🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت63
جدا از مدرسه تویکی از موسسات آموزشی؛ کلاس کنکور هم قبول کرده بودم...
امروز پنج شنبه بودو مدرسه نداشتم...نهارو آماده کردم و سوییچ و گرفتم و حرکت کردم سمت آموزشگاه...
دوسالی میشه گواهینامه گرفتم!
حدود سه ساعت کلاسام طول کشید و بعد از کلاس ساعت دوازده برگشتم خونه...ماشین و آوردم تو حیاط و اومدم داخل.
نمازم و خوندم و برگه امتحانی شاگردام و تصحیح کردم...بعد هم حامد اومد.
پیراهنی که صبح پوشیده بود تنش نبود!!یه پیراهن کهنه تنش کرد...
بعد از سلام گفتم:حامد پیراهنت کو؟چرا این و پوشیدی؟چرا رنگ و رو رفتس؟؟
خندید و همونطور که داشت لباس عوض می کرد گفت:آخه خوشگلم...یکی پیراهنم و دید خوشش اومد...دلم نیومد من داشته باشم اون نداشته باشه...درآوردم و بهش دادم...بنده خدا قبول نمی کرد،به زور بهش دادم...این پیراهنم یکی از پیراهن های قدیمی خودم تو کارخونه بود!
_وااا!آخه اون پیراهن و تازه...
یهو انگشت سبابه شو به نشونه ی سکوت اورد جلوی دماغم و گفت:هیسسس!الان دل یکی و شاد کردیم...خداهم دلمون و شاد می کنه...دیگه غر نزنی هاااا!
_خب...اِممم...باشه!
........
یه سالی از عروسیمون می گذره...مامانِ من و مامان حامد گاهی اوقات مستقیم و گاهی اوقات هم غیر مستقیم به بچه دارشدنمون اشاره می کردن...
من و حامد هم تاحالا راجبه این موضوع باهم صحبت نکردیم!
تا یادم نرفته اینو هم بگم که نسرین یه بچه ی دوساله داشت و حسین هم سه ساله که ازدواج کرد!عقد و عروسیش باهم بود...والان یه دختر یک ساله داشت!
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
تاحالا می دونستی تو روایات و احادیث 《چشم زخم》ثابت شده؟🧐🤔😲
#حدیث
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت63 جدا از مدرسه تویکی از موسسات آموزشی؛ کلاس کنکو
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت64
نماز مغربم تموم شد...سجاده ای که ماه عسل کربلا رفته بودیم جلوم پهن بود!یه سجاده ی سبز مخملی...
حامد از حموم اومد بیرون و گفت:قبول باشه!
_قبول حق...
گوشیش زنگ خورد و رفت سمتش...
_بله سلام... بفرمایید...اِمم...خب شما تشریف بیارید موسسه اونجا باید فرم پرکنید...ممنونم...خدانگهدار..
_کی بود؟
_یه آقایی برای پسرش گفت میخواد ثبت نام کنه...گفتم بیاد موسسه...
_حامد حفظ قرآن سخته؟
_سخت از لحاظ این که مسئولیتت سنگین میشه آره...ولی اینطوری نه!
_خیلی دوست دارم یاد بگیرم...یعنی حفظ کنم...
_خودم باهات کار می کنم تا حافظ بشی!
_جدی؟یعنی میتونم؟
_چرا که نه...
_میشه از امشب شروع کنیم؟
_چرا که نه...
رفت وضو گرفت و قرآن و برداشت و نشست کنارم...
گوشیش هم باز کردو صدای استاد پرهیزگار و آماده کرد.
_خب...آماده ای؟
_اوهوم...
_بسم الله الرحمن الرحیم...
صدای استاد پرهیزگار و گذاشت و شروع کردیم به زمزمه کردن باهاش...
..........
یقه ی پیراهن حامد و درست کردم و دکمه هاش و یکی یکی بستم...
یه وجب فاصله داشتیم و به صورتش دستی کشیدم...
_برات دعا می کنم...
_قربونت برم من...تو که باشی بین جمعیت دلم قرصه!
_میدونم...صبر کن یه دقیقه...
حرز امام جواد(ع)و ازتوی کشو گرفتم و گذاشتم توی سرجیبش!
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🟢پنج سوره ای که امام زمان(عج)به آیت الله مرعشی سفارش کردند...
#حدیث
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv