رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگار عشق رمان ماه شب چهاردهم پارت55 سه سال بعد: ترم هفت بودم و قرار شد ترم تابست
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت56
یه هفته از عروسیمون گذشته بود...
حامد صبح تا ظهر کارخونه بود و بعد از ظهر هاهم می رفت موسسه ی قرآن رفیقش...چون حافظ کل بود تو موسسه به عنوان مربی کار می کرد...
منم که می رفتم مدرسه و مشغول بودم...
یه روز یه زنگ بیشتر کلاس نداشتم...وسط درس دادنم گوشیم زنگ خورد...
نگام که به صفحه ی گوشیم افتاد از تعجب یهو ساکت شدم...
صدرا بود...آخه این موقع صبح؛ساعت 8و نیم چرا باید به من زنگ بزنه!!
یکی از دانش آموزا گفت:خانم ببخشید درس تموم شد؟!
_نه...من الان میام...
گوشی و گرفتم و از کلاس اومدم بیرون.
رفتم توحیاط و جواب دادم:بله؟
_سلام...صبح بخیر...
_سلام خوبی؟کاری داشتی؟
_ببخشید مزاحم شدم!یه کار مهم داشتم باهات...باید باهم حرف بزنیم!
_اِممم...خب...باشه!کجا هم و ببینیم؟!
..........
قرارشده بود صدرا بعد از کلاسم بیاد دنبالم تا باهم بریم یه جا که حرف بزنیم...نمی دونم قضیه چی بود ولی حس خوبی نداشتم!
با ماشین mvm مشکیش اومد دنبالم...
پشت نشستم...
مشخص بود عصبیه!
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت57
_سلام...
_سلام...کلاس که نداری؟
_نه...
_اوهوم...
_چی شده صدرا؟با ساحل...
نزاشت حرفم و ادامه بدم سرعت ماشین و بیشتر کرد و گفت:ساحل؛مامانم،بابام همشون جلوپام سنگ میندازن که نشه...
_چی نشه؟
ماشین و کنارخیابون پارک کرد و گفت:بیا جلو بشین...
پیاده شدم و رفتم جلو نشستم!
_خب...
_من میخوام برم خواستگاری یه دختره...مامان و بقیه نمیزارن...
_چرا؟
_خب چون ...چون...چمیدونم!!!
واسه چیزهای الکی!!
_صدرا...حتما یه چیزی هست که خاله نمیزاره...
_هیچی نیست...چون مثلا یکتا...همون دختره؛حجابش اوکی نیست ناراضین!
ریز خندیدم و گفتم:هیچ وقت واسه حجاب خاله گیر نمیده که!!
_پس چرا انقدر رو اعصاب من راه میرن؟
_خب حتما یه چیزی دیده ازش...یا شناخت داره و میدونه مناسب تو نیست!
_...
_صدرا...؟
_ها؟
_حالا کی هست یکتا خانم؟
خندید و گوشیش و باز کرد...بعد از چند ثانیه گوشی و گرفت سمتم و عکسشو بهم نشون داد...
تا عکس و دیدم تنم لرزید...احساس کردم کل بدنم سِر شده!!
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
دوستان چون این روزا درگیر تبلیغات و تبادل های زیاد هستیم سعی می کنیم پست های کمتری بزاریم...
تا به پارت های رمان دسترسی راحت تری داشته باشید...
💙💙💙💙
ممنون که هستین👏😍🥰
خواهشا تبلیغ کنید🙏👇
برای تعجیل فرج امام مهدی صاحب الزمان(عج)...
همه ی ما روزی ۴۰بار ذکر فرج:
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج
رابخوانیم...
💚
#نذر_ظهور
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
هر سحر به امیددیدن روی تو از جای برمی خیزیم...💔💚
💙یا صاحب الزمان(عج)به ظهورت شتاب کن...
💙عالم زدست رفته و پای در رکاب کن...
#یا_صاحب_الزمان(عج)
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت57 _سلام... _سلام...کلاس که نداری؟ _نه... _اوهو
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت58
آب دهنمو د قورت دادم و به صدرا نگاه کردم...
از نگام تعجب کرد و خندش و خورد...گوشی و خاموش کردوگفت:نرگس؟خوبی؟
_آره...تو...توچجوری بایکتا آشنا شدی؟
_خب...همونطوری که همه آشنا میشن...
_صدرا...هرچقدر میتونی از این دختره دور باش...این یه حرف خواهرانه ی من به توئه...
_هوففف...من فکر کردم تو مثل ساحل نیستی و میری اونارو راضی می کنی!!!الان توهم میگی ولش کنم؟؟
_صدراااا...
خودم از دادم تعجب کردم...
_ما خِیرتو میخوایم که میگیم این و ولش کن...حتما یه چیزی میدونیم که میگیم نرو طرفش...وقتی خاله میگه نه...وقتی ساحل میگه نه...وقتی بابات مخالفه یعنی اوناهم میدونن چرا نباید بری طرفش...
_خب اون دلیل قانع کنندتون و بگین که منم بدونم چرا نرم خواستگاریش؟
_اگه لازم بود ساحل و خاله بهت میگفتن...پس از من نخواه که بهت بگم...
_نرگس گوش کن...
_نه صدرا تو گوش کن...مگه باهم رابطه هم دارین؟؟
سرش وانداخت پایین و چیزی نگفت...
وایییی...حدسش و میزدم این دختره ی...بلده چجوری مخ بزنه!
_صدرا...
_آره...بهش قول ازدواج دادم...
_چرا...چرا آخه قبل این که تحقیق کنی قول و قرار میزاری؟؟
_خب من گفتم رفیق دوران دبیرستان تو و ساحلِ...گفتم شاید مثل شما باشه.
_نیست.باما خیلی فرق داره.
_خب بگو که منم بدونم.
_برو از ساحل بپرس.
ازماشین پیاده شدم و ازپنجره بهش گفتم:به حرفام فکر کن.
_وایسا لااقل تاخونت برسونمت.
_خداحافظ...لازم نیست.
قدم هام و تند کردم سمت خیابون.
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت59
کتلت های سرخ شده رو یکی یکی از توی ماهیتابه می گرفتم و میزاشتم تو ظرف...
فکرم به صدرا مشغول بود...
حامد خونه بودو داشت قرآن دوره می کرد...
خونه ی شمالمون نسبت به تهران که اجاره کرده بودیم بزرگتر بود...
دوتا خوابش و استفاده می کردیم و یه خواب و فعلا گذاشتیم برای مهمونا...
حامد قرآنش تموم شده بودو اومد توحال تلویزیون و روشن کرد و روی مبل ولو شد...
_حامد بی زحمت سفره پهن کن شام بخوریم...
_چشم خانمم...
بدون غرزدنی پاشد و سفره پهن کرد...بشقاب و سالاد و...رو برد سرسفره...
منم ظرف کتلت هارو بردم و هردو نشستیم کنار سفره...
_بسم الله الرحمن الرحیم...نرگس جانم اول غذا باید ازت تشکر کنم چون دست پختت فوق العادست...بوی غذات آدم و دیوانه می کنه!
هردو خندیدیم...
_نوش جونت عزیزم...
.......
حامد تشکر کرد و از کنار سفره بلند شد...یکی دوتا وسیله رو برداشت و گذاشت تو آشپزخونه...
تا خواستم پاشم سفره رو جمع کنم آیفونمون زنگ خورد...
_من جواب میدم نرگس...
بی خیال از این که کیه سفره رو جمع کردم که صدای حامد توجهم و جلب کرد:
_بفرمایید...خوش اومدین...
بعدهم گوشی آیفون و گذاشت...
_نرگس جان مهمون داریم...
_کیه؟
_پسرخالت صدرا...
کُپ کردم...سریع رفتم تو اتاق وحجاب کردم...
صدرا با تعارف حامد اومد تو و سلام و احوالپرسی کردیم... هرسه تامون روی مبل نشستیم...
صدرا:ببخشید این موقع شب مزاحمتون شدم...
حامدخندید و گفت:نه بابا این چه حرفیه...تازه ساعت 9...
صدرا:اومدم بابت موضوعی با آبجی نرگس حرف بزنم...
حامد بالبخند گفت:خیره ان شاالله...پس من میرم تو آشپزخونه چایی بیارم...
باخودم گفتم قربون شوهرم برم که اینقدر آقااااااست...
حامد که رفت صدرا آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:نرگس...خواهش می کنم بگو قضیه چیه...من مخم داره سوت می کشه از صبح تا حالا...
_گفتم که از خواهرت بپرس...
_نمیخوام...چون اونم بدتر از تو زبون باز نمیکنه...
_خب پس منم نمیگم...
_نرگسسسس....
_هیسسسس...آروم تر...چرا بچه بازی در میاری.؟!
_ببین به جون خالت که مادرمه...به جون مادرت که خالمه قسم میخورم...اگه همین امشب نگی میرم یه بلایی سر خودم و یکتا میارم...
از این حرف صدرا تنم لرزید...می دونستم اگه عصبانی بشه ازش هرکاری بر میاد...
_خیلی خب...باشه...ولی دیگه جون مامانامون و قسم نخور...
آروم شد و گفت:باشه...بگو...
حامد بایه سینی چای اومد پیشمون...
کنارصدرا که روی مبل دونفره نشسته بود نشست...
_صدرا جان بی تعارف...اگه من مزاحمم برم...
صدرا:نه داداش این چه حرفیه؟
اتفاقا شماهم بشین به عنوان شاهد...
حامد جدی شد و گفت:شاهد؟
صدرا:آره...قراره خانمت یه جریانایی تعریف کنه که لازمه یه شاهد باشه که یه وقت آینده مشکلی پیش نیاد...
حامد متعجب نگام کرد و قیافش سوالی شد!
_آره...قراره یه اتفاقاتی و برای صدرا تعریف کنم که...برمی گرده به پنج،شیش سال پیش...
هردوشون هیجانی و متعجب منتظر بقیه حرفم موندن...
_چند سال پیش که من و ساحل یازدهم بودیم...یه دختری از یه مدرسه ی دیگه اومد به مدرسه ی ما و تازه وارد کلاسمون بود...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv