eitaa logo
رمان لند 📖
893 دنبال‌کننده
561 عکس
40 ویدیو
1 فایل
این کانال مخصوص رمان هایی است که نویسندگان محترم با ذکرنام آنهارا در کانال منتشر می‌کنند. کپی بدون نام نویسنده =حرام ❌ یاصاحب الزمان(عج)💚 رفیق بمون توی کانال تاباهم بهترین هارو رقم بزنیم... 🥰🙂🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت21 همینطور که داشتم حلقه هارو میدیدم؛حامد درحالی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت22 بااین که درس هم می خوندم این روزا اما خیلی سرم شلوغ بود... مرضیه خانم باخانوادمون هماهنگ کرده بود که پنجشنبه بیان برای بله برون...یعنی دوروز دیگه... ........ شب بله برون تو اتاقم با نسرین و دخترخاله هام نشسته بودیم...قبل این که خانواده ی حامد اینا بیان... ساحل نگاهش؛ هم یه حسرت داشت هم آرزوی خوشبختی...لباسام و پوشیده بودم و همه کِل میکشیدن...صورتم و یه آرایش مختصر کردم...یه احساس عجیبی دارم که نمیتونم توصیفش کنم...همه رفتن بیرون و فقط ساحل موند... محکم بغلم کردم و گفت:خوشبخت بشی رفیق؛دخترخاله؛خواهرنداشتم... بغضم گرفت... _ساحل؟ _بله... _ممنونم که هستی... از بغلم جدا شد و به چشمام خیره شد... _نرگس...من دوستت دارم...هرکاری هم برات کردم وظیفم بود...فقط... سوالی نگاش کردم! _فقط صدرا خیلی حالش بده...نتونست مرخصی بگیره که بیاد...ولی ازپشت تلفن قسم خورد هرجوری که هست برای عقدت خودشو برسونه... ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت23 باحرف ساحل کل تنم یخ شد... ساحل که متوجه حالم شد گفت:نه ...فکر نکن که صدرا برای انتقام میخواد بیاد...اون خیلی عاقل تر از این حرفاست که فکرش و بکنی... بالبخند جوابش و دادم.... ......... شب بله برون هم گذشت و من یه روز دیگه به عقد نزدیک تر شدم...فقط چهار روز دیگه!!! تواین چهارروز علاوه برکارهای عقد به درسام هم می رسیدم...حتی یکی دوبار با حامد برای آشنایی بیشتر رفتیم بیرون...یه بار توپارک نشستیم و بستنی خوردیم...یه بارهم گلزارشهدا... ........ روز عقد بودم آرایشگاه و کارم که تموم شد حامد اومد دنبالم... چادر سفید قشنگی که مرضیه خانم گرفته بود سرم بود و آوردمش جلوی صورتم تا آرایشم معلوم نشه...شاید خنده دار باشه ولی به جز سلام و احوالپرسی حرفی بین من و حامد زده نشد... برای خودم هم عجیب بود!!! رسیدیم محضر....وارد شدیم و همه به افتخارمون دست زدن...مامان اسپند دود کرد و ماهم نشستیم جایگاه عروس و داماد... استرس...هیجان...بغض...همه ی اینا ترکیب شده بود تو دلم... اززیر چادرمعلوم نبود...ولی دلم میخواست بدونم صدراهم اینجاست یا نه!!! عاقد خطبه رو شروع کرد...سومین بارهم ازم بله خواست...همه سکوت کردن و من بله رو گفتم که با دست زدن بقیه همراه بود...عاقد از حامد هم پرسید...اونم گفت بله و بعد از این که همه تبریک گفتن به خواست حاج محمود؛نامحرما رفتن بیرون... دستام می لرزید...قلبم داشت ازجاش میزد بیرون... همه چی تموم شده بود!!!!!من حالا زن شرعی و قانونی حامد بودم و حتی دیگه نمی تونستم به مرد دیگه ای فکر کنم...چون گناه بود...از این لحظه صدرا و تمامی پسرای خانواده شدن برادرم.... ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت 24 حامد آروم،جوری که من بشنوم گفت:مامانم میگه باید چادر و ازروی صورتتون بردارم... بااین حرفش یکم چرخیدم سمتش...سرم پایین بود و چشمام و بستم...تودلم یه صلوات فرستادم و چشمام و که بازکردم باچشمای عسلی حامد روبه رو شدم... همه دست زدن...تک تک افراد می اومدن هدیه می دادن و تبریک می گفتن...حاج محمود و مرضیه خانم هم خیلی گرم بغلم کردن و بوسیدنم...انگار صدساله که دخترشونم...البته رفتار مامان و بابای من باحامد گرم تر بود...