⊰•🌻•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هفدهم...シ︎
حالا رفیقه تنها شده و کنار برادرشوهر و خواهر شوهر هایش، روز های روز، چشم انتظار بازگشتن شوهرش می ماند..
رضا و الهام«خواهر و برادر بابک» با فاصله دو سال از همدیگر به دنیا می آیند. زمان وضع حمل رفیقه، شوهرش کنارش نبوده، پدر هربار، یکی دو ماه بعد از به دنیا امدن بچه هایش مرخصی می گرفته و می آمده و فرزندانش را می دیده.
رفیقه، توی همان اتاقی که اول عروسی اش با شوهرش به او تعلق گرفته بوده، مشغول بزرگ کردن بچه هایش می شود. رضا که به حرف زدن می افتد ، به رفیقه مادرش میگوید«زن داداش» چون توی خانه با این اسم رفیقه را صدا میزدند.
نبود شوهر ، مسئولیت بزرگ کردن بچه ها، و زندگی کردن در خانواده شلوغ و پر جمعیت شوهر ، رفیقه را صبور تر و کم حرف تر از قبل میکند. بعد از به دنیا آوردن امید، پسر بعدی اش برای دفعه چهارم باردار میشود؛ چون بچه دوست داشته. در تنهایی اش، برای بچه هایش لالایی میخواند و سختی ها را با لبخند و خنده ی انها از یاد میبرد. اما گوشه و کنایه های اطرافیان که می گویند«چرا انقدر بچه می آوری؟» او را به این فکر می اندازد که بچه را از بین ببرد.
رفیقه روز ها اجر روی شکمش میگذارد و از پله های خانه بالا و پایین میپرد؛ ولی زود پشیمان میشود و دلش نمی آید موجودی که از خون و گوشت خودش بوده، به دنیا نیاورد.
الهام و رضا، هر روز که شکم مادر بزرگ تر میشود، خوشحال تر میشوند و منتظر هم بازی ی جدید شان اند. مدام میپرسند«پس که به دنیا می آید؟»
این پسر همان بابکی است که قرار است روزی شهید مدافع حرم شود........
.
⊰•🌻•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜@ea_mhdei
⊰•🌞•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هجدهم...シ︎
نه ماه انتظار برای به دنیا آمدن کودک تمام میشود. رفیقه خانم، صبح بیدار میشود و بچه ها را برای رفتن به مدرسه اماده میکند و برای جفت شان تو کیف های شان لقمه نان و پنیر میگذارد.
فردای ان شبی که حس کرد وقت زایمانش رسیده است. بعد از رفتن بچه ها، ناهار را بار میگذارد و غذایی هم برای شام شب تهیه میکند. این کار ها را در سه زایمان قبلی هم کرده بود. بعد تنها اتاقش را که همه خانه و زندگی اش محسوب میشده، را پاکیزه و مرتب میکند.
امید را در آغوش میگیرد و به خانه ی خواهر بزرگش میرود که چند در با خانه ی انها فاصله داشت امید را پیش خواهرش میگذارد و با خواهر کوچک تر راهی کلینیکی میشود که سر خیابان انصار است.
بــابــکـــ ان روز به دنیا می آید. بچه را در آغوش مادر میگذارند. مادر با دیدن زیبایی و آرامش نوزاد، همه درد هایش را به فراموشی می سپارد.
بعد ها که بابک شهید شد خانم دکتری که بابک را به دنیا آورده بود، توی محله، روبرو عکس های بــابــکـ می ایستد و با رضایت خاطر میگوید « این بچه را من از شکم مادرش گرفته ام!! ».
پدر بابک برای ترخیص مادر و بچه و میرود. بابک اولین بچه شان بوده که پدر در بدو تولدش میدیده؛ اولین بچه ای که به سینه اش چسبانده و عطر نوزادی اش را را بو کشیده است.
ظهر بچه ها که از مدرسه بر میگردند.......
.
⊰•🌞•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜@ea_mhdei
برای جستجوی زندگینامه ی شهید بابک نوری هشتک زیر را جستجو کنید👇😊
#زندگینامھےداداشبابڪ
کانال👇
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°
سریع عضو بشو تا از دست ندادی😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•👀💜⛓️•⊱
.
اینچشمهافدانشدن
ڪہڪشور؛ودودستیتقدیم
شغالاڪنیم.زندهبادایران✌️🏽🇮🇷
.
⊰•💜•⊱¦⇢#حضرٺماھــ
•🌿💜•π‹@ea_mhdei›π•💜🌿•
9.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊰•❤️⛓️👀🔒•⊱
.
حضرٺ دݪبر آنجایۍ از من دݪ ربودے
ڪہ نگاهتو ازم ربودے...!
انجایے ازم دݪ ربودۍ ڪہ وابستھ ۍ چشمانٺ ڪردے...!
آنجایے دݪ ربودے ڪھ در نبودٺ در دݪم ؏ـاشورا شد...!
من حاجٺمو ازش میگیرم....!✨♥️
.
⊰•❤️•⊱¦⇢#عاشقانھهاےمنوٺو
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°
⊰•☘🌻•⊱
.
مهمات کم داریم
قدرے لبخند بزن♥️🌙..'!(:
.
⊰•🌻•⊱¦⇢#داداش_بابک
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
°★@ea_mhdei★°