📕#داستان_طنز_خواندنی
✍️📔حکایت کاسه زهر
کودکی پیش خیاطی شاگردی می کرد
روزی از روزها خیاط کاسه ای عسل به دکان آورد و برای اینکه کودک به عسل دست نزند
به او گفت : در این کاسه زهر است ، مراقب باش که از آن نخوری
خیاط دکان را ترک کرد و کودک مقداری پارچه فروخت و مقداری نان گرفت و تمام عسل
را خورد ، وقتی خیاط برگشت سراغ پارچه را گرفت ، کودک گفت اگر قول بدهی مرا نزنی
به تو راست خواهم گفت
کودک گفت : من غفلت و نادانی کردم و دزد پارچه را دزدید و از ترس اینکه مرا بزنی کاسه
زهر را خوردم تا بمیرم ولی تا حالا زنده مانده ام ، حالا دیگر خود دانی
📕برگرفته از:رساله دلگشا
✍️اثر:#عبید_زاکانی
📗 @e_adab
#داستانک_طنز
یکی در باغ رفت، دزدی را دید با پشتوارهٔ پیاز. گفت؛ اینجا چه میکنی؟ گفت؛ میگذشتم که بادی مرا در باغ انداخت. گفت؛ چرا پیاز برکندی؟ گفت؛باد مرا می ربود، دست به بوتهها انداختم، پیازها کنده شد. گفت؛ پس که پیازها را در پشتواره بست؟ گفت؛ والله من نیز به همین فکر بودم که آمدی.
#عبید_زاکانی
📗 @e_adab
#حکایت
اعرابی را گفتند: تو پیر شدهای و عمری تباه کردهای.
توبه کن و به حج رو.
گفت: خرج سفر حج نباشدم.
گفتند: خانهات را بفروش و هزینه کن.
گفت: چون باز گردم کجا سکونت گزینم؟ و اگر باز نگردم و مجاور خانهی کعبه مانم،
خدایم نمیگوید: ای ابله نادان از چه رو خانهی خود بفروختی و در خانهی من منزل گزیدی؟
(#عبید_زاکانی)
💠 @e_adab 💠
📚#عبيد_زاكاني
شخصی خانه ای اجاره کرده بود. تیرهای سقف بسیار صدا می کرد. به خداوند خانه از بهر مرمت آن سخن بگشاد ولی پاسخ داد که چوب های سقف ذکر خداوند می کند،
گفت: نیک است اما می ترسم منجر به سجود شود.
💠 @e_adab 💠
📚#عبید_زاکانی
خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگماردهاند؟»
گفت:
میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!
💠 @e_adab 💠
با زلف تو قصهایست ما را مشکل
همچون شب یلدا به درازی مشهور
#عبید_زاکانی
💠 @e_adab 💠
هرکس که سر زلف تو آورد بدست
از غالیه فارغ شد و از مشگ برست
عاقل نکند نسبت زلفت با مشگ
داند که میان این و آن فرقی هست
#عبید_زاکانی
💠 @e_adab 💠
گوئی آن یار که هر دو ز غمش خستهتریم
با خبر نیست که ما در غم او بیخبریم
از خیال سر زلفش سر ما پرسوداست
این خیالست که ما از سر او درگذریم
با قد و زلف درازش نظری میبازیم
تا نگویند که ما مردم کوته نظریم
دل فکنده است در این آتش سودا ما را
وه که از دست دل خویش چه خونین جگریم
عشق ، رنجیست که تدبیر نمی دانیمش
وصل ، گنجیست که ما ره به سرش مینبریم
جان ما وعدهٔ وصلست نه این روح مجاز
تو مپندار که ما زنده بدین مختصریم
آه و فریاد که از دست بشد کار عبید
یار آن نیست که گوید غم کارش بخوریم
#عبید_زاکانی
💠 @e_adab 💠