eitaa logo
رمان لند 📖
890 دنبال‌کننده
561 عکس
40 ویدیو
1 فایل
این کانال مخصوص رمان هایی است که نویسندگان محترم با ذکرنام آنهارا در کانال منتشر می‌کنند. کپی بدون نام نویسنده =حرام ❌ یاصاحب الزمان(عج)💚 رفیق بمون توی کانال تاباهم بهترین هارو رقم بزنیم... 🥰🙂🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان چون این روزا درگیر تبلیغات و تبادل های زیاد هستیم سعی می کنیم پست های کمتری بزاریم... تا به پارت های رمان دسترسی راحت تری داشته باشید... 💙💙💙💙 ممنون که هستین👏😍🥰
خواهشا تبلیغ کنید🙏👇 برای تعجیل فرج امام مهدی صاحب الزمان(عج)... همه ی ما روزی ۴۰بار ذکر فرج: اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج رابخوانیم... 💚 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
شبتون مهدوی💚🍃 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
هر سحر به امیددیدن روی تو از جای برمی خیزیم...💔💚 💙یا صاحب الزمان(عج)به ظهورت شتاب کن... 💙عالم زدست رفته و پای در رکاب کن... (عج) مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت57 _سلام... _سلام...کلاس که نداری؟ _نه... _اوهو
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت58 آب دهنمو د قورت دادم و به صدرا نگاه کردم... از نگام تعجب کرد و خندش و خورد...گوشی و خاموش کردوگفت:نرگس؟خوبی؟ _آره...تو...توچجوری بایکتا آشنا شدی؟ _خب...همونطوری که همه آشنا میشن... _صدرا...هرچقدر میتونی از این دختره دور باش...این یه حرف خواهرانه ی من به توئه... _هوففف...من فکر کردم تو مثل ساحل نیستی و میری اونارو راضی می کنی!!!الان توهم میگی ولش کنم؟؟ _صدراااا... خودم از دادم تعجب کردم... _ما خِیرتو میخوایم که میگیم این و ولش کن...حتما یه چیزی میدونیم که میگیم نرو طرفش...وقتی خاله میگه نه...وقتی ساحل میگه نه...وقتی بابات مخالفه یعنی اوناهم میدونن چرا نباید بری طرفش... _خب اون دلیل قانع کنندتون و بگین که منم بدونم چرا نرم خواستگاریش؟ _اگه لازم بود ساحل و خاله بهت میگفتن...پس از من نخواه که بهت بگم... _نرگس گوش کن... _نه صدرا تو گوش کن...مگه باهم رابطه هم دارین؟؟ سرش وانداخت پایین و چیزی نگفت... وایییی...حدسش و میزدم این دختره ی...بلده چجوری مخ بزنه! _صدرا... _آره...بهش قول ازدواج دادم... _چرا...چرا آخه قبل این که تحقیق کنی قول و قرار میزاری؟؟ _خب من گفتم رفیق دوران دبیرستان تو و ساحلِ...گفتم شاید مثل شما باشه. _نیست.باما خیلی فرق داره. _خب بگو که منم بدونم. _برو از ساحل بپرس. ازماشین پیاده شدم و ازپنجره بهش گفتم:به حرفام فکر کن. _وایسا لااقل تاخونت برسونمت. _خداحافظ...لازم نیست. قدم هام و تند کردم سمت خیابون. ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت59 کتلت های سرخ شده رو یکی یکی از توی ماهیتابه می گرفتم و میزاشتم تو ظرف... فکرم به صدرا مشغول بود... حامد خونه بودو داشت قرآن دوره می کرد... خونه ی شمالمون نسبت به تهران که اجاره کرده بودیم بزرگتر بود... دوتا خوابش و استفاده می کردیم و یه خواب و فعلا گذاشتیم برای مهمونا... حامد قرآنش تموم شده بودو اومد توحال تلویزیون و روشن کرد و روی مبل ولو شد... _حامد بی زحمت سفره پهن کن شام بخوریم... _چشم خانمم... بدون غرزدنی پاشد و سفره پهن کرد...بشقاب و سالاد و...رو برد سرسفره... منم ظرف کتلت هارو بردم و هردو نشستیم کنار سفره... _بسم الله الرحمن الرحیم...نرگس جانم اول غذا باید ازت تشکر کنم چون دست پختت فوق العادست...بوی غذات آدم و دیوانه می کنه! هردو خندیدیم... _نوش جونت عزیزم... ....... حامد تشکر کرد و از کنار سفره بلند شد...یکی دوتا وسیله رو برداشت و گذاشت تو آشپزخونه... تا خواستم پاشم سفره رو جمع کنم آیفونمون زنگ خورد... _من جواب میدم نرگس... بی خیال از این که کیه سفره رو جمع کردم که صدای حامد توجهم و جلب کرد: _بفرمایید...خوش اومدین... بعدهم گوشی آیفون و گذاشت... _نرگس جان مهمون داریم... _کیه؟ _پسرخالت صدرا... کُپ کردم...سریع رفتم تو اتاق وحجاب کردم... صدرا با تعارف حامد اومد تو و سلام و احوالپرسی کردیم... هرسه تامون روی مبل نشستیم... صدرا:ببخشید این موقع شب مزاحمتون شدم... حامدخندید و گفت:نه بابا این چه حرفیه...تازه ساعت 9... صدرا:اومدم بابت موضوعی با آبجی نرگس حرف بزنم... حامد بالبخند گفت:خیره ان شاالله...پس من میرم تو آشپزخونه چایی بیارم... باخودم گفتم قربون شوهرم برم که اینقدر آقااااااست... حامد که رفت صدرا آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:نرگس...خواهش می کنم بگو قضیه چیه...من مخم داره سوت می کشه از صبح تا حالا... _گفتم که از خواهرت بپرس... _نمیخوام...چون اونم بدتر از تو زبون باز نمیکنه... _خب پس منم نمیگم... _نرگسسسس.... _هیسسسس...آروم تر...چرا بچه بازی در میاری.؟! _ببین به جون خالت که مادرمه...به جون مادرت که خالمه قسم میخورم...اگه همین امشب نگی میرم یه بلایی سر خودم و یکتا میارم... از این حرف صدرا تنم لرزید...می دونستم اگه عصبانی بشه ازش هرکاری بر میاد... _خیلی خب...باشه...ولی دیگه جون مامانامون و قسم نخور... آروم شد و گفت:باشه...بگو... حامد بایه سینی چای اومد پیشمون... کنارصدرا که روی مبل دونفره نشسته بود نشست... _صدرا جان بی تعارف...اگه من مزاحمم برم... صدرا:نه داداش این چه حرفیه؟ اتفاقا شماهم بشین به عنوان شاهد... حامد جدی شد و گفت:شاهد؟ صدرا:آره...قراره خانمت یه جریانایی تعریف کنه که لازمه یه شاهد باشه که یه وقت آینده مشکلی پیش نیاد... حامد متعجب نگام کرد و قیافش سوالی شد! _آره...قراره یه اتفاقاتی و برای صدرا تعریف کنم که...برمی گرده به پنج،شیش سال پیش... هردوشون هیجانی و متعجب منتظر بقیه حرفم موندن... _چند سال پیش که من و ساحل یازدهم بودیم...یه دختری از یه مدرسه ی دیگه اومد به مدرسه ی ما و تازه وارد کلاسمون بود... ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
📌چقدر تلاش می کنی؟...🤔🧐 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv