eitaa logo
هامون
39.9هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
1هزار ویدیو
44 فایل
🔹 تبلیغات ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
سگهای دزد گیر زمانی که نصرت‌الدوله وزیر دارایی بود، لایحه‌ای تقدیم مجلس کرد که به موجب آن، دولت ایران یکصد سگ از انگلستان خریداری و وارد کند. او شرحی درباره خصوصیات این سگ‌ها بیان کرد و گفت: این سگ‌ها شناسنامه دارند، پدر و مادر آنها معلوم است، نژادشان مشخص است و از جمله خصوصیات دیگر آنها این است که به محض دیدن دزد، او را می‌گیرند. مدرس طبق معمول، دست روی میز زد و گفت: مخالفم. وزیر دارایی گفت: آقا! ما هر چه لایحه می‌آوریم، شما مخالفید، دلیل مخالفت شما چیست؟ مدرس جواب داد: مخالفت من به نفع شماست، مگر شما نگفتید، این سگ‌ها به محض دیدن دزد، او را می‌گیرند؟ خوب آقای وزیر! به محض ورودشان ، اول شما را می‌گیرند. پس مخالفت من به نفع شماست. نمایندگان با صدای بلند خندیدند و لایحه مسکوت ماند. 📚منبع : سایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی 📗 @e_adab
#داستان_تاریخی ‍ ناصرالدین شاه قاجار در ماه مبارک رمضان نامه ای به مرجع تقلید آن زمان میرزای شیرازی به اين مضمون نوشت : من وقتی روزه میگیرم از شدت گرسنگی و تشنگی عصبانی میشوم و ناخود آگاه دستور به قتل افراد بی گناه میدهم لذا جواز روزه نگرفتن مرا صادر بفرماييد! آیت الله العظمی میرزای شیرازی در جواب ناصرالدین شاه نوشت: بسمه تعالی حکم خدا قابل تغییر نیست لکن حاکم قابل تغییر است اگر نمیتوانی به اعصابت مسلط شوی از مسند حکومت پایین بیا تا شخص با ایمانی در جایگاه تو قرار گیرد و خون مؤمنین بیهوده ریخته نشود! 📗 @e_adab
اسکندر مقدونی در جنگی در میان لشگریانش سربازی دید که بر اسبی لاغر و علیل سوار است. سرزنشش نمود و گفت: "شرم نداری با این اسب به معرکه آمده‌ای؟" سرباز خندید. اسکندر تعجب کرد و گفت: "من به تو عتاب می‌کنم و تو می‌خندی؟" سرباز گفت: "من بر اسبی سوارم که هرگز نمی‌توانم با آن از جنگ بگریزم اما شما بر اسبی سواری که با آن فرار برایت میسر است." اسکندر از جواب سرباز خجالت کشید و به او پاداش داد... 📗 @e_adab
#داستان_تاریخی حکایتی از علاقه ناصرالدین شاه به حیوانات! اما مضحک ترین همه این داستان ها مشعر بر سلیقه بی ریا، ولی غیرعادی حکایت آن شیرماده ای است که در باغ‌وحش دوشان تپه بچه زایید و شاه(ناصرالدین شاه) برای خاطر مادر آن ها به قدری دچار اضطراب می نمود که چون خود در تهران پابند کار تعزیه داری بود مقرر فرمود خط تلگراف مستقیمی موقتا از پایتخت تا جلو قفس شیر بکشند و آخرین خبر سلامت حیوان را به استحضار برسانند و سرانجام یک منشی بی پروا را که تلگراف کرده بود حال حیوانات بد نیست به این دلیل اخراج کرد که شیر حیوان نیست،بلکه آن کسی در واقع حیوان است که شیر را با چنین نامی خطاب کند. 📗 @e_adab
گویند رستم در نبرد نتوانست بر اسفندیار غالب شود. مجبور شد تا چشمان اسفندیار را کور کند. در نبرد، دست بر درخت بیدی برد و شاخه آن شکست و در چشم اسفندیار کرد تا چشمش کور شد و رستم پهلوان گشت. پیرمردی در نبرد حاضر بود و نبرد را می دید، با دیدن این صحنه گفت: پناه بر خدای بزرگ.... پرسیدند چه شد که چنین به هیجان آمدی؟ گفت: 20 سال پیش اسفندیار نوجوانی بود که بچه یتیمی بر او خندید. اسفندیار عصبانی شده و از درخت بیدی که این جا بود، شاخه ای شکست و آن قدر بر سر و صورت او زد که چشمانش کور شد. طفل یتیم خون چشمش با اشک چشم اش آمیخت و شاخه درخت بید را گرفت و انتهای شکسته شاخه را نزدیک چشمش آورد و خون و اشک چشمش بر آن مالید و بر زمین فرو کرد و گفت: ای شاخه درخت بید، مرا با تو به ناحق و با تکیه بر زور بازوی اش، اسفندیار کور کرد. من تو را به نیت دادخواهی بر زمین زدم، اگر من زنده هم نبودم، تو عمرت بر زمین خواهد بود، انتقام مرا از ظالم بگیر. وگرنه در آن دنیا تو را نخواهم بخشید که مرا با تو کور کرده است. چند سال بعد آن طفل یتیم با دوستانش صحرا رفت و چند گرگ به آنها حمله کردند. دوستانش فرار نمودند اما او نابینا بود و راه را نتوانست پیدا کند و طعمه گرگ ها شد. و نتوانست انتقام خود را بگیرد ولی این شاخه درخت پیام او را شنید و با او پیمان بست و کنون بعد از سالها پیمان خود را عملی کرد و با هدیه شاخه ای از خود به دست رستم، چشمان ظالم را کور کرد. 📗 @e_adab
✅راز_پیروزی_ناپلئون 🍃ناپلئون_بناپارت در جنگ‌هایی که به جزیره‌های دیگر حمله می‌کرد از شیوه خاصی استفاده می‌کرد: ناپلئون در این روش، پس از پیاده شدن نیروهای خودی از کشتی‌هایشان دستور عجیبی صادر می‌کرد... دستور او این بود که همه کشتی‌های خودی را آتیش بزنند به طوری که دیگر قابل استفاده نباشند و کاملا نابود شوند. در همین حال رو به سربازان خودی می‌کرد و‌ می‌گفت خب حالا دیگر هیچ راه بازگشتی نداریم... یا همه همین‌جا خواهیم مُرد و یا می‌توانیم دشمن را شکست بدهیم و از کشتی‌های آنان‌ها برای بازگشت به خانه استفاده کنیم. کاری که انجام می‌داد این بود که گزینه‌ای جز پیروزی در برابر سربازانش قرار نمی‌داد. در واقع آن‌ها را مجبور می‌نمود که یا باید بمیرند و یا باید پیروزی را انتخاب کنند. وقتی شما پل‌های پشت سر خودتان را خراب کنید و در برابر خودتان گزینه‌ای جز پیروزی قرار ندهید، به ناچار مجبورید که تحت هر شرایطی پیروز شوید. چون هیچ راه برگشتی وجود ندارد. 📗 @e_adab
#داستان_تاریخی عدالت شاه عباس مردم‌ شاه را کسی می دیدند که عدالت را در حق آنها اجرا می کند و به معنی حفظ آن ها از ستم مقامات بود‌ از این نظر شاه عباس به داشتن وجدان، بی طرفی و سخت گیری معروف بود‌ آنتونی شرلی شهادت می دهد با حاکم قزوین، که متهم به اخاذی شده بود، چگونه معامله کرد. رای شاه آن بود که او باید تا زنده است با یوغی بزرگ مانند یوغی که به گردن گراز بسته می شود راه برود، گوش ها و بینی اش بریده شود بدون هیچ گونه کمک و دلداری از کسی. این قضاوت برای مقامات حاضر موجب بهت فراوان و برای مردم مایه لذتی بی کران و آرامش خاطر شد. پدر پل سیمون کارملیت می گوید شاه عباس با افراد مورد توجه خود حتی سختگیرانه تر رفتار می کرد تا سرمشقی برای دیگران باشد.همچنین توصیف می کند که شاه عباس چگونه به مجادلات و شکایات پشت دروازه قصر فیصله داد، بدون تلف کردن وقت و با اطمینان از اینکه به تمام‌شکایات آن روز رسیدگی کرده است. طرف ها جلو او می ایستادند،ماموران عدالت و مشاور خودش، که وقتی مایل باشد با اون مشورت می کند. رایی که می دهد فصل الخطاب است و بلافاصله صورت می گیرد‌...به همین علت در کشور او تعداد قاتلان و دزدان بسیار اندک است! 📗 @e_adab
روزی محمد شاه قاجار از حاج ميرزا آقاسی پرسيد اين حوض كه جلوی عمارت تخت مرمر قرار گرفته است، گنجايش چند كاسه آب را دارد؟ حاج ميرزا آقاسی هر چه فكر كرد، نتوانست جواب دهد. ناچار گفت قربان، من سواد كافی ندارم، بهتر است اين را از حكما بپرسيد. شاه امر كرد یک نفر حكيم آگاه را آوردند و شاه سؤال خود را تكرار كرد. حكيم گفت قربان، تا كاسه چه اندازه باشد؟ شاه با تعجب پرسيد منظورت چيست؟ حكيم گفت اگر كاسه به اندازه نصف حوض باشد، دو كاسه و اگر به اندازه ثلث آن باشد، سه كاسه و اگر به اندازه ربع آن باشد، چهار كاسه و اگر ... . شاه وسط حرف حكيم زد و گفت كافی است، بقيه را فهميدم و دستور داد به او انعام دادند. 📗 @e_adab
#داستان_تاریخی ایشون ببری خان، گربه محبوب ناصرالدین شاه قاجار بود که سر سفره دربار مینشست. غذای هر روزش یک دست جوجه کباب مخصوص بود که از قبل هم امتحان میشد که مبادا از سر حسادت تو غذاش سم بریزند... ببری خان گاهی در تصمیم‌گیری های اساسی کشور هم اثر میذاشت. میپرسید چجوری؟! درباریان خواسته‌های خودشون رو روی کاغذ مینوشتند و مینداختن گردن ببری‌ خان! چه عزل و نصب‌هایی که توسط این عریضه پذیرفته میشد و چه محکومینی توسط این گربه نجات پیدا میکردن... یک روز ببری خان همراه شاه برای شکار عازم جاجرود شد و بیماری سختی گرفت. ببری را کالسکه‌ای با هشت اسب به دارالخلافه برگرداندند تا بلکه آب و هوای تهران باعث بهبودی‌اش شود اما ببری خان خوب نشد و مرد و او را مخفیانه در باغ دفن کردند و تا 10 روز کسی جرات نداشت خبر مرگش را برای شاه ببرد... اینم بگم که ببری خان پرستار مخصوص داشت و روی تشک الماس میخوابید... اینجاست که باید گفت گربه شاه هم نشدیم... 📗 @e_adab
📚 نقل است که روزی به کریم خان زند گفتند ، یک فردی یک هفته است میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میکند! کریم خان آن شخص را به حضور طلبید ، ولی آن شخص بشدت گریه میکرد و نمی توانست حرف بزند . کریم خان گفت : وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من بعد از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و شرف حضور یافت . گفت قربان من کور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم! شاه دستور داد سریع چشم های این فرد را کور کنید تا برود دوباره شفایش را بگیرد اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست . ایشان را به پدرتان ببخشید ، وکیل الرعایا گفت : پدر من یک خر دزد بود من نمیدانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد ؟ اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی می کشند 📗 @e_adab
#داستان_تاریخی «کریم‌خان زند» هرگز به کسی باج نمی‌داد. می‌گویند وقتی میخواست سفیر عثمانی را بپذیرد، اطرافیان او نصیحتش می‌کردند که «جامه‌های نو خود را بپوش و خود را آراسته کن و پای خود را دراز مکن» اما هنگام این دیدار، کریم خان « یک پای خود را دراز کرد، تنبان مندرسی به پا نمود که سر کاسه زانوی آن پاره و استرش نمودار شد! مدت‌ها سفیر را نمی‌پذیرفت. می‌گفت «اگر با ما کاری دارد، ما با او کاری نداریم!» 📗 @e_adab
#داستان_تاریخی آورده اند که: و چون فردوسی وفات کرد، شیخ ابوالقاسم کرگانی بر او نماز نکرده و عذر آورد که او مداح کفار بوده است. بعد از مدتی خواب دید که حکیم فردوسی در بهشت با فرشتگان است. شیخ به او میگوید: به چه چیز خدای تعالی تو را آمرزید و در جنت ساکن گردانید؟ فردوسی گفت: به دو چیز، یکی به آنکه تو بر من نماز نکردی و دیگر آنکه این بیت در توحید گفته ام: جهان را بلندی و پستی تویی ندانم چه ای، هر چه هستی تویی 📗 @e_adab