هدایت شده از یاد شهدا
🍃🌺🌸💠🌸🌺🍃
https://t.me/yadshohada/1079
💠 می روم مهمان دعوت کنم...
🔹چند روز مانده به مراسم عروسی مان؛ مشغول تدارک و خرید بازار بودیم که حمید گفت: می خوام برم پیش بی بی هاشمی، احوالی ازش بگیرم و برا عروسیم دعوتش کنم.
بی بی هاشمی یک زن مومنه، محجوب و مهربان بود. یکی از پسرانش تازه شهید شده بود حمید خیلی به مادران شهدا احترام می گذاشت.
🔹در مراسم عروسی مان بی بی در جمع مهمان ها حضور داشت و به ما تبریک گفت.
بعد از شهادت حمید؛ بی بی به خانه مان آمد. بعد از کمی که در کنارم نشست؛ بهم گفت: می دونستی حمید برا مراسم عروسیش دعوتم کرده بود؟گفتم: آره؛ چطور مگه؟!
🔹گفت: یه روز حمید؛ مثل همیشه اومد بهم سر زد، حال و احوالم رو پرسید. بعد منو دعوت کرد برا عروسیش و گفت: بی بی! حتماً باید توی مراسم عروسیم باشی. خودم میام دنبالت.
خداحافظی کرد و رفت. چند روز بعد صدای زنگ در بلند شد. در خونه رو که باز کردم حمید با یه شلوار سبز سپاهی و یه پیرهن سفید که رویش انداخته بود با من سلام کرد و گفت: بی بی اومدم دنبالت ببرمت عروسیم. حضورت برامون برکت داره. آماده شو دم در منتظرتم.
🔹رفتم و آماده شدم. به همراه حمید آمدم خانه شان جایی که مراسم آنجا بود. توی راه مدام به خودم می گفتم: این پسر! خوب سر قولش موند.
بی بی آهی کشید و گفت: فکر نمی کردم یه داماد؛ شب عروسیش، حواسش به قولی که چند روز پیش داده بود؛ باشه!!!
گفتم: حمید همیشه همین طور بود. البته احترام شما رو هم خیلی داشت.
✔️راوی: خانم نعیمی همسر فرمانده گردان #شهید_حمید_صالح_نژاد
نویسنده: سیده رقیه آذرنگ
برگرفته از مصاحبه با راویان جنگ در دزفول
@yadshohada
هدایت شده از یاد شهدا
💠 قسمتی از وصیتنامه #شهید_حمید_صالح_نژاد فرمانده گردان غواص حمزه سیدالشهدا لشکر۷ولیعصر (عج) در عملیات والفجر ۸ :
🔹"داشتم فكر مىكردم كه انسان فقط یكبار خوب به جبهه مىرود و آن وقتى است كه به شهادت مىرسد.
🔸فكر مىكنم همه آن جبهه رفتنها براى پاكسازى كاملى است كه براى یك لحظه آخر بوجود مىآید و من این مطلب را با ماندن در جبهه و حسرت بر رفتن شهیدان براى خودم به اثبات رساندهام.
🔻 من چه باید وصیت كنم تا حق تمام مردم را اداء كرده باشم، الا وصیت بر #حفظ_اسلام و #شناخت_فرهنگ_آن و #دل_را_با_غلطیدن_در_برنامههاى_مكتب به اطمینان رساندن.
🔹بعضى شما انسانهاى قالبى به كجا مىروید؟ شمایى كه بندهاى دلتان را با بندهاى دنیا محكم گره زده و با آرزوهاى پىدرپى عمرى دراز براى خود محاسبه كردهاید و خود را در قالبهایى محكم كردهاید كه هیچ دردى از رنجهاى انسانهاى محروم را درك نمىكنید.
🔻 دگر باز ایستید كه به قول على (ع) هیچ چیز این بندهاى دنیا را از جان شما پاره نمىكند الا در زیر دندان مصیبتها."
💠 https://t.me/yadshohada/2734
💠 اشک شوق
🔴 #شهید_حمید_صالح_نژاد
🔸یک روز درمسیر رفتن به منطقه عملیاتی، درمعیت شهید عزیز حمیدصالح نژاد (رضوان الله تعالی علیه) فرمانده شجاع،گردان قهرمان وخط شکن حمزه سیدالشهداء لشکر ۷ ولیعصر عج بودم .
🔻می گفت: یک روز از روزهای سخت که شهر دزفول به شدت مورد حمله موشک های ارتش بعث عراق بود، پدرم درد شدید وغیرقابل تحملی درکلیه هایش داشت، بطوری که از درد به خود می پیچید وخیلی نگرانش بودم ، بی اختیار و فوری ( درحالی که فکرم درگیر موشک های بود که زوزه گشان یکی پس ازدیگری، فرود می آمدند، و بیش از همه چیزنگران مردم وآسیب دیدگان بودم)او را بغل زدم درعقب لندکروز گذاشتم و درحالی که از درد ناله می کرد و به خود می پیچید به قصد بیمارستان حرکت کردم، هنوز مسیر زیادی را نرفته بودم، که همزمان با فرود آمدن یک موشک دراطراف مسجد جامع، به فکرفرو رفتم که این ماشین "بیت المال" است، به شدت ترمز کردم وبه کنار خیابان ماشین را پارک کردم و با تمام وجود واعتقاد از خداوند سبحان عذرخواهی وتوبه کردم " که خدایا مرا ببخش" که با ماشین "بیت المال" پدرم را خواستم در آن وضعیت و آن شرایط خاص به بیمارستان ببرم.
🔹درکنار خیابان، با آن درد شدیدی که پدر داشت و درآن وضعیت که هر لحطه خطر فرود آمدن موشک وجود داشت، پدرم را از عقب لندکروز بغل کردم و از ماشین پایین آوردم و درکنار خیابان روی زمین گذاشتم با اینکه پدرم از درد شدیدی که داشت متوجه نبود کجا او را روی زمین گذاشتم ، گفت :به بیمارستان رسیدیم؟...
🔻با اینکه شرمنده پدرم بودم و اشک درچشمانم حلقه زده بود، ماشین را کنارخیابان قفل کردم ومنتظر تاکسی و وسیله نقلیه ای بودم تا پدرم را از آنجا به بیمارستان منتقل کنم...
دلم به حال پدرم می سوخت واشک چشمانم را ترک نمی کرد، از این که خدا کمکم کرد تا ازماشین "بیت المال"، استفاده شخصی نکنم ، باتمام وجودم شاکرخداوند متعال بودم و بخش عمده اشکم، اشک شوق بود.
✍عزت الله معتمد
《شهیدعبدالحمید صالح نژاد (صالحی)فرمانده گردان غواص حمزه سید الشهدا اندیمشک در عملیات والفجر٨ ، به جمع دوستان شهیدش پیوست. مزارشریفش در گلزار شهیدآباد دزفول در کنار مزار برادران شهیدش می باشد.》
⭕️https://t.me/yadshohada/2745
هدایت شده از یاد شهدا
💠 محبوب دل بچه های گردان حمزه سیدالشهدا اندیمشک
🔹 «مش حمید» (۱۷)
🔻 شهید «حمید صالح نژاد»فرمانده گردان غواص در عملیات والفجر ۸
🔷 خیلی بچه ها را به درس خواندن ترغیب می کرد وحتی ماموریتهای
که خیلی مهم نبود بچه ها را برای ادامه تحصیل می فرستاد درس بخوانند.
🔶 یکی از روزهای زمستان ۱۳۶۴ قبل ازعملیات والفجر۸ بود ومرخصی آمده بودم برای برگشت به پلاژ (محل آموزش غواصان )طبق معمول به سه راهی سد دز رفتم که سوار ماشین های عبوری بشم !
🔶 باران در حال بارش بود و برای اینکه خیس نشوم زیر یک ماشین تریلر که آنجا پارک شده بود رفتم
تا اینکه صدای بوق ماشین لندکروز مرا به خود جلب کرد. دقت کردم دیدم راننده اشاره میکرد بیایید سوار شوید.
🔶 رفتم جلوتر دیدم سردار بزرگ و رشید #شهید_حمید_صالح_نژاد است
ومی گفت: سوار شوید.و هیبت وابهت مش حمید یک طرف و خجالتی بودن من یک طرف .
🔶به هرحال سوار شدم و جلو نشستم تا مقر گردان که در پلاژ اندیمشک بود . فقط شنونده نصایح حضرت عشق ومعرفت بودم که توصیه میکرد: "حتما درکنار جبهه و جنگ درس هم بخوانید".
🔻وحال بعداز سالها چهره اش ؛ رفتارش ؛ کردارش و همه خوبیهاش
ذهن مرا بخود می خواند
یادش گرامی مش حمید عزیزمان 🌹😘😍
📝 دکتر جانباز محمد صادق جمشیدی
تهران ۱۴ بهمن ماه ۱۴۰۲
🔰 @yadshohad
https://t.me/yadshohada/2795