رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت71 عاطفه رفت و ما داشتیم نهار می خوردیم! _حامد؟ _
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت 72
چشماش دراومد و نگام کرد...
_نرگس...تو...بارداری؟
_اِع فهمیدی؟ من فکر کردم از آزمایش متوجه نمیشی!
برگه رو روی میز گذاشت و با شوق توی صداش و برق توی چشماش گفت: باورم نمیشه عشقممم...
صورتش رو به آسمون کرد و گفت: خدایااا ممنون...
بلند شد و اومد پشت صندلیم ایستاد... دستاشو دور گردنم حلقه کرد و گفت: من عاشقتم...
_من بیشتر...
..........
من و حامدبه هم قول دادیم که به هیچ کسی فعلا نگیم این قضیه رو...نمیدونم چرا ولی دوست نداشتم فعلا کسی بدونه...
از مدرسه تازه رسیدم خونه و خسته بودم...حامد هنوز نیومده بود...
نهارو از تو یخچال بیرون آوردم و گذاشتم روی گاز.
نشستم روی مبل و مشغول گوشیم شدم...
صدای آیفون توخونه پیچید... اومدم سمت آیفون که بادیدن صفحش سرجام خشکم زد...
ادامه دارد...
✍نویسنده: ساجده تبرائی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگار عشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت73
🚫🔞این پارت دارای محدودیت سنی است🔞🚫
⭕️+12
صدرا؟الان؟اینجا چیکارداشت؟
گوشی آیفون و برداشتم وگفتم:بله؟
_سلام...یه دقیقه در و باز کن!
_بفرمایید!
در و بازکردم...
نتونستم باز نکنم...زشت می شد!
حجاب کردم و در ورودی حال و باز کردم...
_سلام...
_سلام خوبی؟خوش اومدی!
_ممنون..
قیافش داغون بود...اصلا مشخص بود حال روحیش خوب نیست...
باتعارف من نشست روی مبل و من هم روبه روش نشستم...
استرس داشتم...اگه حامد می اومد و فکر اشتباه می کرد چی؟
_نترس...زودتر میرم که شوهرت نفهمه اینجا بودم!
یاخدا!انگار فکرم و خونده بود...صدرا چِش بود خدا می دونست!
_نه...مشکلی نیست...
_نرگس...اومدم یه موضوعی رو بهت بگم که پنج ساله توگلوم مونده!!!
_چی؟
_ببین...تو و حامد چهارسال نامزد بودین...یه سال و نیم هم از عروسیتون می گذره!یعنی...یعنی...یعنی هنوز امیدی هست برگردیم به قبل از این که سرو کله ی حامد پیدا شه!
صدرا داشت چی می گفت...مذخرفاتی که می شنیدم دوست نداشتم واقعی باشه!!!
_تو...چرا چرت و پرت میگی؟
_چرت و پرت نیست!!چرت و پرت نیست که الان اینجام...من به خاطر تو این پنج سالی ازدواج نکردم!به امید برگشتنت تا حالا صبر کردم...فکر می کردم چون حامد و دوست نداشتی طلاق می گیری برمی گردی!!
_بسه صدرااااا...نمی خوام دیگه بشنوم!
_بسه چیه؟؟؟؟تو مگه من و دوست نداشتی!!!
_همه چی تموم شد صدراااا...توروخدا از این حرفا نزن!!باورم نمیشه که تو اینطوری حرف بزنی!!
_باورت بشه...باورت بشه چون من هم باورم شده که الان اینجام...
بغض داشتم...احساس می کردم یه گناه بزرگی مرتکب شدم...دوست داشتم زودتر بره!
_خاله صدیقه می دونه تواینجایی؟؟؟می دونه پسرش اعصاب من و بهم ریخته؟
_تو از اول هم از بزرگترا می ترسیدی!!همون اول بهت گفتم بزار زودتر بیام خواستگاریت...بزار بیام پاپیش بزارم و به خانواده هامون بگم؛ ولی تو نزاشتی!اصلا از کجا معلوم همون موقعی که به من قول و قرار ازدواج می دادی با حامدنبودی؟!
_چی میگی توووو...صدرا شَان خودتو بدون...نذار بهت بی احترامی کنم...
صدرا ازجاش بلند شد اومد زانو زد نشست روبه روم...
از درون داشتم می مُردم!!
رفتاراش عادی نبود...ازش می ترسیدم وخودم و یکم جمع کردم...
