#داستان_راستان
#شهید_مرتضی_مطهری
قرق حمام
راه و روش جبارانه خلفاى اموى و بعد از آنها خلفاى عباسى ، در ساير طبقات مردم اثر كرده بود. مردم تدريجا راه و رسمى كه اسلام براى زندگى و معاشرت معين كرده بود از ياد مى بردند، سيرت و رفتار ساده و برادرانه رسول اكرم و على مرتضى و نيكان صحابه از خاطرها محو مى شد. مردم آنچنان به راه و روش جبارانه خلفا خو گرفته بودند كه كم كم احساس زشتى هم نسبت به آن نمى كردند.
امام صادق عليه السلام روزى خواست به حمام برود، صاحب حمام طبق سنت و عادت معمول كه در مورد محترمين و شخصيتها رايج شده بود عرض كرد: اجازه بده حمام را برايت قرق كنم .
((نه لازم نيست )).
چرا؟!
((مؤمن سبكبارتر از اين حرفها است ))
📗 @e_adab
#حکایت
در شهری که موش آهن میخورد ، کلاغ هم کودک می برد !!
بازرگانی به قصد سفر و تجارت راهی شهر دیگری بود و تصمیم گرفت برای اینکه در این سفر ضرری متوجه او نشود، مقداری از سرمایه خود را در شهر باقی بگذارد. بنابراین با آن مقدار سرمایه مقداری آهن خرید و آنها را نزد دوست خود به امانت گذاشت. چون فکر میکرد آهن وزنش زیاد و قیمتش کم است و کسی به فکر دزدیدن آن نمیافتد. پس از آنکه بازرگان از سفر بازگشت، قیمت آهن زیاد شده بود و بازرگان فکر کرد بهتر است به سراغ دوستش برود و آهنها را از او پس بگیرد. اما دوست قدیمی او که به فکر خیانت افتاده بود، آهنها را در جای دیگری پنهان کرده بود و زمانی که بازرگان نزد او رفت و آهنها را طلب کرد، با ناراحتی گفت: «دوست عزیز، من واقعاً متاسفم. اما من آهنهای تو را در گوشهای از انبارنگاه میداشتم، تا اینکه روزی برای کار دیگری به انبار رفته بودم، متوجه شدم موشی در انبار بوده که تمام آهنها را خورده است.»
مرد بازرگان فهمید که دوستش قصد دارد او را فریب دهد، اما اندیشید حرف حسابی زدن فایده ندارد و باید با حیلهای او را شرمنده سازد. بنابراین گفت: «بله، من هم شنیدهام که موش آهن دوست دارد. تقصیر من است که فکر موش را نکرده بودم.»
دوست بازرگان با خود فکر کرد که حالا که این مرد احمقحرف مرا باور کرده است، بهتر است او را برای ناهار دعوتکنم تا دوستی خود را به او ثابت کرده، تردید را از او دور کنم. بازرگان نیز دعوت دوست خائن خود را پذیرفت. اما زمانی که از خانه او خارج میشد،فرزند کوچک دوستش را که نزدیک خانه در حال بازی بود، بغل کرد و به خانه برد. او به همسرش سفارش کرد تا فردا از کودک به خوبی مراقبت کند و فردای آن روز برای صرف ناهار به خانه دوستش رفت. دوست خائن که از گم شدن کودک بسیار نگران و ناراحت بود گفت: «دوست عزیز، من شرمنده شما هستم، اما امروز مرا معذور بدارید، چون فرزند کوچکم از دیروز گم شده و بسیار نگران و پریشان هستم.»
بازرگان که منتظر این سخنان بود، گفت: «اما من دیروز، زمانی که به خانه میرفتم، فرزند شما را دیدم که کلاغی او را به منقار گرفته بود و با خود میبرد.» دوست خائن او که پریشانتر شده بود فریاد زد:«آخر چطور امکان دارد کلاغی که وزنش نیم من نیست کودکی را که وزنش ده من است بلند کند و بپرد؟ مرا مسخره کردهای؟» اما بازرگانبلافاصله پاسخ داد: «تعجبی ندارد. در شهری که موش میتواند آهن بخورد، کلاغ هم میتواند کودکی را ببرد.» دوست او که پی به داستان برده بود با پریشانی گفت: «حق با تو است. فرزندم را بیاور و آهنت را بستان، من به تو دروغ گفتم.» بازرگان که دیگر ناراحت نبود در پاسخ گفت: «بله، اما این را بدان که دروغ تو از دروغ من بدتر بود. زیرا من برای پس گرفتن حق خود، مجبور به دروغگویی شدم، اما تو قصد خیانت به من را داشتی.»
برگرفته از کلیه و دمنه
📗 @e_adab
#بدانیم
یکی از واحد های پول ایران در گذشته قران بوده است که سال هاست متروک شده ولی مردم همچنان از آن در در ضرب المثل ها و زندگی استفاده می کنند. قِران واحد پول ایران بین سالهای 1201 خورشیدی تا 1311 خورشیدی، بود. نام قران کوتاه شده صاحب قران است. هر قران معادل 20 شاهی و یا 1000 دینار میباشد و هر 10 قران معادل یک تومان است. در سال 1311 واحد ریال جایگزین قران گردید و واحد جز آن را هم دینار انتخاب کردند چنانکه هر ریال کنونی به 100 دینار تقسیم میشود. قران دیگر در نظام پولی ایران کاربرد رسمی ندارد اما ایرانیان هنوز به طور گستردهای از این واژه در مکالمات روزمره و ضربالمثلها بهره میبرند و در عرف عامه هر ریال امروزی ایران معادل یک قران است.
📗 @e_adab
#داستانک
پادشاهی صبح زود برای شکار بیرون رفت. مردی زشت برابر او ظاهر شد، آن را به فال بد گرفت و
دستور داد تا او را حسابی بزنند. اتفاقاً شکار خوبی داشت و حیوانات زیادی شکار کرد و خوشحال
بازگشت. یادش آمد که آن مرد فقیر را بدون دلیل اذیت کرده است به همین خاطر تصمیم گرفت
او را صدا کند و از او عذرخواهی کند. دستور داد او را حاضر کنند، وقتی آمد، پادشاه از او عذر خواست
و خلعتی همراه با هزار درهم به او داد. مرد گفت: ای پادشاه من خلعت و انعام نمیخواهم اما اجازه
بده یک سخن بگویم، گفت:
بگو. گفت صبح اولین کسی را که تو دیدی من بودم و اولین کسی را که
من دیدم تو بودی، امروز تو همه به شادی و طرب گذشت و روز من به رنج و سختی،
خودت انصاف
بده، بین ما دو تا کدام شومتر هستیم
📗 @e_adab
پادشاهی صبح زود برای شکار بیرون رفت. مردی زشت برابر او ظاهر شد، آن را به فال بد گرفت و
دستور داد تا او را حسابی بزنند. اتفاقاً شکار خوبی داشت و حیوانات زیادی شکار کرد و خوشحال
بازگشت. یادش آمد که آن مرد فقیر را بدون دلیل اذیت کرده است به همین خاطر تصمیم گرفت
او را صدا کند و از او عذرخواهی کند. دستور داد او را حاضر کنند، وقتی آمد، پادشاه از او عذر خواست
و خلعتی همراه با هزار درهم به او داد. مرد گفت: ای پادشاه من خلعت و انعام نمیخواهم اما اجازه
بده یک سخن بگویم، گفت:
بگو. گفت صبح اولین کسی را که تو دیدی من بودم و اولین کسی را که
من دیدم تو بودی، امروز تو همه به شادی و طرب گذشت و روز من به رنج و سختی،
خودت انصاف
بده، بین ما دو تا کدام شومتر هستیم
📗 @e_adab
#داستان_تاریخی
نقل است: چنگیزخان وقتی بر بخارا هجوم آورد، نتوانست آن را تسخیر کند، برای اهل آن، نامه نوشت که هرکس با ما بیاید، در امان است!
اهل بخارا دو گروه شدند، یک گروه به چنگیز خان تن ندادند و مقاومت کردند و گروه دیگر با او یکجا شدند.
چنگیزخان برای آنانی که به او تن دادند، نوشت: با همشهریان مخالف بجنگید، هر چه غنیمت بهدست آوردید، از شما باشد و نیز حاکمیت شهر را به شما میدهیم!
ایشان پذیرفتند و آتش جنگ بین این دو گروه مسلمان شعلهور شد. و در نهایت، گروه مزدور پیروز شد
اما شکست بزرگ اینجا بود که چنگیز دستور داد خلع سلاح و سربریده شوند!
چنگیز گفتهی مشهورش را گفت:
اگر اینان وفا میداشتند، به خاطر ما بیگانگان، به برادران شان خیانت نمیکردند!
📗 @e_adab
#داستان_راستان
#شهید_مرتضی_مطهری
شکایت روزگار
مفضل بن قيس ، سخت در فشار زندگى واقع شده بود. فقر و تنگدستى قرض و مخارج زندگى او را آزار مى داد. يك روز در محضر امام صادق ، لب به شكايت گشود و بيچارگيهاى خود را مو به مو تشريح كرد:((فلان مبلغ قرض دارم ، نمى دانم چه جور ادا كنم ، فلان مبلغ خرج دارم و راه درآمدى ندارم ، بيچاره شدم ، متحيرم ، گيچ شده ام ، به هر در بازى مى روم به رويم بسته مى شود ...)) در آخر از امام تقاضا كرد در باره اش دعايى بفرمايد و از خداوند متعال بخواهد گره از كار فرو بسته او بگشايد.
امام صادق به كنيزكى كه آنجا بود فرمود:((برو آن كيسه اشرفى كه منصور براى ما فرستاده بياور))
كنيزك رفت و فورا كيسه اشرفى را حاضر كرد. آنگاه به مفضل بن قيس فرمود:((در اين كيسه چهارصد دينار است و كمكى است براى زندگى تو)).
مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم اين نبود، مقصودم فقط خواهش دعا بود.
((بسيار خوب ! دعا هم مى كنم . اما اين نكته را به تو بگويم ، هرگز سختيها و بيچارگيهاى خود را براى مردم تشريح نكن ، اولين اثرش اين است كه وانمود مى شود تو در ميدان زندگى زمين خورده اى و از روزگار شكست يافته اى . در نظرها كوچك مى شوى ، شخصيت و احترام از ميان مى رود))
📗 @e_adab
#داستانک
♦️کشاورز یک گونی پر از گندم بر روی الاغ خود گذاشته بود و به سمت آسیاب می رفت که ناگهان گونی از پشت حیوان سر خورد و روی زمین افتاد. کشاورز تلاش زیادی نمود تا گونی را مجددا روی پشت الاغ قرار دهد اما گونی سنگین بود و او موفق به انجام این کار نشد.
بنابراین منتظر ماند تا از شخصی که از آن مسیر عبور کند کمک بگیرد.
مدتی گذشت و سواری نزدیک شد. کشاورز متوجه شد که مرد سوار از ملاکان و نجیب زادگان است و تصور کرد که مرد حاضر نخواهد شد به پیرمردی چون او کمک کند. اما سوار که وضع کشاورز را آنگونه دید به سرعت از اسب خود پایین آمد و به کمکش شتافت.
پس از اینکه آن دونفر توانستند گندم را پشت حیوان قرار دهند کشاورز رو به مرد ثروتمند کرد و گفت: بسیار از شما ممنونم. به من بگویید چطور می توانم این کمک شما را جبران کنم؟
نجیب زاده پاسخ داد: کار ساده ای است! هرگاه دیدی انسانی نیاز به کمک دارد، تو هم همین کار را انجام بده و به او کمک کن
📗 @e_adab
#کتاب_نوش
اگر میتوانستم برای خودم انگشتری با نوشتهای بر روی آن سفارش دهم احتمالاً این عبارت را انتخاب میکردم؛
"هیچ چیز نمیگذرد."
من معتقدم که هیچ چیز بدون این که اثری از خود به جای بگذارد، نمیگذرد. و هر قدم کوچکی که برمیداریم، بر حال و آینده ما بسیار اثرگذار است.
👤آنتون چخوف
📚زندگی من
📗 @e_adab
#داستان_کوتاه
پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود،
قیمتها را میخواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد....
بعد از آن دیگر کفشها را نگاه نکرد ، قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود.
آنشب به پدرش گفت که میخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد...
بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا برو بخر ،
تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده است ،
فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت ، مادر تا کفش نارنجی را دید ،
اخمهایش را درهم کشید و گفت : دخترم تو دیگه بزرگ شده ای برای تو زشته و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید ،
شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود ،
با نامزدش به خرید رفته بودند ،
کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود ، دلش برای کفشها پر کشید ،
به نامزدش گفت:چه کفش قشنگی اینو بخریم؟ نامزدش خنده ای کرد و گفت:
خیلی رنگش جلفه ، برای یه خانم متاهل زشته.
فقط لبهای شیرین خندید.
دو سال بعد پسرش به دنیا آمد...
بیست و هفت سال به سرعت گذشت ، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با شوهرش در حال قدم زدن بودند ، برای هزارمین بار ، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه ، دلش را برد. به شوهرش گفت:
بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه. شوهرش اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونه مادرزن پسرمون!!! این بار حتی لبهای شيرين هم نتوانست بخندد !!!
بیست سال دیگر هم گذشت،
در تمام جشن تولدهای نوه اش که دختری زیبا ،
شبیه به خودش بود ،
علاوه بر کادو یک کفش نارنجی هم میخرید.
این را تمام فامیل میدانستند و هر کس علتش را می پرسید او میخندید و می گفت:
کفش نارنجی شانس میاره. آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود...
پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای شیرین گذاشت، گفت:مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره....
بالاخره در سن هفتاد سالگی, کفش نارنجی پوشید،
دلش میخواست بخندد اما گریه امانش نمیداد. در یک آن به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد...
نوه اش او را بوسید و گفت:مامان بزرگ چقدر به پات میاد.
آن شب خواب دید که جوان شده کفشهای نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش میرقصد.
وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت:امروز برای خودم یک دامن نارنجی میخرم ...
✅ همین امروز کفشهاى نارنجى زندگیتان را بخرید
تاهفتاد سالگى صبر نکنید ،
این زندگى مال شماست !!!
سکان زندگیتان را ، خودتان به دست بگیرید..
📗 @e_adab
#حکایت
روزی عزرائیل نزد موسی علیهالسلام آمد، موسی علیهالسلام پرسید:
«برای زیارتم آمدهای یا برای قبض روحم؟»
عزرائیل: برای قبض روحت آمدهام.
موسی: ساعتی به من مهلت بده تا با فرزندانم وداع کنم.
عزرائیل: مهلتی در کار نیست.
موسی علیهالسلام به سجده افتاد و از خدا خواست تا
به عزرائیل بفرماید که مهلت دهد تا با فرزندانش وداع کند.
خداوند به عزرائیل فرمود: «به موسی علیهالسلام مهلت بده!»
عزرائیل مهلت داد. موسی علیهالسلام نزد مادرش آمد و گفت:
«سفری در پیش دارم!»
مادر گفت: «چه سفری؟»
موسی علیهالسلام فرمود: «سفر آخرت.» مادر گریه کرد.
موسی علیهالسلام نزد همسرش آمد،
کودکش را در دامن همسرش دید، با همسر وداع کرد،
کودک دست به دامن موسی علیهالسلام زد و گریه کرد،
دل موسی علیهالسلام از گریه کودکش سوخت و گریه کرد.
خداوند به موسی علیهالسلام وحی کرد:
«ای موسی! تو به درگاه ما میآیی، اینگریه و زاریت چیست؟»
موسی علیهالسلام عرض کرد: «دلم به حال کودکانم میسوزد.»
خداوند فرمود: «ای موسی! دل از آنها بکن،
من از آنها نگهداری میکنم و آنها را در آغوش محبتم میپرورانم.»
دل موسی علیهالسلام آرام گرفت. و به عزرائیل گفت:
جانم را از کدام عضو میگیری؟
عزرائیل: از دهانت.
موسی: آیا از دهانی که بیواسطه با خدا سخن گفته است جانم را میگیری؟
عزرائیل: از دستت.
موسی: آیا از دستی که الواح تورات را گرفته است؟
عزرائیل: از پایت.
موسی: آیا از پایی که من با آن به کوه طور برای مناجات با خدا رفتهام؟
عزرائیل نارنجی خوشبو به موسی علیهالسلام داد،
موسی علیهالسلام آن را بو کرد و جان سپرد.
فرشتگان به موسی علیهالسلام گفتند: یا اهون الانبیاء موتا کیف وجدت الموت؛
ای کسی که در میان پیامبران، از همه راحتتر مردی، مرگ را چگونه یافتی؟
موسی علیهالسلام گفت: کشاة تسلخ و هی حیة؛
مرگ را مانند گوسفندی که زنده پوستش را بکنند، یافتم.
📗 @e_adab
*به مناسبت سیزده بدر 🌷☘️
این شعر فوق العاده زیبا از استاد شهریار تقدیم به شما دوستان*💞
استاد شهریار در پی یک شکست عشقی ترم آخر پزشکی دانشگاه را رها میکند و ترک تحصیل مینماید.
یعنی حدود 6 ماه قبل از اخذ مدرک دکتری از دانشگاه به دلیل شکست عشقی انصراف میدهد.
او که به خواستگاری دختری از آشنایان میرود چون وضع مالی مناسبی نداشته و در ابتدا مشهور هم نبوده جواب رد میشنود.
استاد ﺷﻬﺮﯾﺎﺭ ﺗﺎ 47 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﺠﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻋﺸﻖ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺵ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ...
ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﺶ ﺭﻓﺖ، به ﺍﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺩ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻣﺎﻝ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯽ ﺑﻬﺮﻩ بوﺩ !!!
ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ در ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺳﯿﺰﺩﻩ به ﺩﺭ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﯼ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﻭ بچه ﺑﻪ ﺑﻐﻞ ﺩﯾﺪ ، ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺩ که واقعاً معرکه است :
یار ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮔﺮﻭ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﻡ
ﺗﻮ ﺷﺪﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﭘﯿﺮﯼ؛ ﭘﺴﺮﻡ
ﺗﻮ ﺟﮕﺮﮔﻮﺷﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﯾﺪﯼ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ
ﻣﻦ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺟﮕﺮﻡ
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻧﺮﺍﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻫﻮﺳﯽ
ﻫﻮﺱ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺍﻧﻪ ﺳﺮﻡ
ﭘﺪﺭﺕ ﮔﻮﻫﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﺭ ﻭ ﺳﯿﻢ ﻓﺮﻭﺧﺖ
ﭘﺪﺭ ﻋﺸﻖ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﺭﻡ
ﻋﺸﻖ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻫﻨﺮ
ﻋﺠﺒﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﺮﺯﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺳﯿﻢ ﻭ ﺯﺭﻡ
ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ
ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺁﻥ ﺳﯿﺰﺩﻫﻢ ﮐﺰ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ به درم
📗 @e_adab
#داستان_راستان
#شهید_مرتضی_مطهری
عتاب استاد
سيد جواد عاملى ، فقيه معروف صاحب كتاب مفتاح الكرامه شب مشغول صرف شام بود كه صداى در را شنيد. وقتى كه فهميد پيشخدمت استادش ، سيد مهدى بحرالعلوم ، دم در است با عجله به طرف در دويد. پيشخدمت گفت :((حضرت استاد، شما را الا ن احضار كرده است ، شام جلو ايشان حاضر است اما دست به سفره نخواهند برد تا شما برويد)).
جاى معطلى نبود. سيد جواد بدون آنكه غذا را به آخر برساند، با شتاب تمام به خانه سيد بحرالعلوم رفت تا چشم استاد به سيد جواد افتاد، با خشم و تغيّر بى سابقه اى گفت :((سيد جواد! از خدا نمى ترسى ، از خدا شرم نمى كنى ؟!)).
سيد جواد غرق حيرت شد كه چه شده و چه حادثه اى رخ داده ، تا كنون سابقه نداشته اين چنين مورد عتاب قرار بگيرد. هرچه به مغز خود فشار آورد تا علت را بفهمد ممكن نشد، ناچار پرسيد:((ممكن است حضرت استاد بفرمايند تقصير اين جانب چه بوده است ؟))
استاد گفت :((هفت شبانه روز است فلان شخص همسايه ات و عائله اش گندم و برنج گيرشان نيامده ، در اين مدت از بقال سر كوچه خرماى زاهدى نسيه كرده و با آن به سر برده اند. امروز كه رفته است تا باز خرما بگيرد، قبل از آنكه اظهار كند، بقال گفته نسيه شما زياد شده است . او هم بعد از شنيدن اين جمله خجالت كشيده تقاضاى نسيه كند، دست خالى به خانه برگشته است . و امشب خودش و عائله اش بى شام مانده اند)).
((به خدا قسم ! من از اين جريان بى خبر بودم ، اگر مى دانستم به احوالش رسيدگى مى كردم )).
((همه داد و فريادهاى من براى اين است كه تو چرا از احوال همسايه ات بى خبر مانده اى ؟ چرا هفت شبانه روز آنها به اين وضع بگذرانند و تو نفهمى ؟ اگر با خبر بودى و اقدام نمى كردى كه تو اصلاً مسلمان نبودى ، يهودى بودى )).
((مى فرماييد چكنم ؟)).
پيشخدمت من ! اين مجمعه غذا را برمى دارد، همراه هم تا دم در منزل آن مرد برويد، دم در پيشخدمت برگردد و تو در بزن و از او خواهش كن كه امشب با هم شام صرف كنيد. اين پول را هم بگير و زير فرش يا بورياى خانه اش بگذار و از اينكه در باره او كه همسايه تو است كوتاهى كرده اى معذرت بخواه . سينى را همانجا بگذار و برگرد. من اينجا نشسته ام و شام نخواهم خورد تا تو برگردى و خبر آن مرد مؤ من را براى من بياورى )).
پيشخدمت سينى بزرگ غذا را كه انواع غذاهاى مطبوع در آن بود برداشت و همراه سيد جواد روانه شد، دم در پيشخدمت برگشت و سيد جواد پس از كسب اجازه وارد شد. صاحبخانه پس از استماع معذرت خواهى سيد جواد و خواهش او دست به سفره برد. لقمه اى خورد و غذا را مطبوع يافت . حس كرد كه اين غذا دست پخت خانه سيد جواد كه عرب بود نيست ، فورا از غذا دست كشيد و گفت :((اين غذا دست پخت عرب نيست ، بنابراين از خانه شما نيامده تا نگويى اين غذا از كجاست من دست دراز نخواهم كرد)).
آن مرد خوب حدس زده بود. غذا در خانه بحرالعلوم ترتيب داده شده بود. آنها ايرانى الاصل و اهل بروجرد بودند و غذا، غذاى عرب نبود. سيد جواد هر چه اصرار كرد كه تو غذا بخور، چكار دارى كه اين غذا در خانه كى ترتيب داده شده ، آن مرد قبول نكرد و گفت :((تا نگويى دست دراز نخواهم كرد)).
سيد جواد چاره اى نديد، ماجرا را از اول تا آخر نقل كرد. آن مرد بعد از شنيدن ماجرا غذا را تناول كرد، اما سخت در شگفت مانده بود. مى گفت :((من راز خودم را به احدى نگفته ام ، از نزديكترين همسايگانم پنهان داشته ام ، نمى دانم سيد از كجا مطلع شده است ))
سر خدا كه عارف سالك به كس نگفت
در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد؟!
📗 @e_adab
#حکایت
تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند، تا بار بخرند و به شهر خود برگردند.
مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی میرفتند، مبلغ کمی پول میداد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو میکرد.
غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمیتوانست در راه بخرد و بخورد.
چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود، پس تاجر و غلاماش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.
غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت.
بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هرچه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمیکردند، غلام سکهای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند.
با التماس زیاد، ترحم کرده اسبها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد.
تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمیخوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من میپذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمیپذیرد.»
تاجر به یاد بدیهای خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.»
من کنون فهمیدم که؛ "سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمیخواهد بلکه قلب بزرگی میخواهد.
📗 @e_adab
#بدانیم
🔺دوموزی رو سفید شد
آیا میدانید که دوموزی که با نام (حاجی فیروز) میشناسید چه کسیست؟
مهرداد بهار، نویسنده و پژوهشگرِ ایرانی، حاجی فیروز را وابسته به جشنهای سیاوش دانستهاست. به گفتهٔ او، گمان میرود که این چهره، برگرفته از یکی از اسطورههای تموز، ایزدِ کشاورزی و چارپایان، در میانرودان باستان باشد. او سپس ادعا کرد که چهرهٔ سیاهشدهٔ حاجی فیروز، گویای بازآمدنِ او از سرزمینِ مردگان است، و جامهٔ سرخِ او، نشان از خونِ پاک دارد
کتایون مزداپور، اسطورهشناس و استاد زبانهای باستانی، در مصاحبهای از ترجمهٔ لوحی اکدی گفته و آن را تأییدی بر ایدهٔ مهرداد بهار دانستهاست. در آن لوح، چنین آمده که دوموزی (شوهرِ ایزد تموز)، در نیمی از سال، با جامهٔ سرخ و در حال نواختن دایرهزنگی، دنبک، ساز و نیلبک، به دنیای زیرزمین رفته تا همسر خود را بازگرداند؛ و این سرگذشت، گویای آغاز دوبارهٔ باروری بر زمین است.
📗 @e_adab
#داستانک
سالیان پیش ، همیشه فکر می کردم شبها کسی زیر تختم پنهان شده است . نزد پزشک اعصاب رفتم و مشکلم را گفتم .
روانپزشک گفت :
تنها یک سال هفتهای سه روز جلسه ای 100 هزارتومن بده و بیا تا درمانت کنم .
شش ماه بعد اون پزشک رو تو خیابان دیدم ، پرسید چرا نیومدی؟
گفتم خب جلسهای هشتاد هزار تومان ، برای یک سال خیلی زیاد بود. یه نجار منو مجانی معالجه کرد . خوشحالم که اون پول رو پسانداز کردم و یه وانت نو خریدم .
پزشک با تعجب گفت ، شگفتا ! میتونم بپرسم اون نجار چگونه تو را معالجه کرد؟
گفتم :
آن نجار به من گفت اگه پایههای تختخوابت را ببُرم ؛ دیگه هیچکس نمیتونه زیر تختت پنهان بشه !!!؟
هرچه پایه های جهل ، نادانی و خرافاتمان را کوتاه کنیم آرامش بیشتری پیدا خواهیم کرد!؟
📗 @e_adab
#کتاب_نوش
- ويلی: تو اينجا چكار می كنی؟
+ چارلی: خوابم نمی بُرد. قلبم داشت آتیش می گرفت.
- ويلی: خب، معلومه غذا خوردن بلد نيستی. بايد يه چيزایی راجع به فواید غذا و ويتامينا و اين حرفا ياد بگيری.
+ چارلی: اون ويتامينا چه فايده ای دارن؟
- ويلی: اونا استخوناتو می سازن.
+ چارلی: آره،امّا قلبِ آدم كه استخون نيست...
👤آرتور میلر
📚مرگ فروشنده
📗 @e_adab
#داستان_کوتاه
مردی دوستانش را به خانه دعوت کرد، و برای شام قطعه ای گوشت چرب و آبدار پخت. ناگهان، پی برد که نمک تمام شده است. پسرش را صدا زد: برو به ده و نمک بخر. اما به قیمت بخر: نه گران و نه ارزان تر.
پسر تعجب کرد: پدر ، میدانم که نباید گران تر بخرم. اما اگر توانستم ارزان تر بخرم، چرا صرفه جویی نکنیم؟
پدر گفت: این کار در شهری بزرگ، قابل قبول است. اما در جای کوچکی مثل ده ما، با این کار همه ی ده از بین می رود.
مهمانان که این حرف را شنیدند، پرسیدند که چرا نباید نمک را ارزان تر خرید، مرد پاسخ داد: کسی که نمک را زیر قیمت می فروشد، حتما به شدت به پولش احتیاج دارد. کسی که از این موقعیت سوء استفاده کند، نشان می دهد که برای عرق جبین و سعی و تلاش او در تولید نمک احترامی قایل نیست.
مهمانها گفتند: اما این مساله ی کوچک که نمی تواند دهی را ویران کند؟
و میزبان پاسخ داد: در آغاز دنیا هم "ستم" کوچک بود. اما آمدن هر ستم از پس ستم دیگر، به روندی فزاینده منجر شد. همیشه فکر می کردند مهم نیست، تا کار به جایی رسید که امروز رسیده...
📗 @e_adab