eitaa logo
روش مطالعه، تحقیق و نگارش
388 دنبال‌کننده
368 عکس
188 ویدیو
148 فایل
نظر خود را برای مدیر کانال بفرستید. @drhosseins
مشاهده در ایتا
دانلود
نگارش: رسول خدا (ص) درمورد گفتگو بین حضرت موسی (ع) و ابلیس چنین می‌فرماید: «ابلیس موسی را به سه خصلت سفارش کرد که از جمله آنها این بود که گفت: ای موسی هیچگاه با زنی [نامحرم] خلوت مکن و او نیز با تو خلوت نکند، چون مردی با زنی و زنی با مردی خلوت نمی‌کند، مگر اینکه من خودم همراه او خواهم بود نه یارانم. سپس ابلیس رفت در حالی که می‌گفت: ای وای ای داد به موسی آموختم چیزی را که به فرزندان آدم می‌آموزد.» (امالی مفید، 158) 👈🚫 🚫👉 او را از نوجوانی می شناختم، و دو سه بار او را دیده بودم. سیزده چهارده ساله بود که یک بار برای دیدنم به مدرسه آمد. هنوز لبخند او را هنگامی که با من دست داد، به یاد دارم. غم پنهانی در چهره‌اش پیدا بود. اکنون جوان بلکه مردی خوش سیما، درشت هیکل و قد بلند شده بود. و در یک نهاد رسمی کار می‌کرد. همسر و فرزند داشت. یک روز ناگهان خبر قتل او در شهر پیچید. او را در خانه پدرش به طرز فجیعی کشته بودند. قاتل با پیچ گوشتی و چکش و ضربه‌های پی در پی به سر او را کشته بود. عده‌ای به خاطر شغلش می‌گفتند: «شهید شده و منافقان او را ترور کرده‌اند.» هیچ‌کس از او آزاری ندیده بود. شهر از مرگ او در بهت و حیرت فرو رفته بود. نیروهای اطلاعات منزل پدر او را زیر نظر گرفتند. دیدند برادر مقتول و همسر او با هم سوار تاکسی می‌شوند، به گردش می‌روند، بستنی می‌خورند. با هم بگو بخند دارند. و جز لباس سیاه، نشانه‌ی دیگری از عزادار بودن در آنها دیده نمی‌شود. آن دو نامحرم بودند و این رفتارها خلاف عرف خانواده‌های مذهبی بود. از این‌رو شک مأموران اطلاعات را برانگیخت و آنها پس از یک ماه مراقبت، مطمئن شدند که قتل آرش با این همسر و برادر ارتباط دارد. لذا به طور جداگانه هر دو را دستگیر و از آنان بازجویی کردند. طبق معمول بازجویی از مجرمان اشتراکی به برادر مقتول گفتند: «زن برادرت همه چیز را گفته، تو هم هر چه زودتر حقیقت را بگویی تخفیف در مجازات خواهی داشت.» به زن آرش هم مشابه این را گفتند. برادر مقتول گفت: «من دانشجو بودم، به جای خوابگاه دانشجویی یا منزل مجرّدی به منزل برادرم می‌رفتم. با او و همسر و فرزندش غذا می‌خوردم. شب در خانه‌ی آنها می‌خوابیدم. با توجه به روحیه مذهبی برادرم، اوایل هنگام صحبت و احوالپرسی با همسرش، یا سر سفره، سرم را پایین می‌انداختم. و سعی می‌کردم نگاهم را حفظ کنم. و دست از پا خطا نکنم. تا اینکه مأموریت‌های کاری برادرم شروع شد. او برای انجام مأموریت از شهرستان به تهران می رفت. گاه مأموریت او یک هفته طول می‌کشید. در این روزها بود که کم کم سرم را بالا می‌آوردم و به صورت زن برادرم نگاه می‌کردم. ابتدا بعد از هر نگاه عذاب وجدان می‌گرفتم. خودم را سرزنش می‌کردم. به خودم نهیب می‌زدم: «مبادا در برابر لطف و محبت برادرت، به او خیانت کنی.» با این وجود، من جوان بودم و همسر نداشتم. و حضور زن برادر در خانه و غیبت طولانی شوهرش وسوسه انگیز بود. از طرف دیگر او هم زن جوانی بود که سفرهای یک هفته‌ای همسر آزارش می‌داد. کم کم به صورت او زل می‌زدم و چشم و لب و حالت چهره‌ی او را مورد دقّت قرار می‌دادم. و گاه نگاهمان با هم تلاقی می‌کرد. او فوراً نگاه خود را می‌دزدید و سرش را پایین می‌انداخت. یک سال طول کشید تا ما دیگر راحت به همدیگر نگاه می‌کردیم. و احساس بدی نداشتیم. و از نگاه به هم لذّت می‌بردیم. کم کم باب شوخی را باز کردم. ابتدا با گفتن جوک‌های ساده شروع کردم. بعد سیر صعودی پیدا کرد و جوک‌ها رنگ و بوی جنسی به خود گرفت. وقتی برادرم در خانه نبود، غزل و دوبیتی‌های عاشقانه برای او می‌خواندم. با اینکه معمولاً در حضور برادرم از این کارها پرهیز می‌کردیم، او متوجه تغییر رفتار من و همسرش شده بود، ولی به روی خودش نمی‌آورد. گاه به یک نگاه معنی‌دار و تعجب‌آمیز بسنده می‌کرد. و گاهی چهره‌اش از شرم و تعجّب سرخ می‌شد، ولی احتمال سوء نیت نمی‌داد. من دیگر چنان خودمانی شده بودم که در انجام کارهای خانه و کمک به زن برادرم سر از پا نمیشناختم. از جارو کردن و شستن ظرف گرفته تا آب و جاروی حیاط و کوچه. و با جملات و نگاه به او می‌فهماندم که از روی عشق و محبت به او این کارها را می‌کنم. بعضی همسایه ها که برادرم را زیاد نمی‌شناختند، فکر می‌کردند که من و زن برادرم، زن و شوهریم. کم کم ارتباط کلامی و شوخی‌های ما با هم علنی و عادی شد. و در حضور پدر و مادر و برخی اقوام هم راحت بودیم. یک روز لطیفه خانم، از فامیل‌های نزدیک در منزل پدرم بود. وقتی رفتار مرا با زن برادرم دید، با تعجب به مادرم تذکّر داد و گفت: «اینها مگر نامحرم نیستند؟ چرا این‌طوری رفتار می‌کنند؟!» مادرم گفت: «ولشان کن، جوانند!»