eitaa logo
عاشقان حجاب🇵🇸
189 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
451 ویدیو
89 فایل
تولد کانالمون:همزمان با تولد مهدی فاطمه🙃 https://harfeto.timefriend.net/16610118083803 حرف یواشکی👆 @sharayt313 بخوان شروط را👆 ریحآنـہ‌بودن‌را،از‌آن‌بانویۍ‌آموخٺم ڪه‌حتے‌درمقابل‌مردے‌نابینـا حجـآب‌داشـت... کپی⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرروزیک سخن ازمولا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📗
•••🔋🚛” وَقتـۍ‌کہ‌روح‌اِنسـآن‌بِھ‌ع‌ـالَـم‌دیگَـر‌رَفـت . . میفَہمَـداین‌هَمِہ‌تَشـریفـٰات‌دَردُنیـٰآلآزِم‌نَبـود‌‌‌...🌿!' ±آیـت‌اللّٰھ‌بح‌ـجت'ره'.💚!' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌{\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
مهمترین شادی شهدا....🌹🌱 {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄ @ea_mhdei C᭄
اگر سر به سر تن به کشتن دهیم از آن به که کشور به دشمن دهیم🌹🌱💪 {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄ @ea_mhdei C᭄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیمساری که اجازه نداد ایران را تحقیر کنند...🌹 {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄ @ea_mhdei C᭄
هدایت شده از منتظران ظهور³¹³
چند تا امام زمانی میاد؟
هدایت شده از 〔آیمـاه ¦ 💘𝐀ymah〕
۲ بانو میاد بشیم ۴۵۵ ؟✨ عکس فروشی بدون عضو داریم ✨ @yahcan
هدایت شده از دختران جهادی
چالش یهویی هر که عضو شه و از کانال شات بفرست کانال @cjfjfjdjfjt جایزه ۲۰ تم و ۱۰ پروفایل مذهبی آیدیم @zarei0083
هدایت شده از 〔آیمـاه ¦ 💘𝐀ymah〕
نشیم ۴۶۵ ؟🌱✨ همسایه ها دو بانو بفرستید اینور 🌱✨ 🌱@yahcan🌱
⊰•🖤⛓🕊•⊱ . جبران‌نمیشوی ؛ حتی‌به‌گریه‌هاےعمیق🖐🏽'! . ⊰•🖤•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•🌚•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتاد و یکم...シ︎ واقعیت رو به رو می کند . داوود ، سرش را بین جمعی که دورش دایره زده اند ، فرو می کند . _ بچه ها اینجا دیگه جای خنده و شوخی نیست . الان همه ی ما جایی هستیم که دشمن از هر طرف ممکنه پیداش بشه . پس بهتره همیشه و همه جا با هم باشیم . این ها را آقای نوروزی هم سر کلاس به آن ها گفته بود که حتی تنهایی تا دست شویی پشت سنگر و چادر هم نروند . داوود گفت : بچه ها ، قرار نیست ما مفت مفت شهید بشیم . ما اومده ایم اینجا بجنگیم و کمک کنیم . پس باید کمک کنیم ، نه اینکه باعث کشته شدن خودمون و دیگران بشیم . همه ، سرشان را به نشانه تاکید ، در دایره ی تشکیل شده تکان می دهند . صدای سرهنگ یعقوب پور در فضای خالی فرودگاه طنین می اندازد : _ آقایون ، تا اومدن اتوبوس و نیروهای امنیتی که مسئولیت اسکورت کردن ما رو به عهده دارن ، تو سالن فرودگاه بمونید و بیرون نرید . در سیاهی و تاریکی شهری که بیرون فرودگاه منتظر بود ، معلوم نبود چه خبر بود ، تیرگی و سیاهی خوفناکی ، دورتا دور ماشین حمل رزمنده ها رو فراگرفته بود . تا چشم کار می کرد تاریکی بود و تاریکی ، انگار هیچ خانه ای نبود که لامپی در آن روشن باشد . اه کنجکاوانه بچه ها در سینه ی سیاهی فرو می رود و برمی گردد . ماشین به سوی پادگان کِسوه پیش می رود . فرمانده می گوید بعد از چند ساعت استراحت ، به پا بوس حضرت زینب سلام الله علیها می روند . و بعد از آن ، باز سوار هواپیما می شوند برای رفتن به بوحوس . بابک از وقتی توی ماشین نشسته ، ته تنها لبش که چشمانش هم می خندد . مدام گردن می کشد توی خلوتی جاده تا شاید زودتر از همه ، مرقد را ببیند . شور و هیجان ، چنان در بین مسافر های اتوبوس شدید است که همه ترجیح می دهند سکوت کنند . چند ساعت استراحت در پایگاه نظامی کِسوه ، سر حال ترشان کرده . جاده های خاکی تمام