✍توصیه رهبر انقلاب برای مشتاقان محروم از مراسم اعتکاف دقایقی پیش منتشر شد
👈پیشنهاد میشود نماز جعفر طیار خوانده شود.
#کلام_ولی
💞@dyosofezahra💞
امشب به سبک کرب و بلا گریه می کنیم
همراه سیِّد الشُّهداء گریه می کنیم
صاحب زمان گرفته عزا گریه می کنیم
از داغ روح صبر و وفا گریه می کنیم
#اجرک_الله_یا_بقیة_الله
🥀وفات حضرت زینب(س)
تسلیت باد🥀
🏴@dyosofezahra🏴
مداحی آنلاین - قافله سالار من - حسین شریفی.mp3
5.37M
🔳 #وفات_حضرت_زینب(س)
🌴قافله سالار من
🌴کجایی ای دوای دردم
🎤 #حسین_شریفی
⏯ #استودیویی
#هیئت_مجازی_یوسف_زهرا
🏴@dyosofezahra🏴
🍀برگزاری کلاس های قرآن با رعایت کامل پروتکل های بهداشتی 😊😊
🍃ان هذا القرآن یهدی للتی هی اقوم🍃
#گزارش_عملکرد
🏴@dyosofezahra🏴
#قسمت_شانزدهم
ايام انقلاب
📜 راوی: امير ربيعي
ابراهيم از دوران کودکي عشق و ارادت خاصي به امام خميني(ره)داشت.
هر چه بزرگتر ميشــد اين علاقه نيز بيشتر ميشد. تا اينکه در سالهاي قبل از
انقلاب به اوج خود رسيد.
در ســال 1356 بود. هنوز خبري از درگيريها و مسائل انقلاب نبود. صبح
جمعه از جلسه اي مذهبي در ميدان ژاله (شهدا) به سمت خانه بر ميگشتيم.
از ميدان دور نشــده بوديم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند. ابراهيم
شروع کرد براي ما از امام خميني (ره)تعريف کردن.
بعد هم با صداي بلند فرياد زد: (درود بر خميني)
ما هم به دنبال او ادامه داديم. چند نفر ديگر نيز با ما همراهي کردند. تا نزديک
چهارراه شمس شعار داديم وحركت كرديم. دقايقي بعد چندين ماشين پليس به سمت ما آمد. ابراهيم سريع بچه ها را متفرق کرد. در کوچه ها پخش شديم.
دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم. ابراهيم درگوشه
ميدان جلوي سينما ايستاد. بعد فرياد زد: درود بر خميني و ما ادامه داديم. جمعيت که از جلسه خارج ميشد همراه ما تکرار ميکرد. صحنه جالبي ايجاد شده بود.
دقايقي بعد، قبل از اينکه مأمورها برسند ابراهيم جمعيت را متفرق کرد. بعد
با هم سوار تاکسي شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم.
دو تا چهار راه جلوتر يکدفعه متوجه شــدم جلوي ماشــينها را ميگيرند مســافران را تک تک بررسي ميکنند. چندين ماشــين ساواک و حدود 10
مأمور در اطراف خيابان ايســتاده بودند. چهره مأموري که داخل ماشينها را
نگاه ميکرد آشنا بود. او در ميدان همراه مردم بود!
به ابراهيم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از اينکه به تاکسي ما برسند در
را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد. مأمور وسط خيابان يكدفعه سرش
را بالا گرفت. ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش...
مأمورهــا دنبال ابراهيم دويدنــد. ابراهيم رفت داخل کوچــه، آنها هم به
دنبالش بودند. حواس مأمورها که حســابي پرت شد کرايه را دادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوي خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم...
ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهيم خبري نداشتم. تا شب هم هيچ خبري از
ابراهيم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آنها هم خبري نداشتند.
خيلي نگران بودم. ســاعت حدود يازده شب بود. داخل حياط نشسته بودم.
يکدفعه صدائي از توي کوچه شنيدم .
دويــدم دم در، باتعجــب ديدم ابراهيــم با همان چهره و لبخند هميشــگي
ِ پشت در ايســتاده. من هم پريدم تو بغلش. خيلي خوشحال بودم. نميدانستم خوشحاليام را چطور ابراز کنم. گفتم: داش ابرام چطوري؟
نفس عميقي کشيد و گفت: خدا رو شکر، ميبيني که سالم و سر حال در خدمتيم.
گفتم: شام خوردي؟ گفت: نه، مهم نيست.
ســريع رفتم توي خانه، سفره نان و مقداري از غذاي شام را برايش آوردم.
رفتيم داخل ميدان غياثي (شهيد سعيدي) بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن
قــوي همين جاها به درد ميخوره. خدا كمك كــرد. با اينکه آنها چند نفر
بودند اما از دستشون فرار کردم.
آن شب خيلي صحبت کرديم. از انقلاب، از امام و... بعد هم قرار گذاشتيم
شبها با هم برويم مسجد لرزاده پاي صحبت حاج آقا چاووشي...
ادامه دارد...
#داستان
#سلام_بر_ابراهیم
🏴@dyosofezahra🏴