#داستان_راستان
#شهید_مرتضی_مطهری
بازنشستگی
پيرمرد نصرانى ، عمرى كار كرده و زحمت كشيده بود، اما ذخيره و اندوخته اى نداشت ، آخر كار كور هم شده بود. پيرى و نيستى و كورى همه با هم جمع شده بود و جز گدايى راهى برايش باقى نگذارد؛ كنار كوچه مى ايستاد و گدايى مى كرد. مردم ترحم مى كردند و به عنوان صدقه پشيزى به او مى دادند. و او از همين راه بخور و نمير به زندگانى ملالت بار خود ادامه مى داد.
تا روزى اميرالمؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام از آنجا عبور كرد و او را به آن حال ديد. على به صدد جستجوى احوال پيرمرد افتاد تا ببيند چه شده كه اين مرد به اين روز و اين حال افتاده است ؟ ببيند آيا فرزندى ندارد كه او را تكفل كند؟ آيا راهى ديگر وجود ندارد كه اين پيرمرد در آخر عمر آبرومندانه زندگى كند و گدايى نكند؟
كسانى كه پيرمرد را مى شناختند آمدند و شهادت دادند كه اين پيرمرد نصرانى است و تا جوانى و چشم داشت كار مى كرد، اكنون كه هم جوانى را از دست داده و هم چشم را، نمى تواند كار بكند، ذخيره اى هم ندارد، طبعا گدايى مى كند.
على عليه السلام فرمود:((عجب ! تا وقتى كه توانايى داشت از او كار كشيديد و اكنون او را به حال خود گذاشته ايد؟! سوابق اين مرد حكايت مى كند كه در مدتى كه توانايى داشته كار كرده و خدمت انجام داده است . بنابراين بر عهده حكومت و اجتماع است كه تا زنده است او را تكفل كند، برويد از بيت المال به او مستمرى بدهيد))
📗 @e_adab
#حکایت
شرط مهمان نوازی این است که خالی از تکلف باشد ...
حکیم سعد الدین نزاری با سعدی شیرازی معاصر بود. این دو بزرگ با یکدیگر رفت و آمد داشتند به طوری که شیخ اجل سعدی دو بار از شیراز به دیار حکیم، قهستان رفت.
در سفری که حکیم نزاری برای دیدن سعدی به شیراز آمد، سعدی آنقدر در تجلیل و پذیرائی او تکلف ورزید و خود را به مشقت انداخت که حکیم چندان در شیراز توقف نکرد و در هنگام حرکت به سعدی گفت:
ما رفتیم ولی این شرط مهمان نوازی نبود که تو کردی....
شیخ هم از این سخن درشگفت شد و پوزش خواست.
چندی بعد سعدی به دیدار حکیم به قهستان سفر کرد و در هنگام ورود حکیم را در مزرعه یافت که مشغول زراعت بود. او هم شیخ را به منزل فرستاد و خود بکارش ادامه داد تا فراغت حاصل کرد و به منزل رفت.
در پذیرائی از سعدی هم هیچ تکلف و تشریفاتی قائل نشد و در تهیه خوراک و لوازم پذیرائی چندان سادگی پیشه کرد که سعدی سه ماه در بیرجند ماند و چون وقت مراجعت رسید و آماده سفر شد، حکیم به بزرگان بیرجند پیغام فرستاد تا آنچه رسم تشریفات و پذیرائی است در حق سعدی بجا آورند و آنها نیز یکماه تمام از سعدی دعوتها نموده و پذیرائیها کردند.
چون سعدی عزم سفر کرد، حکیم به او گفت:
شرط مهمان نوازی این است که خالی از تکلف باشد تا مهمان را توقف میسر گردد نه اینکه چندان بخود زحمت دهی تا مهمان سرافکنده و پشیمان باز گردد !
📗 @e_adab
#داستان_واقعی
پر لایک ترین توییت 3 دسامبر، مربوط به ایزابلا کاردیناله دختر 26 ساله ی ایتالیایی ساکن شهر فلورانس بود.
ایزابلا یک معلول جسمی حرکتی ست. او در ژانویه ی 2006 بعد از یک تصادف شدید برای همیشه مجبور به استفاده از ویلچر شد.
توییت او اسکرین شاتی از کامنت یک پست در اینستاگرام بود. پستی که در آن از کاربران خواسته شده بود تا در کامنتها در مورد آسیب های روحی ناشی از معلولیت حرف بزنند.
اسکرین شات ایزابلا از شخصی بود که در کامنتها پیامی با این مضمون گذاشته بود:
«همشونو باید جمع کنن و بریزنشون تو دریا».
او زیر این اسکرین شات نوشت:
«کسی توی فلورانس مربی شنا میشناسه؟ من نمیخوام به همین سادگی تسلیم بشم».
