود. روي خاكهای محوطه نشستم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور ميشد. هوا هنوز روشن نشده بود. با صدايي درب پادگان باز شد و چند نفري وارد شدند. ناخــودآگاه به درب پادگان نگاه كردم. تــوي گرگ و ميش هوا به چهره آنها خيره شدم. يكدفعــه از جــا پريدم! خودش بود، يكــي از آنها ابراهيم بــود. دويدم و لحظاتي بعد در آغوش هم بوديم. ☘ خوشــحالي آن لحظه قابل وصف نبود.❤️ ساعتي بعد در جمع بچه‌ها نشستيم. ابراهيم🌹ماجراي اين سه روز را تعريف ميكرد: با يك نفربر رفته بوديم جلو، نميدانستيم عراقي‌ها تا كجا آمده اند. كنار يك تپه محاصره شــديم، نزديك به يكصد عراقــي از بالاي تپه و از داخل دشت شليك ميكردند. ما پنج نفرهم در كنار تپه در چاله‌اي سنگر گرفتيم و شليك ميكرديم.تا غروب مقاومت كرديم، با تاريك شدن هوا عراقي‌ها عقب‌نشيني كردند. 🌑 دو نفر از همراهان ما كه راه را بلد بودند شهيد شدند. 🍂 🖇از سنگر بيرون آمديم، كسي آن اطراف نبود. به پشت تپه و ميان درخت‌ها رفتيم. در آنجا پيكر شهدا را مخفي كرديم. خسته و گرسنه بوديم. از مسير غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خوانديم. 🌸 بعد از نماز به دوســتانم گفتم: براي رفع اين گرفتاريها با دقت تســبيحات حضرت زهرا س را بگوئيد. 🌺 بعد ادامه دادم: اين تسبيحات را پيامبر، زماني به دخترشان تعليم فرمودند كه ايشان گرفتار مشكالت و سختي‌هاي بسيار بودند. ⬅️ادامه دارد... جلد اول ┄┅─═◈═─┅┄⁣𑁍┄┅─═◈═─ 🪴▣⃢🪵@dr_arefe_dehghani
دکتر عارفه دهقانی|شاعࢪ𐙚🏴
📌تسبيحات 🖌راوی:امير سپهرنژاد 📣دوازدهم مهر 1359 است. دو روز بود كه ابراهيم مفقود شده! براي گرفتن
📌 ادامه تسبیحات(قسمت‌دوم‌آخر) 📣بعد از تسبيحات به سنگر قبلي برگشتيم. خبري از عراقيها نبود. مهمات ما هم كم بود. يكدفعــه در كنــار تپه چندين جنــازه عراقي را ديدم. اســلحه و خشــاب و نارنجك‌هــاي آنها را برداشــتيم. مقداري آذوقه هم پيــدا كرديم و آماده حركت شديم. اما به كدام سمت!؟ هوا تاريك و در اطراف ما دشــتي صاف بود.☘ تســبيحي در دست داشتم و مرتب ذكر ميگفتم. در ميان دشــمن، خستگي، شب تاريك و... اما آرامش عجيبي داشتيم!🦋 نيمه‌هاي شب در ميان دشت يك جاده خاكي پيدا كرديم. مسير آن را ادامه داديم. به يك منطقه نظامي رسيديم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت. چندين نگهبان هم در اطراف آن بودند. سنگرهائي هم در داخل مقر ديده ميشد. ما نميدانســتيم در كجا هســتيم. هيــچ اميدي هم به زنــده ماندن خودمان نداشتيم، براي همين تصميم عجيبي گرفتيم! بعد هم با تسبيح استخاره كردم و خوب آمد. ما هم شروع كرديم!با ياري خدا توانســتيم با پرتاب نارنجك و شليك گلوله، آن مقر نظامي را به هم بريزيم. وقتي رادار از كار افتاد، هر ســه از آنجا دور شــديم. ســاعتي بعد دوباره به راهمان ادامه داديم.💥 نزديك صبح محل امني را پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم. كل روز را استراحت كرديم. باور كردني نبود، آرامش عجيبي داشــتيم. با تاريك شــدن هوا به راهمان ادامه داديم و با ياري خدا به نيروهاي خودي رسيديم.🌺 ابراهيــم ادامه داد:🌱 آنچــه ما در اين مــدت ديديم فقط عنايــات خدا بود. تسبيحات حضرت زهرا س گره بسياري از مشكلات ما را گشود. 🍀 بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ايمان، از نيروهاي ما ميترسد. 🔥 مــا بايد تا ميتوانيم نبردهاي نامنظم را گســترش دهيــم تا جلوي حملات دشمن گرفته شود.🌪 جلد اول ┄┅─═◈═─┅┄⁣𑁍┄┅─═◈═─ 🪴▣⃢🪵@dr_arefe_dehghani
دکتر عارفه دهقانی|شاعࢪ𐙚🏴
📌 ادامه تسبیحات(قسمت‌دوم‌آخر) 📣بعد از تسبيحات به سنگر قبلي برگشتيم. خبري از عراقيها نبود. مهمات ما
📌برخورد با اسیر 🖌راوی:علي مقدم ✍از شروع جنگ يك ماه گذشــت. ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادي از رفقا به شــهرك المهدي در اطراف ســرپل ذهاب رفتند. آنجا سنگرهاي پدافندي را در مقابل دشمن راه‌اندازي كردند.💥 نماز جماعت صبح تمام شد. ديدم بچه‌ها دنبال ابراهيم ميگردند! با تعجب پرسيدم: چي شده؟! گفتند: از نيمه شــب تا حالا خبري از ابراهيم نيست! من هم به همراه بچه‌ها سنگرها و مواضع ديده‌باني را جستجو كرديم ولي خبري از ابراهيم نبود! ساعتي بعد يكي از بچه.هاي ديده‌بان گفت: از داخل شيار مقابل، چند نفر به اين سمت مي‌يان! اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر ديده‌باني رفتم و با بچه‌ها نگاه كرديم. ســيزده عراقي پشت ســر هم در حالي كه دستانشان بســته بود به سمت ما ميآمدند! 🔥 پشت سر آنها ابراهيم🌹 و يكي ديگر از بچه‌ها قرار داشت! در حالي كه تعداد زيادي اسلحه و نارنجك و خشاب همراهشان بود.☘ هيچكس باور نميكرد كه ابراهيم به همراه يك نفر ديگر چنين حماسه‌اي آفريده باشد!💐 آن هم در شــرايطي كه در شهرك المهدي مهمات و سالح كم بود. حتي تعدادي از رزمنده‌ها اسلحه نداشتند. يكــي از بچه‌ها خيلي ذوق زده شــده بود، جلوآمد و كشــيده محكمي به صورت اولين اسير عراقي زد و گفت: عراقي مزدور!🥀 براي لحظه‌اي همه ســاكت شــدند. ابراهیم🌹از كنار ســتون اسرا جلو آمد. روبــروي جــوان ايســتاد و يكي‌يكي اســلحه‌ها را از روي دوشــش به زمين گذاشت. بعد فرياد زد: برا چي زدي تو صورتش؟! جوان كه خيلي تعجب كرده بود گفت: مگه چي شده؟ اون دشمنه. ابراهيم خيره‌خيره به صورتش نگاه كرد و گفت: 🍀اولا او دشمن بوده الان اســيره، در ثاني اينها اصلا نميدونند براي چي با ما ميجنگند. حالا تو بايد اين طوري برخورد كني؟! 🌱 جوان رزمنده بعد از چند لحظه ســكوت گفت: ببخشيد، من كمي هيجاني شدم. بعد برگشت و پيشاني اسير عراقي را بوسيد و معذرت‌خواهي كرد. 🌺 اســير عراقي كه با تعجب حركات ما را نگاه ميكرد، به ابراهيم خيره شد.🌷 نگاه متعجب اسير عراقي حرف‌هاي زيادي داشت! جلد اول •°┅─═◈═━❀🥗❀━═◈═─┄┅°• 📚▣⃢🏡@dr_arefe_dehghani
دکتر عارفه دهقانی|شاعࢪ𐙚🏴
📌برخورد با اسیر 🖌راوی:علي مقدم ✍از شروع جنگ يك ماه گذشــت. ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادي از
بریم قسمت بعدی کتاب سلام بر ابراهیم رو بخونیم 📌شهرک المهدی 🖌حسین جهان بخش ✍دو ماه پس از شــروع جنگ، ابراهيم به مرخصي آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم. درآن ديــدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقــات جنگ صحبت ميكرد. اما از خــودش چيزي نميگفت. تا اينكه صحبت از نماز وعبادت رزمندگان شــد. يكدفعه ابراهيم🌹 خنديد وگفت: درمنطقه المهدي در همان روزهاي اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.آنها از يك روستا باهم به جبهه آمده بودند. چند روزي گذشت. ديدم اينها اهل نماز نيستند! تا اينكه يك روز با آنها صحبت كردم. بندگان خدا آدم‌هاي خيلي ساده‌اي بودند. آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام 🌕 آمده بودند جبهه. از طرفي خودشــان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند. من هم بعد از ياد دادن وضو، يكي از بچه‌ها را صدا زدم و گفتم: اين آقا پيش‌نماز شما، هر كاري كرد شما هم انجام بديد. من هم كنار شــما مي‌ايستم و بلندبلند ذكرهاي نماز را تكرار ميكنم تا ياد بگيريد. ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نميتوانست جلوي خندهاش را بگيرد. چند دقيقه بعد ادامه داد: در ركعت اول، وســط خواندن حمد، امام جماعت شــروع كرد سرش را خاراندن، يكدفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!! خيلــي خنده‌ام گرفت امــا خودم را كنترل كردم. اما درســجده، وقتي امام جماعت بلند شد مُهر به پيشانيش چسبيده بود و افتاد. پيش نماز به ســمت چپ خم شــد كه مهرش را بردارد. يكدفعه ديدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند! اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده!🥀 جلد اول ┄┅┅─═◈═━❀🔸❀━═◈═─┄┅ ☕️▣⃢🎤@dr_arefe_dehghani
درباره آقا ابراهیم هادی، چندین پست گذاشتم از که روی همین هشتگ بزنید تمام قسمت‌هاش میاد🤝