eitaa logo
عاشقان حجاب🇵🇸
188 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
451 ویدیو
89 فایل
تولد کانالمون:همزمان با تولد مهدی فاطمه🙃 https://harfeto.timefriend.net/16610118083803 حرف یواشکی👆 @sharayt313 بخوان شروط را👆 ریحآنـہ‌بودن‌را،از‌آن‌بانویۍ‌آموخٺم ڪه‌حتے‌درمقابل‌مردے‌نابینـا حجـآب‌داشـت... کپی⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𓄹🌤😍•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دِل‌بٍھ‌ڪسـۍ‌بِـبـنـدڪِـھ‌‌دِل‌ڪَنـدن‌ یـٰآدِت‌بـدِھ‌؛ دِل‌ڪَنـدن‌ـاَز‌این‌دُنیـٰآ..🕶!' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🌤•⊱¦⇢
⊰•💛⛓🍯•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ازعشق‌رضـٰا نبض‌زمان‌درنوسان‌است💛'! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ⊰•🍯•⊱¦⇢
میگفت: وقتی‌عاشق‌امام‌زمان‌'عج' میشی‌دیگہ‌هیچ‌گناهی‌بهت‌حال‌نمیده خیلی‌راست‌میگفت..
برای‌باشهدابودن بهانہ‌زیاداست؛ بهاےاین‌بهانہ‌ها هم‌نفس‌شدن است‌باشهدایے ڪه‌روزگارےدر این‌خاڪ زیستہ‌اند 🌿. . .
پیش نمایش رنگی✨ دانلود در پست بعدی... ✨👇🏽
BQACAgQAAx0CQwvL0AACSaVh3axD_9laCP6lwOZE-TRAQwABxOMAApwLAAIzEulSF4SumOnHdxYjBA.attheme
296.3K
دایره رنگی⭕️ ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۷ چند دقیقه بعد آقا ماهان به طرفم آمد و گفت: –خانم حصیری من به آقای غلامی گفتم شما هر ساعتی خواستید می‌تونید برید کارتون رو انجام بدید. من جاتون هستم. ابروهایم بالا رفت: –شما جای من می‌مونید؟ –بله، خیالتون راحت باشه. –ولی آخه، نمی‌خواستم به شما زحمت بدم من به خانم نقره گفتم که... حرفم را برید. –مگه فرقی داره؟ ما همه با هم همکار هستیم، منم یه روزی کاری داشتم شما انجام می‌دید. دلم نمی‌خواست اون جای من بماند و می‌خواستم دوباره حرفی بزنم که پشیمان شود. در حال منو من کردم بودم که نقره به جمع ما پیوست. –تلما جان من می‌خواستم کارت رو انجام بدم ولی ماهان گفت تو اون ساعت کاری نداره می‌تونه جای تو بمونه، خودشم رفت به آقای غلامی گفت و مرخصیت رو گرفت. نمی‌ خواستم مدیون آقا ماهان باشم ولی در عمل انجام شده قرار گرفته بودم. برای همین فقط تشکر کردم. آقا ماهان از این که من قبول کردم خیلی خوشحال شد. –دقیقا موقع اذان وارد حیاط مسجد شدم و به طرف سرویس بهداشتی رفتم تا وضو بگیرم. با ساره همانجا قرار گذاشته بودیم. ولی نبود. گوشی ام را از جیبم بیرون آوردم و شماره اش را گرفتم. با اولین بوق جواب داد و فوری گفت: –من تو سرویس مسجدم. تو کجایی؟ منم سرویسم ولی تو رو نمیبینم. همان لحظه ساره وارد شد. چشماتو باز کنی میبینی دختر حواس پرت. گوشی را داخل جیبم سر دادم. زود باش وضو بگیر بریم. مگه قرار نبود جلوتر از همه تو صف اول بشینی، تازه الان میای؟ –باور کن مترو اونقدر شلوغ بود نشد زودتر بیام. –حالا زود باش وضو بگیر بریم. –دیگه دیر شده، وضو واسه چی؟ نمازش سوریه دیگه. لبم را گاز گرفتم. –مگه نمازم سوری میشه؟ وقتی اینجوری حرف میزنی ازت می‌ترسم. –آخه هوا هم یه گم سرد شده. بی تفاوت گفتم: من رفتم. وضو گرفتی زود بیا، اونجا پیش من نشینی ها، کارمم داشتی پیام بده. همه ایستاده بودند برای شروع نماز که دیدم ساره با صورت خیس و با عجله وارد شد و خودش را در همان صف اول جا داد. خبری از وسایلش نبود. لباسهای مشگی‌اش بین بقیه‌ی خانمها که چادرهای روشن به سر داشتند زیادی جلب توجه می‌کرد. انگار می‌خواست بدون چادر نمازش را شروع کند. برای تابلو نشدنش فوری رفتم و از بین چادرهای مسجد یک چادر برداشتم و کنارش گذاشتم. –خانم چادر هست، چرا استفاده نمی‌کنید. بعد فوری در صف دوم ایستادم و چادر نمازم را مرتب کردم. البته به خاطر کرونا تعداد کمی آمده بودند کلا دو صف بیشتر نبود. بین دو نماز بلند شدم و به بهانه ی آوردن قرآن نگاهی به صف اول انداختم تا آن خانم را پیدا کنم. با فاصله‌ی چند خانم با ساره نشسته بود. چون چادرش گلهای سبز درشت داشت راحت توانستم نشانی‌هایش را به ساره بدهم. ساره بعد از این که پیامم را خواند خم شد و به خانم نگاهی کرد و از خانم کنار دستی‌اش نام آن خانم را پرسید. ریسک کرد ولی خوشبختانه آن خانم اطلاعات خوبی در اختیارش گذاشت. بعد از تمام شدن نماز و تعقیباتش چند نفر کنار آن خانم نشستند و با او شروع به صحبت کردند. نگاهی به ساعتم انداختم. چیزی به تمام شدن مرخصی یک ساعته‌ام نمانده بود. بلند شدم چادر نماز را سرجایش گذاشتم و شماره‌ی ساره را گرفتم. –ساره من باید برم. خانمه رو بهت نشون دادم دیگه. صبر کن دورش خلوت شد برو جلو. کارت تموم شد بهم زنگ بزن. –خب صبر کن منم بیام. با هم بریم دیگه. –آخه تو فکر کنم باید حداقل نیم ساعتی صبر کنی، میبینی که سرش شلوغه، من دیرم میشه. دیگر منتظر جوابش نشدم و گوشی را قطع کردم و فوری کفش هایم را پوشیدم و راه افتادم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۸ در حال سفارش گرفتن از مشتری بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. ساره بود. دگمه کنارش را فشار دادم. سفارش را تحویل نقره خانم دادم. گوشی‌ام دوباره زنگ خورد. –سلام ساره جان، چی شد. –هیچ معلوم هست تو کجایی؟ –ببخشید دستم بند بود بگو چی شد؟ –اول شما این دستمزد مارو بده بعد بگم. –خب میدم دیگه، من که نمیخوام پولت رو بخورم. –نوچ، نمیشه، اول پول. –آخه الان نمیتونم، سر کارم. –من عجله ایی ندارم. –باشه ساعت سه و نیم بیا همون ایستگاه متروی مسجد. –باشه، پس میبینمت. –صبر کن، حداقل بگو زندس یا نه؟ –آره بابا، بعد هم تماس قطع شد. یعنی چه شده؟ اصلا چرا باید برایم مهم باشد. –تلما جان بیا ببر. نگاهی به سینی که حاوی دو فنجان قهوه بود انداختم و پرسیدم: مال کدوم میزه؟ میزه چهار. مدام به ساعت نگاه می‌کردم که زودتر ساعت کاری‌ام تمام شود. پشت پیش‌خوان ایستاده بودم و زل زده بودم به ساعت ایستاده‌ی گوشه‌ی سالن. تقریبا نیم ساعت مانده بود تا تمام شدن ساعت کاری‌ام که آقا ماهان کنارم ایستاد و گفت: –خانم حصیری اگر شما کاردارید برید من هستم. –نه ممنون، دیگه چیزی نمونده. در محل کار فقط با نقره خانم راحت بودم اگر هم کاری داشتم فقط به نقره می‌گفتم. این محبتهای آقا ماهان معذبم می‌کرد چون احساس می‌کردم اینجا به طور عجیبی زیر نظر هستم. در ایستگاه مترو ایستادم و سرک کشیدم. خبری نبود. چند بار هم زنگ زدم ولی ساره جواب نمیداد. در این فکر بودم که بروم یا بمانم که صدایش را شنیدم. به طرفم میدوید. از کنارم که رد میشد گفت: –بدو بیا دنبالم. پله ها را دوتا یکی بالا میرفت، من هم به دنبالش تقریبا میدویدم. به خیابان که رسیدیم ایستاد. دستم را گرفت و به صورت پیاده روی تند از آنجا دور شدیم. در تقاطع خیابان میدان کوچکی بود که سبزه کاری شده بود. خودش را روی چمن ولو کرد و نفس نفس زنان گفت: –چیزی نمونده بود مامور مترو جنس ها رو بگیره ها. دستش را گرفتم: –پاشو بشین زشته اینجا مردم رد میشن. به زحمت نشست رو به من گفت: –خب پولو بده بدو. از کیفم سه اسکناس ده هزار تومانی درآوردم و مقابلش گرفتم. آنچنان محکم زیر دستم زد که اسکناسها پخش زمین شدند. –این چیه؟ با تعجب به اسکناسهای ریخته شده نگاه کردم. از جایش بلند شد. –من رو مسخره کردی؟ این همه وقت من رو گرفتی، کلی ضرر کردم، تازه آوردی سی تومن بهم میدی؟ کارش برایم عجیب بود. –خب چقدر باید بدم؟ تو فقط رفتی یه سوال پرسیدی. دستش را درهوا تکان داد. –فقط یه سوال پرسیدم؟ تو اون سرما وضو گرفتم رفتم این همه سر پا وایسادم نماز خوندم اونوقت تو میگی فقط یه سوال؟ میدونی چقدر وقتم رو گرفت، کارم رو ول کردم افتادم دنبال کار تو، می‌تونستم کلی فروش داشته باشم؟ با تعجب نگاهش می‌کردم. لبهایم را روی هم فشار دادم. –خب باشه چقدر میخوای؟ مکثی کرد وبعد آرام گفت: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۹ حداقل سیصد تومن. با ابروهای بالا گفتم: –سیصد هزار تومن؟! دهانش را کج کرد. –نه، سیصدتا تک تومنی. –مگه مامور مخفی ... حرفم را قطع کرد. –کمتر از مامور مخفی هم نبودم. تازه خیلی کم باهات حساب کردم. –این خیلی بی‌انصافیه، فکر کنم تو من رو با این بچه پولدارا اشتباه گرفتی، باور کن من تازه دارم میرم سرکار، تازه حقوقی که میخوام بگیرم رو بیشترش رو باید بدم به خانوادم. سیصد تومن واسه من خیلی زیاده. دستش را در هوا پرت کرد. –خیلی خب دویست و پنجاه، ولی دیگه یه قرونم پایین نمیام. پوفی کردم و با غیض نگاهش کردم. –من الان اینقدر پول نقد ندارم. –تو کارتت که دهری. –توی کارتمم کمه. فعلا فقط میتونم نصفش رو بهت بدم. بقیه‌اش رو هم حقوق گرفتم میدم. –اوه...تا سر برج صبر کنم؟ با دلخوری گفتم: –اگه می‌دونستم اینقدر میخوای ازم بگیری، اصلا بهت نمی‌گفتم، کاش از اول می‌گفتی. وسایلش را داخل کیف بزرگش جابه جا کرد. زیپ آن را به زور بست. اسکناسها را جمع کرد و مچاله کرد داخل جیبش. پا کج کردم به طرف دستگاه خود پرداز. با بی میلی گفت: –باشه قبوله، ولی هر وقت کل پولو دادی میگما. برگشتم و چپ چپ نگاهش کردم. –اصلا نمیخوام بگی. همون سی تومنم بردار واسه زحمت امروزت. خداحافظ. به طرف مترو راه افتادم. دنبالم آمد. –باشه تو پولو بزن میگم. –من دیگه به تو اعتماد ندارم، اگه من پولو زدم و تو نگفتی چی؟ همان موقع از جلوی دستگاه خود پرداز رد می‌شدیم. دستم را به طرف دستگاه کشید و گفت: –مادرش کرونا گرفته. ایستادم. –چی؟ نگاهش را به زمین دوخت و آرام گفت: –همون آقای امیری بود چی بود؟ اون مادرش کرونا گرفته، اینم داره ازش نگهداری میکنه. مثل این که حال مادرش خیلی بد بوده، دستگاه اکسیژن آوردن خونه و پرستار و اینا. خلاصه الان بهتره. بیچاره آقای امیر زاده، دلم برایش کباب شده، نکند خودش هم از مادرش بگیرد. ساره آخر حرفهایش به دستگاه ام تی ام اشاره کرد. –اگر مجبور نبودم ازت پول نمی گرفتم. من هزارتا بدبختی دارم. فکر کردی از روی خوشی صبح تا شب تو این کرونا میرم تو متروها جنس می‌فروشم؟ پول را برایش کارت به کارت کردم. تشکر کرد و گفت: –سر برج یادت نمیره. شلاق نگاهم را روی صورتش چرخاندم. –یادمم بره حتما تو یادآوری می‌کنی. سرش را پایین انداخت و گفت: –شاید یه روز بفهمی وقتی آدم مجبوره... حرفش را قطع کردم. –گاهی وقتی مجبوریم یه کارایی می‌کنیم که بعدش پشیمون میشیم. همون موقع ها واسه خاطر همه چی یقه همه رو می‌گیریم، ولی حواسمون به یقه‌ی خودمون نیست که کیا گرفتنش. روی صندلی قطار نشسته بودم و به حرفهای ساره فکر میکردم و به پول بی زبانم که برای یک خبر ساده حیف شده بود. اگر چند روز دیگر صبر میکردم اصلا نیازی به این همه ماجرا نبود. بیشتر حقوقم را باید برای قصد وامی که برای پول پیش خانه برداشته بودم میدادم. صاحبخانه پول پیش را اضافه کرده بود. مادر برای این که پدر متوجه نشود، گفته بود که خودش این پول را پس‌انداز کرده. نگاهی به ساعت انداختم ساعت از یازده گذشته بود رو به نادیا گفتم. –من میرم بخوابم، تشک محمدامین رو تو بیار بنداز. محمد امین داخل سالن پذیرایی می‌خوابید و تقریبا اکثر شبها من تشکش را پهن می‌کردم. تشکم را روی زمین پهن کردم و رویش دراز کشیدم. تمام فکرم مشغول ساره بود و این که چقدر سخت زندگی میکرد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•💙🔗•⊱ . میدانم‌خلقتم‌علتی‌داشت، من‌زاده‌شدم‌تا‌فدایت‌شوم‌آقا:)♥️" . ⊰•💙•⊱¦⇢ ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
<💕💔> تا محرم... نگرانم! نگرانم نکندخواب بمانم؛ نکندبغض من از شدت غم نه ببارد.. نه بکاهد.. نکنداشک نریزم؟ نکندکرب و بلا را ندهی.. حضرت ارباب؟ نکندبازبمانم؟ نکندبازنخوانم که حرم اهل حرم میروعلمدار نیامد؟🥺🥺 نکند پای پیاده حرمت بازبماند به دلم حسرت و آهش.. نگرانم.. نگرانم نکنددیرشودجای بمانم؛ نگرانم...!!💔💔 ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
-تعصب‌دارم🙂🖐🏿...! ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
میگن وسط یه عملیات، یهو دیدن حاج‌قاسم دارن میرن...! گفتن: حاجی کجا میری؟! مأموریت داریم! حاج‌قاسم گفتن: مأموریتی مهم‌تر از نماز نداریم...! حواست باشه! پیرو حاج‌قاسم بودن به این نیست که هر شب ساعت 1:20 میزنی ساعت به وقت حاج‌قاسم! ببین حاج‌قاسم چه کار کرد که حاج‌قاسم شد! بدون نماز به هیچ جا نمیرسی .🍁.☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۲۰ چند روز بعد موقع برگشتن از سرکار از جلوی مغازه‌ی آقای امیر زاده که رد میشدم دیدم که درش باز است. از خوشحالی ضربان قلبم بالا رفت و لبخند به لبهایم نشست. چراغهای داخل مغازه روشن نبود برای همین درست نمی‌توانستم داخلش را ببینم. پشت ویترین ایستادم و به بهانه‌ی نگاه کردن به ویترین می‌خواستم بدانم خودش آمده حالش خوب است یا نه؟ چند دقیقه ایستادم کم کم توانستم تشخیص بدهم که خودش است که مدام در داخل مغازه وسایل را جابه جا میکند و کار میکند. نزدیک ویترین آمد چشمش که به من خورد نگاهم را دزدیدم و راهم را از سر گرفتم. همان لحظه صدایش را شنیدم. –دخترخانم، خانم. برگشتم و همونجا ایستادم. خودش را به من رساند ماسکی که در دستش بود را زد و بعد با خوش رویی سلام و احوالپرسی کرد. بعد سرش را پایین انداخت. –خانم من یه عذر خواهی به شما بدهکارم. اون روز شما از دستم ناراحت شدید. باور کنید من اصلا منظورم اون چیزی که شما فکر کردید نبود. من فقط خواستم... حرفش را بریدم. –اشکالی نداره. مهم نیست. دستهایش را داخل موهایش کشید –همون شب اتفاقی برام افتاد که احساس کردم دلیلش شکستن دل شما بود. همش دنبال یه فرصتی بودم که ببینمتون و ازتون عذر خواهی کنم. حتما دلتون رو شکستم که اونجور تو گرفتاری افتادم. تو این چند روز خیلی خودم رو سرزنش کردم. اون چهره‌ی ناراحت شما از جلوی چشمم دور نمیشد. دستپاچه گفتم: –نه، من زیادم ناراحت نشدم. حالا خدارو شکر که مادرتون حالش خوب شده و همه چی به خیر گذشته. مبهوت نگاهم کرد. –شما از کجا فهمیدین مادر من مریض بوده؟ آه خدای من چه حرفی زده بودم. اضطراب تمام وجودم را گرفت. حالا چطور جمعش ننم. به من و من کردن افتادم. خودم با زبان خودم همه چی را لو داده بودم. سعی کردم خونسرد باشم تمام توانم را جمع کردم و آرام گفتم: –عه... از یکی انگار شنیدم. مرموز نگاهم کرد و گفت: –بله، خدا خیلی رحم کرد. تو این دو هفته ایی که نیومدم سر همش با خودم می‌گفتم چقدر در حق شما بد کردم که اینطور دارم تقاس پس میدم. –اینطورا هم نیست، این همه آدم کرونا میگیرن یعنی همشون دل یکی رو شکستن؟ دوباره با حیرت پرسید: –این که مریضی مادرم کرونا بوده رو هم از یکی شنیدید؟ –خب، دیگه الان هر کس مریض میشه کرونا داره دیگه. خندید. بعد انگشت سبابه اش را بالا آورد و پچ پچ کنان گفت: –میشه خواهش کنم یه چند لحظه تشریف بیارید مغازه، بعد هم خودش به داخل مغازه رفت. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۲۱ با احتیاط داخل مغازه شدم و همانجا جلوی در ایستادم. خودش پشت پیشخوان بود. –بفرمایید، مغازه خودتونه. دو قدم جلوتر رفتم. بسته‌ی کوچک کادو پیچ شده ایی را روی میز گذاشت. –من اتفاقی که اون روز افتاد رو برای مادرم تعریف کردم. ایشونم گفتن که باید ازتون عذر خواهی کنم و برای اینکه کدورتی تو دلتون نمونده باشه، گفتن که این هدیه رو از طرف مادرم بهتون بدم. بعد دستش را به طرفین تکان داد: –با اون حالش کلی هم با من دعوا کرد که چرا اونجوری گفتم. سرم را به طرفین تکان دادم. –اصلا نیازی به این کارها نیست. به مادرتونم بگید من کینه ایی ندارم. نکنه شما فکر کردید من نفرینتون کردم؟ –فکر نکنم شما اصلا بلد باشید که نفرین کنید. اگر این هدیه رو قبول نکنید هم مادرم ناراحت میشن هم من باور نمیکنم که من رو بخشیدید. بعد جعبه را برداشت و به این طرف پیشخوان آمد و دو دستی مقابلم گرفت. –خواهش میکنم قبول کنید. دچار یک جور رودروایسی و معذب بودن شدم. فقط می‌خواستم زودتر از آنجا بروم. جعبه ی کادو پیچ شده را گرفتم و تشکر کردم و از مغازه بیرون آمدم. در ایستگاه نشسته بودم و منتظر مترو بودم. هنوز کادو در دستم بود. جنس کادو انگار از جنس پارچه بود. نرم و زیبا. زمینه ی آبی داشت و گلهای برجسته از خودش رویش برق میزدند. آرام چسبهایش را باز کردم تا پاره نشود. داخلش یک جعبه‌ی مخملی سفید رنگ بود. درش را باز کردم. سه نوشت افزار طلایی بسیار زیبا داخلش بود. خودکار و خودنویس و روان نویس. حتما یکی از گرانترین نوشت ابزارهای مغازه اش است. نمی‌دانم یعنی تمام این اتفاقها به خاطر قبول نکردن انعام آن روز است. به خانه که رسیدم رستا با بچه هایش آمده بودند. مریم و مهدی با دیدنم به طرفم دویدند و خودشان را در آغوشم انداختند. بعد بالا و پایین پریدند و با هم گفتند. –خاله چی خریدی؟ خاله چی خریدی؟ همیشه وقتی شکلات یا خوراکی گیرم می‌آمد نمیخوردم و گوشه‌ی کیفم برای بچه ها نگه می‌داشتم. ویفریهایی که از مترو خریده بودم را به دستشان دادم و بوسیدمشان. مهدی و مریم دو سال بیشتر با هم اختلاف سن نداشتند. واقعا بچه های معرکه ایی بودند. رستا گفت: –تلما جان، از بیرون امدی اول دستات رو بشور و یه آب نمکی قرقره کن بعد بچه ها رو بغل کن. کیفم را کناری انداختم گیره ی شالم را باز کردم و از سرم کشیدمش. کلیپس موهایم را برداشتم و اجازه دادم روی شانه هایم خستگی در کنند. همانطور که به طرف سرویس بهداشتی میرفتم گفتم: –مگه این وروجکتای تو میزارن، هنوز از راه نرسیده آدمو خفت میکنن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۲۲ دستهایم را با حوله خشک کردم. شما ناهار خوردید. مادر گفت: –آره، سهم تو رو گذاشتم رو اجاق. –چی داشتیم. –رستا آش آورده بود. رستا گفت: –آره از دیروز ویار آش کرده بودم. دیگه پاشدم درست کردم واسه شمام آوردم. –وای رستا، با این وضعت قابلمه آش بلند کردی؟ به خودت رحم نداری به اون بچه تو شکمت رحم کن. اون که زورش به قابلمه نمیرسه. رستا خندید. –نه بابا، بخوامم اصلا نمیتونم. نزدیک بودن اینش خوبه دیگه، زنگ زدم محمد امین امد گذاشت تو ماشین، من فقط زحمت رانندگی رو کشیدم. مرد داریم مثل شیر من چرا بار سنگین بردارم. محمد امین با غرور گفت: –اره آبجی من که نمردم تو بار برداری، هر وقت کاری داشتی فقط زنگ بزن. رستا بعد از این که حسابی قربان صدقه ی محمد امین رفت پرسید: –راستی تلما تو چرا تا این ساعت ناهار نمیخوری؟ ساعت چهاره. –آخه بخوام اونجا هر روز هزینه‌ی ناهار بدم که کل حقوقم میره. –خب از خونه ببر. مادر گفت: –منم بهش میگم، میگه روم نمیشه، اونا ناهاراشون همیشه خورشتیه. وقت ناهار این نماز خوندن رو بهونه میکنه. خواهرم با ناراحتی پرسید: –آره تلما؟ با دلخوری از مادر گفتم: –نه، حالا انگار ما غذا خورشتی نمیخوریم. بعدشم اگه حالا خورشتی نباشه چی میشه، موضوع این نیست، کلا روم نمیشه پیش اونا غذا بخورم. آخه با پسرا سر یه میز سختمه، بعدشم تو فکر کن غذای نونی هم بخوای جلوی اونا بخوری، معذب میشم. بهشون گفتم خانوادم ناهار نمیخورن منتظر من میمونن که با هم بخوریم. چقدرم خانوادم واقعا منتظر میمونن. رستا بلند شد و گفت: –الهی خواهرت برات بمیره. الان آشت رو برات گرم میکنم. مادر با دلسوزی گفت: –بچم از همون اول حجب و حیا داشت. رستا خندید. –وا، مامان، حالا مگه ما بی‌حیا هستیم، میخوای از تلما تعریف کنی خب مارو چرا می‌کوبی. مادر نوچی کرد. –این حرفها چیه دختر، بچه های من همشون خوبن. ولی این تلما از بچگی یه جوری دلسوز همه بود. ملاحظه میکرد، نه این که شماها نبودینا، نه، ولی مال این تو چشم بود. انشاالله سفید بخت بشی مادر. رستا چشمکی زد. –ببین با یه ناهار دیر خوردن چطوری دل مامان رو بدست میاری ناقلا. اصلا من از فردا کلا ناهار نمیخورم مامان بیشتر دوسم داشته باشه. مادر کلافه بلند شد و همانطور که به طرف اتاق میرفت گفت: –بحث ناهار نیست دخترتوام. عه، تلما مادر این بچه‌ها دل و روده‌ی کیفت رو ریختن بیرون بیا جمع کن. من برم ببینم نادیا چیکار میکنه. محمد امین گفت: –لابد دوباره داره آهنک اون دخترخارجیه رو گوش میده. مادر کلافه گفت: –پس درس و مشق مگه نداره؟ رستا پچ پچ کنان گفت: –به خاطر سنشه، زیاد سخت نگیرید از سرش میفته، 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام وقت همگی بخیر به ادمین جهت پست گذاری نیازمندیم😊(جهادی) هر کسی دوست داشت کمک ما پست بگذارد به ایدی زیر پیام دهد👇😊 @SHAHIDARMANALIVERDIE
پیش نمایش منظره بنفش✨ دانلود در پست بعدی... ✨👇🏽
BQACAgUAAx0CQwvL0AACP75hmfL9cpcOBzaCnw7f_oIpqdc9kAAC8gEAAm3BkVesqBXttlmdcCIE.attheme
62.9K
منظره بنفش ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
صدای اذان مرابه آستان نیاز می برد تن به باران رحمت می دهم باوضوی عشق برسجاده ی وصل سجده خواهم کرد برمداررحمت حق وه که این لحظه چقدرزیباست... التماس دعا✋🌸نماز اول وقت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اۍ بہ فداے چشم ِ تـو ایـن چہ نـِگاھ کردن اسـت ؟! ❤️ ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
<🤍🔗👀> ✦تـورانَـدارَم‌وَدِلتَنـگَم‌وَدِلَـم‌قُرص‌اَسـت ••ڪِھ،اِنتِھـٰاےِصَبر‌وَاِنتِـظارتـویۍ...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ السَّلامُ‌عَلَیک‌یاخَلیفَةَ‌اللهِ‌فےارضِھ^^ ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
هدایت شده از عاشقان حجاب🇵🇸
سلام وقت همگی بخیر به ادمین جهت پست گذاری نیازمندیم😊(جهادی) هر کسی دوست داشت کمک ما پست بگذارد به ایدی زیر پیام دهد👇😊 @SHAHIDARMANALIVERDIE