_ببین نرگس هنوز هم دیر نشده...باحامد طلاق بگیر برگرد باهام باشیم...قول میدم برات کم نزارم...
_خفه شووووو صدرااا...
ازجام پاشدم که برم تو آشپزخونه آبی بزنم دست و صورتم که آستینم و ازپشت کشید...
_نرگسسس...
برگشتم سمتش و اشکام جاری شد...
ادامه دارد...
✍نیسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
تاخداهست زندگی هست... 💙🌷🌱
#تلنگر
#انگیزشی
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید: 👇
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگار عشق رمان ماه شب چهاردهم پارت73 🚫🔞این پارت دارای محدودیت سنی است🔞🚫 ⭕️+12 ص
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت74
🚫🔞این پارت دارای محدودیت سنی است🔞🚫
⭕️+12
چند قدم اومد جلو و من هم چند قدم رفتم عقب...درحدی بهم استرس وارد شده بود که احساس می کردم کمرم بی حس شده ...دستام و زانوهام می لرزیدن...اون صدرایی که من می شناختم این صدرا نبود!!!
چشم تو چشم بودیم...حرفی بینمون ردو بَدل نمی شد.
پشتم خورد به دیوار و دیگه نتونستم برم عقب تر...اومد نزدیک تر...ازترس آبروم صدامو بالا نبردم و سعی کردم خودم و کنترل کنم و گفتم:یه قدم دیگه بیای جلو جوری داد می زنم که کل مردم بفهمن بیان اینجا...
پوزخندی زد وگفت:اونی که باید از آبروش بترسه تویی نه من!!تو وشوهرجونت ادعاتون زیاده ولی واقعیت یه چیز دیگس...
فاصلمون دووجب بیشتر نبود...صدای تپش های قلبم و می تونستم بشنوم...
_ببین الان دیگه نباید به گذشته فکر کرد...چون تموم شده...برو به فکر آیندت باش...دنبال یه دخترخوب باش..یکی که بتونی باهاش زندگیتو بسازی...
_زندگیمو بایه نفر ساخته بودم که اون یه نفر زندگیمو خراب کرد...می فهمی چی می گم...توروخدا با حامد به هم بزن بیا برگرد باهم باشیم قول می دم برات کم نذارم...هردومون باعشق میریم خارج...من دوستت دارم نرگس!
یهو نمی دونم چی شد که کنترل دستام ونتونستم داشته باشم و محکم خوابوندم تو گوشش!!
مخم سوت کشیده بود...
بایه دستش صورتش و داشت ونگام کرد...
داد زدم گفتم:بدبخت...گفتم همه چی تموم شده...می فهمی؟؟؟؟من حاملم صدراااااا !!!!
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگار عشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت75
مردمک چشماش شروع به لرزیدن کرد...انگار نفسش بند اومده بود...دستی که روی صورتش بود شروع به لرزیدن کرد!!آروم آورد پایین و روش و برگردوند...
_ههه...ازت کینه به دل ندارم ودیگه عشقی برام نمونده ولی یه چیز و بدون نرگس!!تو...تو...باعث شدی من به گناه بیافتم...ازاین بابت نمی بخشمت!!!نمی بخشمت چون تو من و دیوانه کردی...نمی بخشمت چون تو زندگیمو نابود کردی!
_اینا کینه نیست؟!من زندگیتو نابود نکردم...خودت بودی که زندگیتو به آتیش کشیدی!خودت بودی که خواستی به گناه کشیده بشی!!حتی فکر کردن به من هم گناه بودچون شوهرداشتم...تو پنج سال تمام این کار و کردی...پس مشکل ازخودته!!
با صدای لرزون گفت:من میرم...میرم که همتون توآرامش زندگی کنین...میرم که بیشتر ازاین وارد گناه نشم و توبه کنم...تو من و ببخش تا من هم تورو ببخشم...خداهم مارو ببخشه...
چندقدم رفت سمت در که دوباره ایستاد و برگشت سمتم!
بااشک های بی امونش گفت:آبجی نرگسی که روز عقدت بهت گفتم از روی نادونی و حرص بود،اما بدون آبجی نرگس...که این آبجی نرگسم واقعیه...دیگه شدی مثل ساحل...
نتونستم حرفی بزنم...یهو کمرم شُل شد و نشستم روی مبل...
صدرا رفت سمت در و تا بازش کرد حامد جلوش سبز شد...
یاحسین!!!!!!این از کی به حرفاش گوش می داد؟؟؟؟
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv