eitaa logo
هامون
45.1هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
615 ویدیو
42 فایل
🔹 تبلیغات ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
شخصی به دارالحکومه رفت و گفت از کسی پولی طلب دارم و او پس نمی دهد. گفتند آیا شاهدی هم داری؟ گفت: خدا گفتند: کسی را معرفی کن که قاضی او را بشناسد... ! https://eitaa.com/e_adab
#طنزانه درویشی به در خانه خواجه اصفهانی رفت. به او گفت آدم پدر من و تو است و حوا نیز مادر ماست. پس ما با هم برادریم، تو اینهمه ثروت داری و میخواهم برادرانه سهم مرا بدهی. خواجه به غلام خود گفت یک فلوس (سکه سیاه) به او بده. درویش گفت ای خواجه چرا در تقسیم، برابری را رعایت نمیکنی؟ خواجه گفت: ساکت باش که اگر برادرانت با خبر شوند همین قدرهم به تو نمیرسد... ( برگرفته از کشکول شیخ بهایی ) eitaa.com/e_adab
شخصی را پرسیدند که چونی؟ گفت : «نه چنانکه خدای تعالی خواهد و نه چنان که شیطان خواهد و نه آنگونه که خود خواهم!!!» گفتند که آخر چگونه توان شد؟! گفت : «خدای تعالی خواهد که من عابدی باشم و چنان نیم و شیطانم کافری خواهد و آن چنان نیم و خود خواهم که شاد و صاحب روزی و توانگر باشم و چنان نیز نیستم!!!» ( عبید زاکانی ) eitaa.com/e_adab
شاعری در ستایش خواجه ای بخیل قصیده ای گفت و برایش خواند اما هیچ پاداشی دریافت نکرد. یک هفته صبر کرد و باز هم خبری نشد. قطعه ای سرود که در آن تقاضای خود را به صراحت گفته بود اما خواجه توجهی نکرد. پس از چند روز خواجه را در شعری دیگر نکوهش کرد؛ اما باز هم اعتنایی نکرد. شاعر رفت و بر درخانه خواجه نشست. خواجه بیرون آمد و او را دید که با آرامش خاطر نشسته است، گفت: ای بی حیا! ستایش کردی، تقاضا کردی و سپس نکوهش کردی، هیچ فایده ای نداشت دیگر به چه امیدی در اینجا نشسته ای؟ شاعر گفت: به امید اینکه بمیری و مرثیه ای هم برایت بگویم! خواجه خندید و پاداشی نیکو به او بخشید. 📗 @e_adab
مردی به نزد حلوا فروشی رفت وگفت: «مقداری حلوای نسيه به من بده» حلوا فروش قدری حلوا برايش در کفه ترازو گذاشت و گفت : « امتحان کن ببين خوب است يانه.» مرد گفت:« روزه ام باشد موقع افطار » حلوا فروش گفت:« هنوز ۱۰ روز به ماه رمضان مانده ؛ چطور است که حالا روزه گرفته ای .» مرد گفت:« قضای روزه پارسال است.» حلوا فروش حلوايش را از کفه ترازو برداشت وگفت : «تو قرض خدا را به يک سال بعد می اندازی قرض من را به اين زودی ها نخواهی داد . من به تو حلوا نمی دهم . 📗 @e_adab
شخصی شبی در حال فقر و بی پولی به زن خود گفت: اگر بخواهیم فردا شب پلو بخوریم، و فردا برویم یک کیلو برنج بگیریم، چقدر روغن لازم داریم؟ زن جواب داد: دو کیلو. مرد با تعجب پرسید: چطور یک کیلو برنج دو کیلو روغن می خواهد؟ زن گفت: حالا که ما در خیال(آش خیالی) می پزیم، لااقل بگذار چرب تر باشد! 📗 @e_adab
#طنزانه «پيرمرد زرگری به دکان همسايه خود رفت و گفت: ترازويت را به من بده تا اين خرده های طلا را وزن کنم ؛ همسايه‌اش که مرد عاقل و دورانديشی بود ، گفت ببخشيد من غربال ندارم. پيرمرد گفت: حالا ديگر مرا مسخره ميکنی ، من می گويم ترازو ميخواهم تو مي‌گويي غربال ندارم ، مگر کر هستی؟ همسايه گفت: من کر نيستم ولی درک کردم که تو با اين دست‌های لرزان خود چون خواهی که خُرده‌های طلا را به ترازو بريزی و وزن کنی مقداری از آن به زمين خواهد ريخت ، آن وقت براط جمع آوری آنها جاروب خواهی خواست ، و بعد از آنکه طلاها را با خاک جاروب کردی آن وقت غربال لازم داری تا خاک آنها را بگيري‌ ، من از همين اول گفتم که غربال ندارم.» برگرفته از مثنوی معنوی 📗 @e_adab
#طنزانه گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند... کفش‌هایش را گذاشت زیر سرش و خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند. یکی از آن دو نفر گفت: طلاها را بگذاریم پشت منبر... آن یکی گفت: نه ! گویا آن مرد نخوابیده و وقتی ما برویم طلاها را بر میدارد. گفتند: امتحانش میکنیم کفش‌هایش را از زیر سرش برمیداریم اگر بیدار باشد معلوم میشود. مرد که حرفای آن‌ها را شنیده بود خودش را بخواب زد. آن دو، کفش‌هایش را برداشتند و مرد هیچ واکنشی نشان نداد. گفتند پس حتما خواب است طلاها را بگذاریم پشت منبر... بعد از رفتن آن دو فرد، مرد خوش باور بلند شد و رفت که جعبه طلای آن دو رو بردارد اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفش‌هایش را بدزدند...! پس هیچوقت خودتون رو به خواب نزنید :))) 📗 @e_adab
#طنزانه دو گدا در خیابان نزدیک کلوسیو شهر رم کنار هم نشسته بودند. یکی از آنها روی زمین صلیبی گذاشته بود و دیگری یک ستاره داوود. مردمی که از آنجا رد میشدند به هر دو نگاه میکردند ولی فقط در کلاه گدائی که صلیب داشت پول مینداختند. کشیشی از آنجا میگذشت ، مدتی ایستاد و دید که مردم به گدائی که ستاره داوود دارد کمکی نمیکنند. جلو رفت و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یک کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک جهان هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود داری به خصوص که درست نشستی بغل دست گدائی که صلیب دارد چیزی نمیدهد. در واقع از روی لجبازی هم شده به او پول میدهند نه به تو. گدائی که ستاره داوود داشت بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای صاحب صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن ببین کی آمده به برادران "گلدشتین" بازاریابی یاد میده؟ (خانواده گلدشتين ، خاندانى ثروتمند و يهودى تبار بودند) 📗 @e_adab
«شاعری درمد ح خواجه ای بخیل قصیده ای بگفت وبراو خواند هیچ صله نداد.یک هفته صبر کرد واثری ظاهر نشد. قطعه ی تقاضایی بگفت وبگذرانید خواجه التفات ننمود پس از چند روز هجو کرد خواجه به روی خود نیاورد. شاعر بیامد وبر در خانه ی او بنشست چون خواجه بیرون آمد واورا چنان دید گفت: ای شوخ چشم مدح گفتی هیچت ندادم،قطعه ی تقاضا آوردی پروا نکردم ،هجو کردی به روی خود نیاوردم دیگر به چه امیدی اینجا نشسته ای؟ گفت:بدان امید که بمیری ومرثیه ات نیز بگویم خواجه بخندید واوراصله ای نیکو بخشید» 📚لطایف الطوایف ✍️فخرالدین علی صفی 📗 @e_adab
#طنزانه شعر خوانی فتحعلی شاه فتحعلی شاه قاجار گه گاه شعر می سرود، روزی شاعر دربار را به داوری گرفت. شاعر هم که شعر را نپسندیده بود، بی پروا نظر خود را باز گفت. فتحعلی شاه فرمان داد تا او را به طویله ببرند و در ردیف چهار پایان به آخور بندند. شاعر ساعتی چند آنجا بود تا آن جا که شاه دوباره او را خواست و از نو شعر را برایش خواند. سپس پرسید: حالا چطور است؟ شاعر بینوا هم بی آنکه پاسخی بدهد، راه خروج را پیش گرفت. شاه پرسید: کجا می روی ؟ گفت: به طویله 📗 @e_adab
#طنزانه بوذرجمهر وزیر ‌(‌بفارسی بزرگمهر)‌ دعوی دانستن زبان حیوانات میکرد و انوشیروان مترصد فرصتی بود تا صدق آن را معلوم کند. تا روزی که با هم برای گشت و گذار رفته بودند و پادشاه بر کنگره خرابه ای دو جغد کنار هم نگریست و با تمسخر از وزیر خواست که برود و ببیند چه می گویند. بوذرجمهر نزد جغدها رفت و بعد از لحظاتی برگشت و گفت: قربان یکی از جغدها پسری دارد و نزد جغد دیگر که دختر دارد به خواستگاری آمده. جغد صاحب دختر صد خرابه مهریه طلبید و جغد صاحب پسر به او گفت: اگر زمانه چنین و سلطان زمان نیز همین باشد به عوض صد خرابه، هزار خرابه پشت قباله دخترت اندازم.... گر مَلک این باشد و این روزگار زین ده ویران دهمت صد هزار 📗 @e_adab
#طنزانه زن طلخک فرزندی زایید؛ سلطان محمود او را پرسيد كه چه زاده است؟ گفت از درويشان چه زايد؟ پسری يا دختری! سلطان گفت مگر از بزرگان چه زايد؟ گفت: "ظلم و جور و خانه براندازی خلق!" 👤 عبید زاکانی 📗 @e_adab
طلبکاری که مدتها سر دوانده شده بود برای وصول طلبش عزم جزم کرد و خنجر برهنه ای برداشت و به سراغ بدهکارش رفت تا طلبش را وصول کند. بدهکار چون وضع را وخیم دید گفت: چه به موقع آمدی که هم اکنون در فکرت بودم تا کل بدهی را یکجا تقدیمت کنم. چون طلبکار را با زبان کمی آرام کرد دستش را گرفت و گوسفندانی را که از جلوی خانه اش میگذشتند نشانش داد و گفت: ببین در هر رفت و برگشت این گوسفندان، چیزی از پشمشان به خار و خاشاک دیوارهای کاه گلی این گذر گیر کرده و از همین امروز من شروع به جمع آوری آنها میکنم. بقدر کفایت که رسید آنها را شسته و به رنگرز میدهم تا رنگ کند و بعد از آن زن و بچه ام را پای دار قالی مینشانم تا فرشی بافته و به بازار برده فروخته و وجه آن را دو دستی تقدیم تو میکنم. طلبکار از شنیدن این مهملات از فرط خشم به خنده افتاد و بدهکار هم چون خنده او را دید گفت: مرد حسابی طلب سوخته رو به این راحتی زنده کردی، تو نخندی من بخندم....؟ 📗 @e_adab
یه اربابى بود که یه زن و دو تا پسر و دو تا دختر داشت. یه روز کدخدای دِه پنج تا غاز ورداشت از ده آورد براى ارباب. ارباب گفت:«کدخدا، حالا که این پنج تا غاز آوردی، خودتم باید قسمت کنی که میون ما دعوا نشه. اگه به پسرا بیشتر بدى دخترا اوقاتشون تلخ میشه، اگه به دخترا زیادتر بدى پسرا بدشون میاد». کدخدا هم گفت:«منم همچى تقسیم مى‌کنم که هیچ کدوم زیاد و کم نبره». ارباب گفت:«بسم‌الله! بفرما ببینم چطور قسمت مى‌کنی!» کدخدا گفت:«خیلی خوب، ارباب، تو با زنت دو نفر هستین، یه غاز مال شما، میشه سه نفر، دو تا پسرام دو نفر هستن، یه غازم مال اونا، اونم سه نفر، دو تا دخترام دو نفر هستن یه غازم مال اونا، اونام سه نفر. من خودم یه نفر هستم دو غازم مال من، مام سه نفریم. همه‌مون مساوی، سه‌تا سه‌تا شدیم». ارباب خندید و گفت:«خیلی خوب، حالا غاز خودمونو مى‌کشیم، گوشتشو چطور قسمت کنیم که دعوا نشه؟» کدخدا گفت: غازو بکشین، شب منو دعوت کنین بیام قسمت کنم!» شب شد، کدخدا اومد. غازو پختند، آوردن سر سفره، گفتند:«کداخدا بسم‌الله، قسمت کن!» کدخدا گفت:«آقاى ارباب، شما سرِ خونواده هستید، این کله غاز مال شما، نوشِ جونتون!» دو تا بالشو ورداشت، داد به دوتا دخترا، گفت:«تا کى تو خونه بابا نشستین؟ این بالارو بگیرین، پر بزنین برین خونه شوهرتون، پدر و مادرو راحت کنین!» دو تا پاهاى غازو ورداشت، داد به دو تا پسر، گفت:«این پاهارو بگیرین، همون راهى که پدرتون رفته، همون راه رو بگیرید و برید!» دل غازو درآورد، داد به زن ارباب، گفت:«این صندوقخونه‌ی عشقِ دل غازو بخور، عشق و محبتت به شوهرت زیادتر بشه!» کدخدا بقیه غازو ورداشت و گفت: «اینم حق‌ زحمه من که به این خوبى براتون قسمت کردم.» 📗 @e_adab