جوری که انگار دامادشون نیست و پسرشونه... حلقه هارو گذاشتیم تو دست هم...گرمای دستش مثل یه جریان الکتریکی به کل بدنم می رسید...حامد خوشحال بود از این که من و به دست آورد!... امیدوارم من هم خوشحال بشم! بعداز عکس و خوردن شیرینی و کیک همه رفتیم خونه ی ما.... ....... بعد ازظهر عقدمون بود...برای همین تدارک شام و دیده بودیم...چون خونمون یکم نقلی بودمردا خونه ی همسایه نشستن و خانما خونه ی ما...شام و که خوردیم همه خداحافظی کردن و رفتن... بین همه ی نگاه مهونا یه نگاه خیلی بد بود؛از مامانم پرسیدم اون دختره کیه که انقدر بد نگاه می کنه؟فامیلای حامد بودو واسه همین نشناختم... ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
یه جایی ضامن آهو شدی... یه بارم ضامن ما باش...🥺💔 (ع) مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌼پویش #نذر_ظهور2 این بار اومدیم بایه پویش دیگه😍 فکر می کنی کدوم کار و می تونی برای تعجیل فرج امام مه
هنوز برای تعجیل فرج امام زمان(عج)فکر و تصمیمی نگرفتی که چیکار کنی؟!🧐🤔 بجنب که فرصت پویش تا سه شنبه تمدید شده🤗 منتظر پیام های قشنگتون هستیم...🌺💚 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
خیلی هم عالی😘👏 ان شاالله که امام زمان(عج)توهمه ی مراحل زندگیتون کمکتون کنه💚🍃 حالا بقیه چقدر به فکر امام زمانشونن؟🧐🤔 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت 24 حامد آروم،جوری که من بشنوم گفت:مامانم میگه ب
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفردگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت25 مامانم گفت این دخترعموی حامد.... فازش و درک نکردم به خاطر طرز نگاهش! همه رفته بودن جز یکی دوتا خانواده ی مادریم...تواتاقم بودم و آرایشم و پاک کرده بودم...یه مانتوی بلند شیری تنم بود بایه شال همرنگش... خواستم برم بیرون که یکی در زد... فکر کردم حامد... _بیاتو... درباز شد و صدرا اومد تو... تنم لرزید...این اینجا چیکار میکرد!! بایه لبخند تصنعی و چشمای پراز اشک که اجازه ی جاری شدن نداشتن اومد ت... _مبارک باشه آبجی... بااین حرفش انگار قلبم چاقو خورده بود...واییی صدرا...کاش ازاول بهم می گفتی آبجی...!! ولی آبجی و جوری گفت که انگار مسخرم می کردـ _ممنون...ان شاالله خوشبختی توهم ببینیم... _ان شاالله...ببخشید مراسم های قبلیت نبودم...آخه.. _ساحل گفت...اشکالی نداره..مهم عقده که بودی... فقط نگام کرد... ادامه دارد... ✍نویسنده: ساجده تبرائی مارا در کانال رمان لند دنبال کنید: 👇 https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت26 فقط نگام کرد... استرس داشتم اگه حامد مارو می دید چی فکر می کرد... ازتوجیبش یه پاکت در آورد و گرفت سمتم:این هم هدیه ی من...امروز موقع بله گفتنت به یه بهونه رفتم بیرون...نمی تونستم تحمل کنم...ولی تا اومدم بیرون دوتا آیه الکرسی به نیتتون خوندم که ان شاالله خوشبخت بشین آبجی نرگس... آبجی نرگس و خیلی محکم گفت... پاکت و بالبخندازش گرفتم وگفتم:ممنون داداش...ممنون که عاقلی...خودم برات آستین بالا میزنم یکی و برات پیدا می کنم که از همه ی دخترا سرتر باشه... بااین جملم یهو یه قطره ازچشماش ریخت که سریع بادست پاکش کرد و جاش رولباش لبخند نشست... _ممنون... منم بغض داشتم... این و گفت و از اتاق خارج شد... پاکت و باز کردم... دوتا ربع سکه بود...حتما یکیش مال من...یکیش مال حامد...چقدر صدرا فهمیده بود...حتما ساحل باهاش حرف زده. خدایا به حق اشکایی که ریخت...یه دختری بزار توزندگیش که بهترین دختر باشه... پاکت و که گذاشتم رومیز رفتم بیرون... ادامه دارد... ✍نویسنده: ساجده تبرائی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv