#حکایت
گویند: صاحب دلی، برای اقامه نماز به مسجدی رفت.
نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود وپند گوید. پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد #مرد، برخیزد! کسی برنخاست. گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده #مرگ کرده است، برخیزد! باز کسی برنخاست.
گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما برای رفتن نیز آماده نیستید
تذكرة الاولياء، عطار نیشابوری
🌺🌸🌺🌸
🔻ریشه ضرب المثل «برو کشکت را بساب» !!!
📚#حکایت
🔻میگویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
☘ مرد کشک ساب میرود و پاتیل و پیاله ای خریده شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
⇦ کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم میکند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او میگوید:
«تو راز یک فرنیپزی را نتوانستی حفظ کنی حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ تو برو کشکت را بساب.»
🦋
🔹️حکایتی از مولانا
🔹️یک شکارچی، پرندهای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مَردِ بزرگوار! تو در طولِ زندگیِ
خود گوشتِ گاو و گوسفند بسیار خوردهای
و هیچوقت سیر نشدهای.
از خوردنِ بدنِ کوچک و ریزِ من هم سیر نمیشوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پندِ ارزشمند به تو میدهم تا به سعادت و خوشبختی برسی.
🔹️پندِ اوّل را در دستانِ تو میدهم و اگر آزادم کنی، پندِ دوم را وقتی که رویِ بامِ خانهات بنشینم به تو میدهم. پندِ سوّم را وقتی که بَر درخت بنشینم. مَرد قبول کرد...
🔹️پرنده گفت: پَندِ اول اینکه:
سخنِ محال را از کسی باور مکن.
مرد بلافاصله او را آزاد کرد.
و پرنده بر سَرِ بام نشست…
🔹️گفت پَندِ دوّم اینکه:
هرگز غمِ گذشته را مخور و برچیزی که
از دست دادی حسرت مخور.
🔹️پرنده روی شاخِهء درخت پرید و گفت:
ای بزرگوار! در شِکمِ من یک مرواریدِ گرانبها
به وزنِ دَه دِرَم هست. ولی متأسفانه روزی
و قسمتِ تو و فرزندانت نبود.
وگرنه با آن ثروتمند و خوشبخت میشدی.
🔹️مَردِ شکارچی از شنیدنِ این سخن
بسیار ناراحت شد و آه و نالهاش بلند شد.
پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را
نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟
یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟
🔹️پند دوّم این بود که سخنِ ناممکن را
باور نکنی. ای ساده لوح! همهی وزنِ من
سه دِرم بیشتر نیست، چگونه ممکن است
که یک مرواریدِ دَه دِرَمی درشکمِ من باشد؟
🔹️مَرد بخود آمد و گفت
ای پرندهء دانا پندهایِ تو بسیار گرانبهاست.
پندِ سوّم را هم بمن بگو.
🔹️پرنده گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم؟
🔹️پند گفتن با نادانِ خواب آلود
مانندِ بذر پاشیدن در زمینِ شوره زار است.
#حکایت
•┈┈••••✾•🦋•✾•••┈┈•