مرد كری بود كه می خواست به عیادت همسایه مریضش برود. با خود گفت: من كر هستم. چگونه حرف بیمار را بشنوم و با او سخن بگویم؟ او مریض است و صدایش ضعیف هم هست. وقتی ببینم لبهایش تكان می خورد. می فهمم كه مثل خود من احوالپرسی می كند. كر در ذهن خود، یك گفتگو آماده كرد. اینگونه: من می گویم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شكر خدا بهترم. من می گویم: خدا را شكر چه خورده ای؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا، یا سوپ یا دارو. من می گویم: نوش جان باشد. پزشك تو كیست؟ او خواهد گفت: فلان حكیم. من می گویم: قدم او مبارك است. همه بیماران را درمان می كند. ما او را می شناسیم. طبیب توانایی است. كر پس از اینكه این پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده كرد. به عیادت همسایه رفت و كنار بستر مریض نشست. پرسید: حالت چطور است؟ بیمار گفت: از درد می میرم. كر گفت: خدا را شكر. مریض بسیار بدحال شد. گفت این مرد دشمن من است. كر گفت: چه می خوری؟ بیمار گفت: زهر كشنده. كر گفت: نوش جان باد. بیمار عصبانی شد. كر پرسید: پزشكت كیست؟ بیمار گفت: عزراییل كر گفت: قدم او مبارك است. حال بیمار خراب شد، كر از خانه همسایه بیرون آمد و خوشحال بود كه عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است. بیمار ناله می كرد كه این همسایه دشمن جان من است و دوستی آنها پایان یافت. 📗 @e_adab
پیرمرد زرگری به دکان همسایه زرگر رفت و گفت: ترازویت را به من بده تا این خرده‌های طلا را وزن کنم. همسایه‌اش که مرد دور اندیشی بود گفت: ببخشید من غربال ندارم. پیرمرد گفت: من ترازو می‌‌خواهم و تو می‌گویی غربال نداری، مگر کر هستی؟ همسایه گفت: من کر نیستم، ولی درک کردم که تو با این دست‌های لرزان خود چون خواهی خرده‌های زر را به ترازو بریزی و وزن کنی مقداری از آن به زمین خواهی ریخت، آن وقت برای جمع‌ آوری آنها جاروب خواهی خواست و بعد از آنکه زرها را با خاک جاروب کردی آن وقت غربال لازم داری تا خاک آنها را بگیری، من هم از همین اول گفتم که غربال ندارم. هر که اول بنگرد پایان کار اندر آخر، او نگردد شرمسار "مولوی" 📗 @e_adab
بزرگی كه در ثروت، قارون زمان خود بود اجل فرا رسيد و اميد زندگانی قطع كرد جگر‌گوشگان خود را حاضر كرد و گفت : ای فرزندان، روزگاری دراز در كسب مال، زحمت‌های سفر و حضر كشيده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشرده‌ام ، هرگز از محافظت اموال غافل مباشيد و به هيچ وجه دست به خرج آن نزنيد اگر كسی با شما سخن گويد كه پدر شما را در خواب ديدم حلوا میخواهد، هرگز به مكر آن فريب نخوريد كه آن من نگفته باشم و مرده چيزی نخورد اگر من خود نيز به خواب شما بيايم و همين التماس كنم، بدان توجه نبايد كرد كه آن را خواب و خيال و رويا خوانند. چه بسا كه آن را شيطان به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگي نخورده باشم در مُردگی تمنا نكنم اين بگفت و جان به خزانه مالک دوزخ سپرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📗 @e_adab
مرد جوان وارد طلافروشي شد و حلقه‌اي را انتخاب کرد. طلافروش پرسيد: «آيا مي‌خواهيد داخل حلقه نوشته‌اي حک شود؟» مرد جوان گفت: «بله، لطفاً حک شود: تقديم به عزيزترينم، مریم.» طلافروش پرسيد: « خواهر شماست؟» مرد گفت: «قرار است با هم نامزدشويم.» طلافروش گفت: «من اگر جاي شما بودم اين را داخل حلقه نمي‌نوشتم. اگر نظر شما يا او عوض شو.د ديگر نمي‌توانيد از اين حلقه استفاده کنيد.» مرد گفت: «پيشنهاد شما چيست؟» طلافروش گفت: «اين را تقديم مي‌کنم: به اولين و آخرين عشقم. با اين کار شما مي‌توانيد از اين حلقه بارها استفاده کنيد. من خودم هم همين کار راكردم. 📗 @e_adab
📝 ماهی‌فروش در زمان حکومت یلتسین در شوروی، ماهی‌فروشی برای اینکه به کسب و کارش رونق بیشتری بدهد، فریاد کشید: "از اینجا ماهی بخرید. ماهی‌های ما هر کدام به چاقی یلتسین هستند!" از بداقبالی ماهی‌فروش، یک مأمور پلیس صدای او را شنید. ماهی‌فروش را دستگیر و او را پس از محاکمه به جرم توهین به رهبر روسیه به 13 ماه حبس محکوم کردند. وقتی ماهی‌فروش از زندان آزاد شد، به کار قبلی‌اش پرداخت. و دوباره برای تبلیغ بیشتر فریاد زد: "از این جا ماهی بخرید. ماهی‌های ما هر کدام به چاق... " اما با دیدن همان مأمور پلیس حرفش را قطع کرد. مأمور گفت: "خب! ادامه بده، به چاقی چی؟" ماهی‌فروش فریاد کشید: "به چاقی ماهی‌های سال قبل!" 📗 @e_adab
📝پختن تخم مرغ زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود. ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد: "مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز…. وای خدای من، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش، گفتم مواظب باش! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون! زود باش ! دیوونه شدی؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک … " زن به او زل زده و ناگهان گفت: "خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم تخم مرغ ساده درست کنم؟" شوهر به آرامی گفت: "فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلایی سر من میاری!!!" 📗 @e_adab
مدیران موفق! روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد. جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می کنی؟» جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.» مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق می دهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.» جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟» کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.» برخی از مدیران حتی کارکنان خود را در طول دوره مدیریت خود ندیده و آنها را نمی شناسند. ولی در برخی از مواقع تصمیمات خیلی مهمی را در باره آنها گرفته و اجرا می کنند. 📗 @e_adab
ایرانی باهوش همین چند هفته پیش بود که یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک شماره از دستگاه گرفت. وقتی شماره اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ 5000 دلار داره کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره.. و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته . کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت و... ماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد. خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد.. کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت " از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم" و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام گرفتید؟ ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 هفته یا اطمینان خاطر با فقط 15.86 دلار پارک کنم. 📗 @e_adab
روزی چرچیل وزیر چاق انگلستان به برناردشاو نویسنده شهیر بریتانیایی که فرد لاغری بود گفت: «هرکس تو را ببیند فکر میکند بریتانیا را فقر غذایی فرا گرفته است.!!!» برناردشاو جواب داد: «و هرکس تو را ببیند علت این فقر را میفهمد!!!» 📗 @e_adab