باخبر نیستی تو اما از غمِپنهانی ام
خود پر از رنجم تودیگراز چه می رنجانی ام !
گرگ را دیدم ولی بر گله ایمان داشته ام
کاش میرفتم از اول در پی چوپانی ام !
از قفس کردی رهایم تا تورا باور کنم
این بود فرقش که حالا در دلت زندانی ام ؟
یک سر موی تو صد فردوس می ماند مرا
من همانپیغمبری که روی نافرمانی ام ؟
رعد و برق چشمهایت را گرفتی بر دلم؛
لحظه ای رخ داد عشق و سالها بارانی ام
دردِ دوری و غمِ تنهایی و دیوانگی؛
زندگی چیزی ندارد بیش از این ارزانی ام!
خنده ای گاهی به سختی می نشیند برلبم
باخبر نیستی تو اما،از غمِ پنهانی ام
#حسین_وصال_پور
💠 @e_adab 💠
حرفی اگر از سینه خیزد ،می شود فریاد
از سینه ها کی میشود ،این حرف ها آزاد؟
بر من ببخش گاهی اگر یادت نمی افتم؛
من خویش را هم گهگاهی میبرم ازیاد
ما خود زیان خویش را با چشم می دیدیم
چون طالب حق بوده ایم در دامن بیداد
این زندگی چیزی شبیه تنگ ماهی هاست
هرکس که در این دایره افتاد،بر افتاد
در آسمان ها یا زمین هرگز نمیدانیم؛
با ما چه خواهد کرد این زندان بی ابعاد
ما روحمان را باد برد و جسممان فرسود
بر سنگ قبرِ ما ننویسید؛ روحش شاد
#حسین_وصال_پور
💠 @e_adab 💠
آسمان بودم و اما در خیال خویشتن
من نبودم با خبر حتی ز حال خویشتن
زخم ها می خوردم از اصرار باورهای خویش
آه من تنها همین بودم وَبال خویشتن
مثل آن دریا که می داند مقصد رفتن است
می کشم هر ذره ام را تا زوال خویشتن
گرد عالم گشته ام چون گردبادی بی رمق
با همه رفتم ولیکن کو مجال خویشتن
من همان رمال غگمینم که دیدم در همه
روز خوشبختی ولی هرگز به فال خویشتن
با تو که صد راه دوری از دلم اصرار نیست
خود نیز هرگز نبودم در وصال خویشتن
تا بفهمم کز قفس رفتن خیلی ساده نیست
می نشانم زخم روی زخمِ بال خویشتن
#حسین_وصال_پور
💠 @e_adab 💠
تو که خوب حرف از وفا می زنی
تو هم آخر قصه جا می زنی
اگر چه به پای منی چند وقت
به من یک روز پشتِ پا می زنی
همیشه به نفرین من بوده ای
ولی دم ز خیر و دعا می زنی !
عجیب است آنقدر می خواهمت
که هرگز نگفتم چرا می زنی !
هزار فرسخی هم که بینم تورا
برای دلم آشِنا می زنی !
من از بی تو بودن کم خورده ام؟
که خود نیز گاهی مرا می زنی!
هنوزهم به نامت قسم می خورم
که را جای اسمم صدا می زنی؟
بزن بر دل خسته ام ،زخم ها
بزن تا بدانی که را می زنی
سرانجام یک روز پی می بری
که این ضربه ها را خطا می زنی
#حسین_وصال_پور
💠 @e_adab 💠
شعر اگر ویرانه هایم را به تصویر می کشید
کودکی در خاطرش با آدمی پیر می کشید
ساحل از فقدان این دریا چه می دانسته بود؟
ظاهرش خوش بوده اما از درون تیر می کشید
دیر فهمیدم که این دنیا به خونم تشنه بود
من سپر انداختم او باز شمشیر می کشید
از کنارش کوچ کردم تا که از فکرم رود
باز چشمش بالهایم را به زنجیر می کشید
دست بردم درسیاهی ،فکرکردم زلف توست
کی توان ره برد در چیزی که تقدیر می کشید...
هرکجا ما آرزویی کرده بودیم سرنوشت ؛
با تمام خشم رویش حکم تاخیر می کشید
ما ولی خورشید بودیم روی قاب آسمان
زندگی مارا غروبی سرد و دلگیر می کشید
می شدم همچون لهستان از هجوم نازیان
شعر اگر ویرانه هایم را به تصویر می کشید
#حسین_وصال_پور
💠 @e_adab 💠
شعر اگر ویرانه هایم را به تصویر می کشید
کودکی در خاطرش با آدمی پیر می کشید
ساحل از فقدان این دریا چه می دانسته بود؟
ظاهرش خوش بوده اما از درون تیر می کشید
دیر فهمیدم که این دنیا به خونم تشنه بود
من سپر انداختم او باز شمشیر می کشید
از کنارش کوچ کردم تا که از فکرم رود
باز چشمش بالهایم را به زنجیر می کشید
دست بردم درسیاهی ،فکرکردم زلف توست
کی توان ره برد در چیزی که تقدیر می کشید...
هرکجا ما آرزویی کرده بودیم سرنوشت ؛
با تمام خشم رویش حکم تاخیر می کشید
ما ولی خورشید بودیم روی قاب آسمان
زندگی مارا غروبی سرد و دلگیر می کشید
می شدم همچون لهستان از هجوم نازیان
شعر اگر ویرانه هایم را به تصویر می کشید
#حسین_وصال_پور
💠 @e_adab 💠