┅═✧❁﷽❁✧═┅
#قسمت_پنجاه_وچهارم
فتح المبين
📜 راوی: جمعي از دوستان شهيد
در خوزستان ابتدا به شهر شوش رفتيم. زيارت حضرت دانيال نبي (ع)
آنجا خبردار شــديم،كليه نيروهاي داوطلب(كه حالا به نام بسيجي معروف
شده اند) در قالب گردانها و تيپهاي رزمي تقسيم بندي شده و جهت عمليات
بزرگي آماده ميشوند.
در حين زيارت، حاج علي فضلي را ديديم. ايشــان هم با خوشــحالي از ما
اســتقبال كرد. حاج علي ضمن شــرح تقســيم نيروها، ما را به همراه خودش
بــه تيپ المهدي(عج) برد. در اين تيپ چندين گردان نيروي بســيجي و چند
گردان سرباز حضور داشت.
حاج حسين هم بچههاي اندرزگو را بين گردانها تقسيمكرد. بيشتر بچههاي
اندرزگو مسئوليت شناسايي و اطلاعات گردانها را به عهده گرفتند.
رضــا گودينــي با يكي از گردانها بود. جواد افراســيابي بــا يكي ديگر از
گردانها و ابراهيم در گرداني ديگر.
كار آمادگي نيروها خيلي سريع انجام شد. بچههاي اطلاعات سپاه ماهها بود
كه در اين منطقه كار ميكردند.
تمامي مناطق تحت اشغال توسط دشمن، شناسايي شد. حتي محل استقرار
گردانها و تيپهاي زرهي عراق مشــخص شده بود. روز اول فروردين سال
1361 عمليات فتح المبين با رمز يا زهرا (س)آغاز شد.عصر همان روز از طرف ســپاه، مســئولين و معاونين گردانها را به منطقه عملياتي بردنــد. از فاصله اي دور منطقه و نحوه كار را توضيح دادند. يكي از
سختترين قسمتهاي عمليات به گردانهاي تيپ المهدي(عج) واگذار شد.
با نزديك شــدن غروب روز اول فروردين، جنب وجوش نيروها بيشتر شد.
بعد از نماز، حركت نيروها آغاز شد.
من لحظهاي از ابراهيم جدا نميشــدم. بالاخره گردان ما هم حركت كرد.
اما به دلایلي من و او عقب مانديم! ساعت دو نيمه شب ما هم حركت كرديم.
در تاريكي شب به جايي رسيديم كه بچههاي گردان در ميان دشت نشسته
بودند. ابراهيم پرسيد: اينجا چه ميكنيد!؟ شما بايد به خط دشمن بزنيد!
گفتند: دســتور فرمانده اســت. با ابراهيم جلو رفتيم و به فرمانده گفت: چرا
بچهها را در دشــت نگه داشــتيد؟ الان هوا روشــن ميشــه، اينها جانپناه و
خاكريز ندارند، كاملا هم در تيررس دشمن هستند.
فرمانده گفت: جلو ما ميدان مين است، اما تخريبچي نداريم. با قرارگاه تماس
گرفتيم. تخريبچي در راه است. ابراهيم گفت: نميشه صبر كرد. بعد رو كرد به
بچهها و گفت: چند نفر داوطلب از جان گذشته با من بيان تا راه رو باز كنيم!
چند نفر از بچهها به دنبال او دويدند. ابراهيم وارد ميدان مين شــد. پايش را
روي زمين ميكشيد و جلو ميرفت! بقيه هم همينطور!
هاجو واج ابراهيم را نگاه ميكردم. نََفس در سينهام حبس شده بود. من در
كنار بچه هاي گردان ايستاده بودم و او در ميدان مين.
رنگ از چهره ام پريده بود. هر لحظه منتظر صداي انفجار و شهادت ابراهيم
بودم! لحظات به ســختي ميگذشــت. اما آنها به انتهاي مسير رسيدند! شكر
خدا در اين مسير مين كار نشده بود.
آن شب پس از عبور از ميدان مين به سنگرهاي دشمن حمله كرديم. مواضع
دشمن تصرف شد. اما زياد جلو نرفتيم.
ادامه دارد...
#داستان
#سلام_بر_ابراهیم
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━ http://eitaa.com/joinchat/217776134C8d89e92271
@dyosofezahra
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━