می شود ، به دمشق می رسند . مرقد طلایی ، انگار از پشت ابرها در می آید . هنوز خرابی روی گنبد طلایی کاملا تعمیر نشده . وارد صحن می شوند . همه جا از پاکیزگی برق می زند ؛ سنگ فرش ها و مناره های بلند اطراف . آرامشی غریب حکم فرماست ؛ هم توی فضا هم توی دل ها . انگار غریبی بی بی ، هاله وار بر روح و جان همه نشسته . سعی می کنند در کنار هم قدم بردارند . چند قدم مانده تا نگاه ها ، دخیل ضریح حضرت زینب کبری سلام الله علیها شوند .... . ⊰•🌚•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
⊰•☂•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتاد و دوم...シ︎ بابک، از پشت ، چشم های مرد جوانی را می گیرد . مردی روحانی ست که حالا عبا و عمامه از سر برداشته و به جنگ داعش آمده است . دستان ورزیده اش ، مچ بابک را محکم می چسبد. در حین پیچاندن می گوید ؛ کی هستی ؟ چشم هام رو ول‌کن. بابک ، با آرامش همیشگی، بی این که درد دستش دست پاچه اش کند، جواب می دهد : حاجی دستم رو هم بشکنی، تا چیزی رو که ازت می خوام، قبول نکنی، ولت نمی کنم. حسین و داوود و رضا علی پور، در چند قدمی شان، این ماجرا را نظاره می کنند. حالا تک و توک آدم هایی که از کنارشان رد می شوند، کنجکاوند تا ببینند خواسته ی بابک چیست. روحانی می گوید: بگو ببینم چی می خوای ؟ بابک می گوید : حاجی، قول بده دستم رو برداشتم، همین که چشمت به ضریح افتاد، از بی بی بخوای که من شهید بشم . روحانی با مکث سر تکان می دهد. بابک که برای گرفتن چشمان مرد روحانی روی پنجه ی پاهایش ایستاده ، پاشنه ی پا را می گذارد زمین، و دست هایش پایین می افتد. نگاه تیره و تار مرد، با برق طلایی ضریح روشن می شود. با دست، بابک را نشان می دهد: _ خانم جان، بی بی دو عالم، یه جوری این رو شهید کن که پودر بشه! و صدای خنده از دور و بر شنیده می شود. روحانی بر می گردد سمت بابک و می گوید: خوبه؟ راضی شدی؟ بابک ، دوباره روی سر انگشتانش بلند می شود، دست می اندازد دور گردن روحانی، صورتش را غرق بوسه می کند و می گوید : دمت گرم! ان شاءالله دعات مستجاب بشه! روحانی به رفتن بابک خیره می شود و با خود می گوید: توی دل این پسر با این همه کم رویی و زبانی که به ندرت برای حرف زدن باز می شود، چه خبر است؟ علی پور، با چند قدم بلند، خودش را به بابک می رساند . بابک، سر به حفاظ مشبک می گذارد . آرام آرام سر می خورد و زی پای ضریح خانم می نشیند. سرش هنوز به پنجره ی نقره ای چسبیده است. انگشت در گره های ضریح قفل می شود ، و سرمایش را به جان می خرد ، اشک است که می بارد ! رضا دلش نمی آید بابک را تنها بگذارد ؛ اما حس می کند نباید خلوتش را به هم بزند . با کمی فاصله ، کنارش می نشیند . به نیم رخش خیره می شود . در این مدت ، بار ها و بارها به نوع رفتار بابک با آدم ها ، به صحبت هایش ، به طرز برخوردش با مسائل فکر کرده و مطمئن شده که بابک از لحاظ فکری با جوان های هم سن خودش فاصله ی بسیار دارد ، انگار عاقله مردی ، رو به رویش است ، در قالب جوانی ۲۴ساله ! بابک لب می لرزاند؛ اما کلماتش نا مفهوم اند ، و رضا فقط به اشک هایش نگاه می کند ؛ اشک هایی که زیر نور چراغ ها ، هزار برابر می شوند . بعد از نماز و دعا ، صدایی بلند اعلام می کند برای رفتن به حرم حضرت رقیه سلام الله علیها سوار ماشین شوند . دمشق ، دیگر آن شهری که چند . . . . ⊰•☂•⊱¦⇢ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
میخایم رمان جدید بزاریم چون رمان شهید بابک نوری نزدیک به پایان هست اگر موافقید بشیم 415 نفر تا شروع کنیم😍🌹رمان جدیدو🌼😊 ꧁@ea_mhdei
1:سلام بله صلوات بفرستید. 2:سلام ما از کسی یا کانالی کپی نکردیم بلکه خودمون ساختیم😊
🙃👍
1_👌🌹 2_👌😻
1:👍 2:👌👌👌👌🌹🌹🌹
{\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