توییت خانوم کاردیناله در کمتر از یک ساعت بیش از ده هزار بار بازنشر شد. صبح روز بعد ایزابلا کاردیناله مثل همیشه از خواب بیدار شد، برای رفتن به دانشگاه از خانه بیرون رفت، و از چیزی که روی دیوار خانه اش میدید شگفت زده شد. روی دیوار خانه با رنگ قرمز نوشته شده بود:
in quale mare ti abbandonano, che posso venire a salvarti, poi chiederti:vuoi sposarmi?
«تو رو تو کدوم دریا میندازنت که بیام نجاتت بدم و ازت بپرسم: با من ازدواج میکنی؟»
📗 @e_adab
#داستانک
خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.
پرسید: چرا می گریی؟
- چون به زندگی ام می اندیشم, به جوانی ام, به زیبایی ای که در آینه می دیدم, و به مردی که دوستش داشتم. خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است. می دانست که
...
من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم. خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد, به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.
زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟
خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ. خداوند, آن گاه که قدرت حافظه را به من می بخشید, بسیار سخاوتمند بود. می دانست در زمستان, همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و لبخند بزنم#
📗 @e_adab
#داستان_راستان
#شهید_مرتضی_مطهری
حتی برده فروشی
ماجراى علاقه مندى و عشق سوزان مردى كه كارش فروختن روغن زيتون بود نسبت به رسول اكرم ، معروف خاص و عام بود. همه مى دانستند كه او صادقانه رسول خدا را دوست مى دارد و اگر يك روز آن حضرت را نبيند بى تاب مى شود. او به دنبال هر كارى كه بيرون مى رفت ، اول راه خود را به طرف مسجد يا خانه رسول خدا يا هر نقطه ديگرى كه پيغمبر در آنجابود كج مى كرد و به هر بهانه بود خود را به پيغمبر مى رساند و از ديدن پيغمبر توشه برمى گرفت و نيرو مى يافت ، سپس به دنبال كار خود مى رفت .
گاهى كه مردم دور پيغمبر بودند و او پشت سر جمعيت قرار مى گرفت و پيغمبر ديده نمى شد، از پشت سر جمعيت گردن مى كشيد تا شايد يك بار هم شده چشمش به جمال پيغمبراكرم بيفتد.
يك روز پيغمبراكرم متوجه او شد كه از پشت سر جمعيت سعى مى كند پيغمبر را ببيند، پيغمبر هم متقابلاً خود را كشيد تا آن مرد بتواند به سهولت او را ببيند. آن مرد در آن روز پس از ديدن پيغمبر دنبال كار خود رفت اما طولى نكشيد كه برگشت ، همينكه چشم رسول خدا براى دومين بار در آن روز به او افتاد، با اشاره دست او را نزديك طلبيد آمد جلو پيغمبراكرم و نشست .
پيغمبر فرمود:((امروز تو با روزهاى ديگرت فرق داشت ، روزهاى ديگر يك بار مى آمدى و بعد دنبال كارت مى رفتى ، اما امروز پس از آنكه رفتى ، دو مرتبه برگشتى ، چرا؟)).
گفت : يا رسول اللّه ! حقيقت اين است كه امروز آنقدر مهر تو دلم را گرفت كه نتوانستم دنبال كارم بروم ، ناچار برگشتم .
پيغمبراكرم درباره او دعاى خير كرد. او آن روز به خانه خود رفت اما ديگر ديده نشد. چند روز گذشت و از آن مرد خبر و اثرى نبود. رسول خدا از اصحاب خود سراغ او را گرفت ، همه گفتند: مدتى است او را نمى بينيم .
رسول خدا عازم شد برود از آن مرد خبرى بگيرد و ببيند چه بر سرش آمده به اتفاق گروهى از اصحاب و يارانش به طرف ((سوق الزيت )) يعنى بازارى كه در آنجا روغن زيتون مى فروختند راه افتاد همين كه به دكان آن مرد رسيد ديد تعطيل است و كسى نيست . از همسايگان احوال او را پرسيد، گفتند: يا رسول اللّه ! چند روز است كه وفات كرده است .
همانها گفتند: يا رسول اللّه ! او بسيار مرد امين و راستگويى بود، اما يك خصلت بد در او بود.
((چه خصلت بدى ؟))
از بعضى كارهاى زشت پرهيز نداشت ، مثلاً دنبال زنان را مى گرفت .
((خدا او را بيامرزد و مشمول رحمت خود قرار دهد. او مرا آن چنان زياد دوست مى داشت كه اگر برده فروش هم مى بود خداوند او را مى آمرزيد))
📗 @e_adab