eitaa logo
رمان لند 📖
891 دنبال‌کننده
561 عکس
40 ویدیو
1 فایل
این کانال مخصوص رمان هایی است که نویسندگان محترم با ذکرنام آنهارا در کانال منتشر می‌کنند. کپی بدون نام نویسنده =حرام ❌ یاصاحب الزمان(عج)💚 رفیق بمون توی کانال تاباهم بهترین هارو رقم بزنیم... 🥰🙂🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۵ اسم خدا که هر روز باید بگی؛ 🌺یا الله 🌺یا قادر 🌺یا رازق 🌺یا رافع 🌺یا سمیع یا بصیر کانال استاد علیانی حافظ قرآن 👇 👉@Ostad_alyanii
🎯زندگی مثل یه جاده هست... به سرعت گیر که رسیدین باید سرعت و کم کنید تا راحت رد بشید😌 یه جا پیچ داره بازم باید سرعت وکم کنی تا خطر رفع بشه😊 یه جا هم جاده صافه و مُسَطَّحِه!میتونی با سرعت بیشتری رانندگی کنی😇 زندگی هم درست مثل همینه...گاهی باید بعضی چیزارو رعایت کنی تا خطر رفع بشه!🥰 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌼پویش #نذر_ظهور2 این بار اومدیم بایه پویش دیگه😍 فکر می کنی کدوم کار و می تونی برای تعجیل فرج امام مه
الحمدالله🥰🤩👏 ان شاالله زیر سایه ی اهل بیت(ع)و امام زمان(عج)موفق و موید باشید💚🍃 حالا بقیه چقدر به فکر امام زمانشونن؟🧐🤔 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت21 همینطور که داشتم حلقه هارو میدیدم؛حامد درحالی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت22 بااین که درس هم می خوندم این روزا اما خیلی سرم شلوغ بود... مرضیه خانم باخانوادمون هماهنگ کرده بود که پنجشنبه بیان برای بله برون...یعنی دوروز دیگه... ........ شب بله برون تو اتاقم با نسرین و دخترخاله هام نشسته بودیم...قبل این که خانواده ی حامد اینا بیان... ساحل نگاهش؛ هم یه حسرت داشت هم آرزوی خوشبختی...لباسام و پوشیده بودم و همه کِل میکشیدن...صورتم و یه آرایش مختصر کردم...یه احساس عجیبی دارم که نمیتونم توصیفش کنم...همه رفتن بیرون و فقط ساحل موند... محکم بغلم کردم و گفت:خوشبخت بشی رفیق؛دخترخاله؛خواهرنداشتم... بغضم گرفت... _ساحل؟ _بله... _ممنونم که هستی... از بغلم جدا شد و به چشمام خیره شد... _نرگس...من دوستت دارم...هرکاری هم برات کردم وظیفم بود...فقط... سوالی نگاش کردم! _فقط صدرا خیلی حالش بده...نتونست مرخصی بگیره که بیاد...ولی ازپشت تلفن قسم خورد هرجوری که هست برای عقدت خودشو برسونه... ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت23 باحرف ساحل کل تنم یخ شد... ساحل که متوجه حالم شد گفت:نه ...فکر نکن که صدرا برای انتقام میخواد بیاد...اون خیلی عاقل تر از این حرفاست که فکرش و بکنی... بالبخند جوابش و دادم.... ......... شب بله برون هم گذشت و من یه روز دیگه به عقد نزدیک تر شدم...فقط چهار روز دیگه!!! تواین چهارروز علاوه برکارهای عقد به درسام هم می رسیدم...حتی یکی دوبار با حامد برای آشنایی بیشتر رفتیم بیرون...یه بار توپارک نشستیم و بستنی خوردیم...یه بارهم گلزارشهدا... ........ روز عقد بودم آرایشگاه و کارم که تموم شد حامد اومد دنبالم... چادر سفید قشنگی که مرضیه خانم گرفته بود سرم بود و آوردمش جلوی صورتم تا آرایشم معلوم نشه...شاید خنده دار باشه ولی به جز سلام و احوالپرسی حرفی بین من و حامد زده نشد... برای خودم هم عجیب بود!!! رسیدیم محضر....وارد شدیم و همه به افتخارمون دست زدن...مامان اسپند دود کرد و ماهم نشستیم جایگاه عروس و داماد... استرس...هیجان...بغض...همه ی اینا ترکیب شده بود تو دلم... اززیر چادرمعلوم نبود...ولی دلم میخواست بدونم صدراهم اینجاست یا نه!!! عاقد خطبه رو شروع کرد...سومین بارهم ازم بله خواست...همه سکوت کردن و من بله رو گفتم که با دست زدن بقیه همراه بود...عاقد از حامد هم پرسید...اونم گفت بله و بعد از این که همه تبریک گفتن به خواست حاج محمود؛نامحرما رفتن بیرون... دستام می لرزید...قلبم داشت ازجاش میزد بیرون... همه چی تموم شده بود!!!!!من حالا زن شرعی و قانونی حامد بودم و حتی دیگه نمی تونستم به مرد دیگه ای فکر کنم...چون گناه بود...از این لحظه صدرا و تمامی پسرای خانواده شدن برادرم.... ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت 24 حامد آروم،جوری که من بشنوم گفت:مامانم میگه باید چادر و ازروی صورتتون بردارم... بااین حرفش یکم چرخیدم سمتش...سرم پایین بود و چشمام و بستم...تودلم یه صلوات فرستادم و چشمام و که بازکردم باچشمای عسلی حامد روبه رو شدم... همه دست زدن...تک تک افراد می اومدن هدیه می دادن و تبریک می گفتن...حاج محمود و مرضیه خانم هم خیلی گرم بغلم کردن و بوسیدنم...انگار صدساله که دخترشونم...البته رفتار مامان و بابای من باحامد گرم تر بود...جوری که انگار دامادشون نیست و پسرشونه... حلقه هارو گذاشتیم تو دست هم...گرمای دستش مثل یه جریان الکتریکی به کل بدنم می رسید...حامد خوشحال بود از این که من و به دست آورد!... امیدوارم من هم خوشحال بشم! بعداز عکس و خوردن شیرینی و کیک همه رفتیم خونه ی ما.... ....... بعد ازظهر عقدمون بود...برای همین تدارک شام و دیده بودیم...چون خونمون یکم نقلی بودمردا خونه ی همسایه نشستن و خانما خونه ی ما...شام و که خوردیم همه خداحافظی کردن و رفتن... بین همه ی نگاه مهونا یه نگاه خیلی بد بود؛از مامانم پرسیدم اون دختره کیه که انقدر بد نگاه می کنه؟فامیلای حامد بودو واسه همین نشناختم... ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
یه جایی ضامن آهو شدی... یه بارم ضامن ما باش...🥺💔 (ع) مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌼پویش #نذر_ظهور2 این بار اومدیم بایه پویش دیگه😍 فکر می کنی کدوم کار و می تونی برای تعجیل فرج امام مه
هنوز برای تعجیل فرج امام زمان(عج)فکر و تصمیمی نگرفتی که چیکار کنی؟!🧐🤔 بجنب که فرصت پویش تا سه شنبه تمدید شده🤗 منتظر پیام های قشنگتون هستیم...🌺💚 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv