↻💙🐳••||
در؎ڪھخـدآبـآزڪنھ
هیچڪسنمیتونھببنـدھ☺️💙
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
#دنیا
امام علی علیه السلام:
(إيّاكَ أن يَنزِلَ بكَ المَوتُ و أنتَ آبِقٌ مِن ربِّكَ فی طَلَبِ الدُّنيا)
مبادا مرگ در حالى به سراغت آيد كه تو از پروردگارت در طلب دنيا گريخته باشى.
غررالحكم حدیث2398🍃
السَّلاَمُ عَلَيْكَ بِجَوَامِعِ السَّلاَمِ
ای پردهدار عالم در پرده چند پنهان
بازآ و روشنیبخش دلهای باصفا را
#بهوقتانتظار🍂
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
✍ حاج اسـماعیل دولابی (ره) :
هر وقت فڪر ڪردی و از خودت عمل
زشـــتی دیـدی #استـــــغفار ڪن
زشـــتی را پاڪ می ڪند.
✨ وقتی عمل زیـــبایی دیدی بر پیامـبر و
آلش #صـلوات بفرست زیبایی را
زیــاد می ڪند.
#تلنگر
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🌝•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت شصت و پنجم...シ︎
محال بود پسر برود ؛ اما پدر نخواست مانع رفتن پسر بشود . مگر خودش چند سال پیش برای همین کشور و برای اعتقاداتش ، کوله به دوش نگرفته و راهی نشده بود ؟ صدای پر صلابت موذن زاده ، از لای در نیمه باز ، همراه سوز پاییزی به درون اتاق می ریزد . الهام تکیه داده بود به صفحه اپن ؛ برای کاری نا معلوم ، بشقاب ها را به هم می کوبد و هر دم گوشه ی روسری اش را می کشد به چشمانش .
عمو یعقوب، کنار پدر چمباتمه زده و به گل های ریز گل بهی فرش چشم دوخته . پدر دز تلویزیون خانوش چشم بر می دارد ، به جمع نگاه می کند و می گوید : چرا نشسته اید ؟ چرا دنبالش نمی رید ؟ بابک بره دیگه بر نمی گرده ها !
چیزی توی دل مادر فرو می ریزد .
امید که چند دقیقه بعد از رفتن برادر سر رسیده ، می گوید : این همه همکارهای من و رضا رفته ان و سالم برگشته ان !
حرف هایش بوی دلداری می دهد و می خواهد فضا را ارام کند .می داند بابک تصمیمش را گرفته . حرف امروز و فردا که نیست ؛ ماه هاست به این فکر کرده و هر روز رفته سپاه ، و بست نشسته و منتظر اعلام اسمش بوده . و حالا محال است که نرود . و محال است کسی بتواند منصرفش کند .
پدر ، سرش را با تاسف تکان می دهد :
_امید ، این بچه شهید می شه ! از حرکات و رفتارش می فهمم اگه بره ، دیگه زنده بر نمی گرده !
نمی گوید که سال ها توی جنگ بودن ، این تجربه را به او داده ؛ که از حرکات و رفتار های بابک تشخیص می دهد که بابک می رود و دیگر بر نمی گردد . الهام ، تاب شنیدن ندارد . کمر از صفحه اپن جدا می کند و با چند قدم ، خودش را به پدر می رساند و می گوید : ما که نمی دونیم از کجا اعزام می شه !
مادر گردن می کشد توی سالن ، و می گوید : مسعود بیلر .
گوشی را بر می دارد و می نشیند لبه ی مبل نزدیک اشپز خانه ، شماره تلفن خواهر کوچکش را می گیرد ، و خیره می شود به مردی که با پریشانی در طول و عرض سالن قدم می زند .
رقیه ، صدای بغض الود خواهر را که می شنود، هراسان می شود . مادر سراغ مسعود را می گیرد ، و رقیه می گوید ( یکی دو ساعت پیش رفت بیرون .) تلفن قطع می شود ؛ اما صدای بغض آلود خواهر ، در گوش رقیه جا مانده است . انگار تک تک کلمات به پرده ی گوشش چسبیده و هی منعکس می شود : بابک گدیر سوریه .
گوشی را قطع می کند و شماره ی میعود را می گیرد . مسعود جواب نمی دهد . راه می افتد توی خانه . پرده ها را کنار می زند و دوباره ـ ـ ـ
.
⊰•🌝•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•💫•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت شصت و ششم...シ︎
دوباره می کشد . می رود توی اشپزخانه . می اید توی سالن . پایش به لبه فرش گیر می کند و سکندری خوران ، تا ترنج وسط فرش پیش می رود . صدای بغض الود رقیه، هی انعکاس پیدا می کند : بابک ... سوریه ...
می نشیند لبه ی مبل پس تمام این حرف ها حقیقت داشت ؟ چرا فکر می کرد بابک شوخی می کند ؟ انگار همین دیروز بو که بابک امده بود به خانه شان ! نشسته بود کنار میز تلويزيون، و یک پایش را در انتظار آماده شدن مسعود بغل گرفته بود .
خاله ،یک ظرف پر از سیب گذاشته بود کنار پایش . از این سیب ها ، بزرگترینش را توی پیش دستی بابک گذاشته بود . باک مشغول پوست گرفتن سیب شده بود . خاله توی دلش ، قربان صدقه ی خواهرزاده اش رفته بود و از این که خانه اش نزدیک مسجد باب الحوائج است هر روز بعد از نماز می تواند ، بابک را ببیند ، خوشحال است .
سیب نیمه ، توی پیش ستی مانده بود .خاله گفته بود ( همه ی سیب را بخو ) و بابک گفته بود ( خاله خیلی خوردم! ) و خاله جواب داده بود ( کی خیلی خوردی ؟ تو چطور جوونی هستی که نمی تونی یه سیب کامل بخوری ؟ ) بابک ، خنده ی آرامی کرده و دستش را باز کرده و گفته بود ( خاله ، سیب هاتون خیلی بزرگه اخه !)
بعد مسعود از اتاق بیرون اومده و گفته بود ( مامان ، خبر داری بابک می خواد بره سوریه ؟ ) خاله چ خیده بود سمت بابک و گفته بود ( دوقوردان ؟ ) او هم گفته بود واقعا ؛ انا باز خاله باورش نشده بود گفته بود( داری می ری ، مسعود رو هم ببر . دو تایی برید . . . ) و بعد ماجرا به خنده و شوخی کشیده بود .
خاله از جایش بلند می شود . صدای بغض آلود رقیه ، توی گوشش جان می گیرد . یعنی توی دل خواهرش چه خبر بود ؟ حتمی شوریِ هفت دریا را ریخته بودند در جانش .
شماره تلفن بابک را می گیرد ؛ که دوباره خاموش است . بعدشماره ی مسعود را که ان هم خاماشو است . دوباره شماره بابک را می گیرد ؛ که خاموش است ....و باز شماره ی مسعود را ، سر بوق دوم ، پسرش جواب می دهد . با تحکم می گوید ( با بابک ای ؟ گوشی رو بده بهش ... ) پسر من و من می کند ؛ اما صدای محکم مادر کارساز می شود.
صدای بابک می پیچد توی گوشی . خاله می پرسد ( بابک ، کجا داری می ری ؟ ) بابک می خندد و می گوید ( می رم سوریه .)
_بابک اونجا جنگه ، فکر مادرت رو کرده ای ؟ می دونی چقدر غصه می خوره ؟
_خاله الکی نگرانید ، به خدا می رم و زودی می آم .
_اخه بابک ، از تو چه کاری ساخته است اونجا ؟
_اِاِ .....خاله ، .......
.
⊰•💫•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
{\__/}
( • - •)
/つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