eitaa logo
عاشقان حجاب🇮🇷✌🤞
167 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
458 ویدیو
89 فایل
تولد کانالمون:همزمان با تولد مهدی فاطمه🙃 https://harfeto.timefriend.net/16610118083803 حرف یواشکی👆 @sharayt313 بخوان شروط را👆 ریحآنـہ‌بودن‌را،از‌آن‌بانویۍ‌آموخٺم ڪه‌حتے‌درمقابل‌مردے‌نابینـا حجـآب‌داشـت... کپی⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
💥 یک دسته از موهای مشکی رنگش که به سمت بالا شانه شده بود به سمت پایین آمده و روی ابروی چپش افتاده بود. با دندان هایی که روی هم ساییده میشد از میان فک قفل شده اش غرید: _ حقت بود میمردی احمق، اما نه، باید عذاب بکشی. باید انقدر عذاب بکشی که از عذاب کشیدنت اون داراب بیناموس هر لحظه بمیره و زنده شه، میفهمی؟ و بی آنکه منتظر جواب باشد کف دستش یک طرف صورت نارین را سوزاند. قدرت دستش به حدی زیاد بود که بتواند یک آدم سالم را از پا در بیاورد. چه برسد به نارینی که یک روز تمام چیزی نخورده و انقدر گریه کرده که دیگر نایی ندارد. صوای جیغ و سپس هق هق نارین وقتی روی زمین افتاده بود ذره ای از آتش خفته در دل میراث کم نمیکرد. صدای عربده ی میراث که در آن خراب شده پیچید نارین سوزش صورتش را فراموش کرد و روی زمین خودش را به عقب کشید: _ چه جرعتی داری توی احمق که توی این وضعیت به من میگی راجب اون بی پدر چه‌جوری حرف بزنم؟ ها؟؟ _ ممم.. من.. من.. _ خفه شو! تو و امثال تو نیم منم نیستین. تویی که سنگ اون حروم لقمه رو به دلت میزنی بخاطر پولش، بخاطر ثروت و داراییش، بخاطر مال و منالی که همش دزدیه. تو و امثالت انقدر بی ارزشید که فقط باید ازتون واسه رفع نیاز استفاده کرد و انداختتون دور. دیگر داشت زیاده روی میکرد! هرچه که بود، نارین حتی اگر میمرد نمیگذاشت کسی غرورش را بشکند. تا همینجا هم بی دلیل و بدون آنکه بداند چه کار اشتباهی انجام داده غرورش له شده بود. اشک چشم هایش را پاک کرد و با کمک ستون از روی زمین بلند شد. میترسید. بیشتر از آن دو چشم سیاه که آتش ازش می بارید هراس داشت. میترسید از فک ققل شده و خشم بیش از حد این مردی که نمیشناخت. اما او نمیدانست برای چه اینجاست، حتی نمیدانست مشکل این شخص با دارابی که آزارش به یک مورچه هم نمیرسید چه بود! بار دیگر به جمله ی مغز خود فکر کرد. اگر آزارش به یک مورچه نمیرسید پس چطور توانست معشوقش را زیر پا بگذارد و با کسی جز او ازدواج کند؟ با صدایی که سعی در نلرزیدن آن داشت خواست از غرور له شده اش دفاع کند: _ تو کی هستی که راجب من.. اینطوری صحبت میکنی؟ چی از داراب دیدی که همچین چیزایی راجبش میگی؟ داراب حتی آزارش به یه مورچه ام نمیرسه!! میراث باز قدم برداشت و نارین عقب رفت. دست های مشت شده اش، رگ های پیشانی اش، چشم های خون آلودش، همه و همه باعث میشد نارین تک تک کلماتی را که بلغور کرده پس بگیرد. با گیر کردن پایش به صندلی سکندری خورد. میراث مثل عجل معلق بالا سرش ایستاد و نعره کشید: - این حرومزاده ای که میگی آزارش به مورچه نمیرسه پدر من و کشته میفهمی؟! منم اول عشقش و بعد اعضای خانواده‌اشو ازش میگیرم تا بفهمه درد بی کسی یعنی چی! {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
💥 و بعد به سمت نارین حمله کرد. از روی زمین بلندش کرد که باعث شد نارین به خودش بیاید، اینکه چه میگفت راجب داراب الان مهم نبود، این مهم بود که دست میراث به سمت شال نارین رفت و از روی سرش کشیده شد، این مهم بود که حس ششم نارین دروغ نگفته بود. میراث فکر های کثیفی داشت، اولین جیغ که از گلوی نارین خارج شد. دست میراث روی دهانش قرار گرفت. با دست دیگرش دو دست نارین را گرفت و او را به خودش چسباند، نارین تقلا میکرد و سعی داشت خودش را ذره ای تکان دهد اما در مقابل میراث شبیه یک بچه بود. دست میراث که به سمت لباسش رفت نارین جیغ کشید. لباسش را در تنش پاره کرد و همان لحظه بود که در باز شد و فردی به سمت میراث دوید. با صدای بلند گفت میراث بسه کافیه، بقیه ش و میشه با ادیت درست کرد. ** سه روز گذشته بود، سه روز بود که دیگر صدای نارین در این خانه پیچیده نمیشد. سه روز بود سهراب ناز دخترش را نکشیده بود. افسانه به رابطه ی میان پدر و دختر حسودی نکرده بود. سه روز بود که این خانه دیگر مثل قبل نبود. سهراب و افسانه کلمه ای به هم نمیگفتند، انگار هردو می دانستند اگر حرف بزنند حال یکدیگر را خراب میکنند. افسانه که خود را با زور ارامبخش سرپا نگه داشته بود تا سهراب کمرش خم تر از این نشود. سهراب هم به عشق افسانه خود را سرپا نگه داشته بود. اما به خود قول داده بود انتقام مرگ دخترش را از داراب بگیرد. همه داراب را مقصر میدانستند. همه از عشق بین داراب و نارین و نامزد بودنشان خبر داشتند. همه میدانستن داراب نامردی کرد و نارین تاب نیاورد. سهراب میخواست مراسم سوم تک دخترش را بگیرد. اما قبلش باید حسابش را با داراب تسویه میکرد. سهراب در این سه روز به اندازه ی سه سال پیرتر شده بود، ریش های جوگندمی اش حالا سفید تر بود. ریش هایی که نارین همیشه ‌مرتب میکرد و میگفت '' این ریشا جذابت کرده ها سهراب خان'' {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
💥 با تکرار شدن صدای نارین در مغزش قطره های اشکش را پاک کرد تا بهتر جاده را ببیند. جلوی شرکت محب ترمز کرد. نگاهی به اسم شرکت انداخت. با اینکه همه ی ثروت پدرش به او رسیده بود اما هنوز اسم شرکت، اسم پدرش بود. از ماشین پیاده شد و راه اسانسور را در پیش گرفت. می دانست داراب درست مثل پدرش به هیچ چیز به اندازه ی کار اهمیت نمیدهد و مطمئن بود او را فقط در شرکت می تواند پیدا کند. آسانسور که ایستاد بدون توجه به هرکسی که از جلوی چشمانش میگذشتند به سمت اتاق مدیریت رفت. چشمش به منشی خوش پوش داراب که ملیسا نام داشت افتاد، مثل همیشه درحال ترمیم آرایش غلیظش بود. نارین همیشه غر غر میکرد که یک روز چشم های سبز رنگ ملیسا را از کاسه در می‌آورد تا دیگر داراب را با چشمانش قورت ندهد. صدای ناز دار ملیسا را که سعی داشت مانع شود از ورودش به اتاق داراب را نشنیده میگرفت. در را باز کرد و پشت سرش توی صورت ملیسا که به دنبال سهراب می امد و دائم میگفت ''رئیس گفتن امروز هیچکس و نمیخوان ببینن'' کوبید، که باعث شد داراب سرش را از روی میزد بلند کند. ریش های بلند شده و موهای ژولیده ی داراب خبر از حال پریشانش میداد. انگار حتی سرکار هم نمیتوانست از فکر نارین بیرون بیاید. اما ظاهر بهم ریخته ی داراب، جگر سوخته ی سهراب را تسلی نمیداد. به سمتش حمله کرد و زودتر از آنکه داراب بتواند موقعیت را درک کند، از یقه ش گرفت و او را از صندلی جدا کرد. داراب اما بی رمق تر از آن بود که بخواهد جلوی سهراب را بگیرد. اولین مشت را خورد و زمین افتاد. صدای داد سهراب در اتاق پیچید: - بخاطر توی الدنگ دخترم مرد... بلند شو مرتیکه و پیش از آنکه داراب قصد جمع کردن تن خود را از زمین داشته باشد یقه ی پیراهن مشکی رنگش دوباره در دستان سهراب جا خوش کرد. داراب میدانست کمر این پدر خم شده، خودش را بالاکشید و صاف ایستاد تا سهراب راحت تر کتکش بزند. شاید کتک خوردن از پدر نارین، درد از دست دادنش را کمتر میکرد. دومین مشت را که خورد طعم گس خون را در دهانش حس کرد. جملات سهراب اما دردناک تر از مشت هایش بود! _ عوضی چجوری روت شد بیای؟ چجوری تونستی بیای؟ جنازه ی دخترمو چجوری تونستی بذاری تو قبر؟ نارینی که خودت کشته بودی رو اومدی خودت دفن کنی؟ بی غیرت! انقدر مشت های پی در پی زد که دستانش دیگر زور نداشت. {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
💥 نفس نفس زنان به چشمان پف کرده و قرمز داراب خیره شده بود. منتظر کلمه ای بود تا جانی تازه گیرد و مشت های بعدی اش را نثار بدن داراب کند. اما آن لحظه از سنگ صدا در می امد و از داراب نه! با نفسی بریده دوباره لب باز کرد و اینبار بغض گلویش که قصد جانش را کرده بود سر باز کرد: _ بی غیرت تو که نمیخواستیش گوه خوردی بهش امید دادی... قطره های اشک از چین و چروک های کنار چشمش راه گرفته و بین ریش های جوگندمی اش پنهان میشد. _ گوه خوردی اسم گذاشتی رو دخترم تا بعد بخوای بری سراغ یکی دیگه، مگه نارینم چی کم داشت؟ از سرتم زیادتر بود مرتیکه‌ی مفنگی. و مشتی دیگر بر فک داراب کوبید، صدای شکستن دندان هایش در فضا پیچید. خونی که در دهانش جم شده بود را به بیرون تف کرد. گرمای خونی که از ابروی سمت چپش راه گرفته بود را حس میکرد. تن بی جانش را از جلوی پای سهراب کنار کشید و به میز تکیه زد. با صدایی که شنیدنش برای خودش هم سخت بود کلماتش را بیان کرد: _ من اگه دلم با نارین نبود.. الان وضعم این نبود. من اگه عاشق نارین نبودم... عربده‌ی سهراب کلامش را قطع کرد و در و پنجره ی اتاق را لرزاند. _ پس چرا ولش کردی بیناموس؟ اون مهیای بی پدر چی داشت که نارین من نداشت؟ کل شهر آرزوشونه نارین یه نیم نگاه بهشون بندازه... از بکار بردن فعل زمان حال برای نارین دلش ریش شد. زانو هایش خم شد و بر زمین افتاد. انگار نمیتوانست باور کند نارین دیگر وجود ندارد. داراب اما درحال انفجار بود. از روی زمین بلند شد و بلند تر از سهراب نعره کشید: _ مجبور بودم! میفهمی؟ و دست مشت شده اش را با تمام توان چندین بار به شیشه ی پنجره ی تمام قد اتاق کارش کوبید. شیشه ها تکه تکه به سمتی پرتاب شدند و نگاه ناباور سهراب قامت داراب را از نظر گذراند و به شیشه خرده هایی که دست داراب را بریده بودند ثابت ماند. * چند ساعتی میشد که داراب سوال های مکرر سهراب را نادیده گرفته و از شرکت بیرون آمده بود. بی هدف کل شهر را میچرخید و گاهی آنقدر در فکر و خاطرات نارین گم میشد که چشمانش ماشین هایی که از کنارش میگذشتند را نمیدید، با بوق های ممتد به خود می امد و ماشین را کنار میکشید. {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
💥 صدای تلفن باز او را از فکر لبخند های نارین که دندان های سفید و منظمش را به رخ میکشید در آورد. با نگاه به اسم مهیا روی صفحه ی گوشی که به داراب دهن کجی میکرد گوشی را خاموش کرد و کنار انداخت. شاید بار بیستم بود که در همین چندساعت مهیا زنگ میزد و داراب جواب نمیداد. آنقدر در خیابان ها چرخید تا بی آنکه بداند بدنش از خستگی و مغزش از کلافگی او را به سمت خانه روانه کرد ساعت از دوازده هم گذشته بود، نگهبان ها در را باز کردند و داراب ماشین را به داخل برد. وقتی از ماشین پیاده شد پاهای خسته اش را به سمت عمارت کشید. سپیده، دختر جوانی که به هوای مادرش در عمارت کار میکرد در را به روی داراب باز کرد. بی توجه به سلام دختر، لبخند خشک شده و چشمانش که بی شک تا چند ثانیه ی دیگر از حدقه بیرون میزد، وارد شد. سپیده حق داشت، در تمام مدتی که آنجا زندگی میکرد ندیده بود داراب دعوا کند، چه برسد به آنکه با چشمان کبود و سر و صورت زخمی به خانه بیاید. داراب نگاهی به اطراف انداخت، به نظر میرسید همه خواب باشند. دیگر نیازی به جواب پس دادن به مهیا نبود و این کمی مغز داراب را آرام میکرد. دختری که نمیشناخت و در همین چند روز تنها چیزی که از او دیده بود غر زدن های مدام بود. حتی نیازی نبود بخواهد مادرش را آرام کند و توضیح دهد چیزی نشده و حالش خوب است، هرچه که بود از حساسیت مادرش خبر داشت و خیال نگران کردنش را نداشت. خودش را روی اولین مبلی که دید پرتاب کرد و سرش را روی پشتی مبل گذاشت. سپیده بی آنکه داراب بخواهد لیوان آبی برایش آورد و چراغ های سالن را خاموش کرد. انگار که میخواست چیزی بگوید همانجا خشکش زده بود. داراب زیرچشمی حرکاتش را زیرنظر داشت. سرش را پایین انداخته بود و هی با گره ی روسری گلبهی رنگش بازی میکرد. _ بگو سپیده، چی میخوای بگی دوساعته هی این پا اون پا میکنی؟ {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
💥 سپیده که از شنیدن ناگهانی صدای داراب ترس خورده بود صدایش را صاف کرد و گفت: _ آقا.. مهیا خانم گفتن شما اومدین بهشون خبر بدم ولی.. خیره شدنش به زخم های صورت داراب ادامه ی جمله ی ناتمامش را نمایان کرد. داراب پوفی کشید و با فهمیدن آنکه نتوانسته از غرغرهای مهیا فرارکند، سرش را میان دستانش گرفت و نالید: _ برو بگو اومدم، بیاد اعصابم و از اینی که هست داغون تر کنه. سپیده بلافاصله به سمت اتاق مهیا و داراب پا تند کرد. وقتی به در اتاق مهیا رسید تقه ای به در زد و وارد شد. مهیا که با ربدوشامبر روی کاناپه ی اتاق نشسته بود و با تلفن صحبت میکرد، با باز شدن در اتاق گوشی را پشتش قایم کرد و ترسیده به در خیره شد. وقتی چشمش به سپیده افتاد دستش را از روی قفسه ی سینه اش برداشت و با دندان هایی که روی هم ساییده میشد تقریبا جیغ کشید: _ مگه بهت نمیگم تا وقتی اجازه نداذم این در لعنتی رو باز نکن دختره ی بی ادب؟ سپیده سرش را پایین انداخت و ناراحت از این لحن مهیا قدمی به عقب برداشت. به خیال خودش میخواست به مهیا خبر دهد داراب آمده تا بتواند به اتاقش رفته و استراحت کند. چرا که مهیا امر کرده بود تا وقتی داراب نیامده سپیده باید بیدار بماند و خبر آمدن او را برساند. قبل از اینکه به این دختر ترسیده ی رو به رویش چیز دیگری بگوید دست برد و گوشی را قطع کرد. از روی کاناپه با ژست خاص خودش بلند شد و دستانش را جلوی قفسه ی سینه قفل کرد. خیره ی سپیده ماند و لب زد: _ بلاخره تشریف آوردن آقا داراب؟! _ بله خانم. اگه اجازه میدین من میتونم برم استراحت کنم؟ _ برو، هرچی هم شد نمیای بیرون از اتاقت، فهمیدی؟ سپیده سری تکان داد و به عقب چرخید و با سرعت از اتاق خارج شد. مهیا آرام آرام به سمت آینه رفت و نگاهی به خودش انداخت. ربدوشامبر مشکی که با پوست سفیدش در تضاد بود. رژ لب قرمز رنگ و موهای تازه بلوند کرده اش، خط چشمی که با مهارت پشت پلکانش کشیده بود. دستی به موهای لختش کشید و رژ لبش را تمدید کرد. لبخندی به خود در آینه زد و از اتاق خارج شد. نگاهی به اطراف انداخت و وارد سالن شد. وقتی داراب را روی مبل سلطنتی سالن مهمان دید به سمتش قدم برداشت. صدای صندل های پاشنه دارش خبر از حضورش میداد. داراب که همانطور منتظر مهیا نشسته بود فشار دستانش را روی سرش بیشتر کرد. مهیا چراغی را روشن کرد تا بتواند آرایش و ظاهرش را به رخ داراب بکشد. {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
💥 با روشن شدن چراغ داراب نچ بلندی گفت و با صدایی گرفته نالید: _ خاموشش کن اون.. و چشمانش به محیا افتاد. بدن خوش استیل و بلورینش که در آن ربدوشامبر مشکی خودنمایی میکرد اخم های داراب را درهم کشید. آب دهانش را قورت داد و سعی کرد چشم از بدنش بگیرد. نگاهش را که بالاتر آورد متوجه ی رژ لب قرمز رنگ و آرایش غلیظ دختر لوند رو به رویش شد. ابروهایش تا حد امکان در هم فرو رفتند. محیا از سکوت داراب استفاده کرد و نزدیک آمد و کنارش روی کاناپه نشست. پاهایش را روی هم انداخت و بالاتنه اش را کاملا به سمت داراب چرخاند. زبان بر لب های سرخش کشید و در چشمان داراب آرام و شمرده لب زد: _ عزیزم فکر نمیکنی واسه شب زفافمون داره یکم دیر میشه؟ درضمن من اصلا نمیفهمم این همه غم و ناراحتی برای فامیل دورت چه معنی ای میتونه داشته باشه! دو شبه که خونه نیومدی و فقط برای تعویض لباست میای خونه و به سرعت ناپدید میشی. اگه اشتباه نکنم من تازه عروس این خونه ام! دندان های داراب که روی هم سابیده میشد و فک قفل شده اش خبر از به نقطه ی جوش رسیدنش میداد. اما سعی کرد آرام باشد. محیا که تقصیری نداشت، او حق خود را میخواست. همه ی جملاتش درست بودند اما داراب از اینکه نارینش را یک فامیل دور خطاب کرده بود عصبانی بود. دست هایش را در موهایش فرو برد و بعد از چند بار شانه زدن موهایش که هربار چند تار کنده میشد با همان صدای خسته نالید: _ یکم درک کن لطفا. نارین برای من فقط یه فامیل دور نبود اینو خودتم میدونی. {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
💥 محیا تابی موهای بلندش داد و بیشتر به سمت داراب خم شد. دست های ظریفش را روی شانه ی داراب قرار داد و او را به سمت خود چرخاند. مرد رو به رویش خسته تر از آن بود که بتواند مقاومت کند اما محیا هم آنقدر زور نداشت که بتواند داراب را کنترل کند، وقتی تلاشش را بی فایده دید در همان حالت شروع به ماساژ دادن شانه هایش کرد و کنار گوشش طوری که گرمای نفس هایش گوش و گردن داراب را قلقلک دهد شروع به صحبت کرد: _ اوکی هانی من درک میکنم! ولی توام یکم تلاش کن من و درک کنی. تو دیگه شوهرمی این حقمه که از شوهرم بخوام شبا پیشم باشه. و بعد از این حرف از جا برخواست و دست داراب را گرفت، انگشتانش را بین انگشتان داراب جا کرد. او را به دنبال خود کشید. دارابی که فقط میدید و میشنید و هیچ نمیفهمید. مغزش درد میکرد. نیاز به آرامش داشت. شاید این دختر میتوانست کمی آرامش کند! فقط چشم دوخت به حرکات ماهرانه ی محیا، وارد اتاق که شدند داراب لحظه ای مات و مبهوت ماند. همه چیز از قبل آماده شده بود! شمع هایی که دور تا دور تخت روشن بودند و چند گل رز که روی تخت پر پر شده بودند. با چشم های ناباور به سمت در برگشت که محیا را درست پشت سرش دید. به در تکیه زده بود و به داراب لبخند میزد. قدمی به سمت داراب برداشت تا فاصله ی بینشان را کمتر کند. قدش که بزور تا چانه ی داراب میرسید مجبورش میکرد سرش را بالا بگیرد. این باعث میشد نگاه داراب به بدن سفید و یقه ی بیش از حد باز محیا بیوفتد. دستان محیا آرام آرام از روی بازوان داراب بالا آمد و دور گردنش گره خورد. _ چون خودت خسته بودی از سپیده خواستم اتاق و برامون آماده کنه! و بعد از اتمام جمله ش خیره به لب های داراب ماند و همینطور که جلو میرفت آرام چشمانش را میبست. با بسته شدن چشمان و برخورد لب های گرمش روی لب های داراب انگار کسی به گوش داراب سیلی زد. پشت پلکانش تنها چیزی که ظاهر شد چهره ی معصوم نارین وقتی اولین بوسه با داراب را تجربه کرده بود. {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
💥 همین کافی بود تا به یکباره محیا را به عقب هل دهد. با چشمان به خون نشسته در چشمای ترسیده ی محیا خیره شد، انگشت اشاره اش را تهدید وار بالا آورد و گفت: _ بهت گفتم وقت میخوام. یکبار دیگه سعی کنی بهم نزدیک بشی دیگه هیچوقت رنگ من و.. با تکرار شدن آن جمله های کذایی در سرش زبانش قفل شد. (باهاش ازدواج میکنی، فکر طلاق به سرت بیوفته همون که گفتم میشه. تو که نمیخوای مادرت بفهمه تو و پدرت چه غلطی کردین؟ سنشم بالاست طفلی، تحمل بدبختی و بیچارگی رو نداره تو این سن. میوفته میمیره یه وقت بعد پشیمون میشی از کارت!) دست مشت شده اش را با تمام توان به کنار سر محیا کوبید که صدای بلندی از برخورد دستش با در تولید شد. محیا را کنار زد و از اتاق بیرون رفت. در پشت سرش کوبیده شد. همین که از راهروی اتاق گذشت چشمش به مادرش افتاد که با لباس خواب و چشمانی ترسیده به سمت او می آید. حالا توانایی جواب دادن به سوال های مادرش را نداشت، همان بهتر که امشبم در شرکت میگذراند. بی توجه به دهان مادرش که باز شده بود تا چیزی بگوید به سمت در رفت. با قدم های خسته طول باغ را طی کرد و ماشین را برداشت. سید مرتضی که ابرو های گره خورده ی داراب را دید بلافاصله در را باز کرد و داراب پایش را روی پدال گاز کوبید و ماشین را از جا کند. یک ربع بعد جلوی شرکت نگاه داشت و پیاده شد. سرش را روی فرمان گذاشت که نور زیادی از سمت جلو تابییده شد. سرش را بالا آورد و متوجه ی ماشینی شد که رو به رویش ایستاده و نور میزند.
💥 کوبید و ماشین را از جا کند. یک ربع بعد جلوی شرکت نگاه داشت و پیاده شد. سرش را روی فرمان گذاشت که نور زیادی از سمت جلو تابییده شد. سرش را بالا آورد و متوجه ی ماشینی شد که رو به رویش ایستاده و نور میزند. امشب هرکاری میکرد نمیتوانست از نور فرار کند تا سر دردش آرام گیرد. از ماشین پیاده شد، به قصد دعوا و خالی کردن حرصش جلو رفت که نور ماشین خاموش شد. تازه چشمش به بنز مشکی رنگ افتاد. دستانش مشت شد. این ماشین! آخرین باری که این ماشین را دید آرزو کرد تمام شود. در ماشین باز شد و راننده پیاده شد. قدم های آهسته برداشت و جلو آمد. به کاپوت ماشین تکیه زد و آستین پیراهن مردانه ی چارخانه اش را بالا زد. ریش های نسبتا بلند و موهای خرمایی، چشم های سبز رنگ، و لبخندی که همیشه مهمان لب هایش بود. در سکوت خیره ی داراب ماند. میدانست که داراب خودش فهمیده برای چه آمده. داراب از میان فک قفل شده اش با تمام خشمی که سعی داشت پنهان کند در صدایش گفت: _ دلم نمیخواست دوباره قیافتو ببینم البرز! از همون اولم میدونستم هیچکس نمیتونه انقدر خوب باشه. ولی خوب نقشتو بازی کردی. حالا باز دوباره چرا اینجایی؟ اون رئیس آشغالت.. _ هیس! میدونی که میراث خوشش نمیاد اینطوری راجبش صحبت کنی. داراب که دیگر طاقت نداشت جلوتر رفت و سینه به سینه ی البرز ایستاد و داد کشید: _ گور بابای تو و میراث باهم! میفهمی؟ چی میخواید از جونم؟ نارین خودشو کشت عوضی دیگه چی میخواید ازم؟ و با تمام توان بر صورت البرز مشت کوبید. البرز به عقب پرت شد. داراب او را روی کاپوت ماشین گیر انداخت و خواست مشت دوم را نثار فکش کند که دست البرز بالا آمد، مشتش را گرفت. با صدای بلند خندید و گفت: _ آفرین خوب زبون در آوردی. فقط یادت نره که این حرکتتم جزو اون حرکتای اضافییه که اگه بزنی میراث کل خانوادتو میده رو هوا! {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
💥 دست داراب که شل شد البرز فرصت را غنیمت شمرد و بلند شد، داراب را به عقب هل داد که باعث شد تلو تلو بخورد. یقه ی لباسش را صاف کرد و دستی به فکش کشید، دوباره لبخند زد و ادامه داد: _ حالام به جای گوه زیادی خوردن سوار ماشین شو چون میراث دوس نداره منتظر بمونه. داراب با شنیدن جمله ی البرز انگار که منتظر همان جمله بود انرژی گرفت. حالا میتوانست انتقام مرگ نارین را از میراث بگیرد. حتی اگر میراث میخواست او را بکشد باید یک مشت نثار فک میراث هم میکرد. بی حرف به سمت ماشین رفت و در سمت شاگرد را باز کرد و نشست. تازه متوجه ی مردی که پشت نشسته بود و به رو به رو خیره بود، شد. کت و شلوار مشکی. او را دفعه پیش هم که پیش میراث رفته بود در ماشین البرز دیده بود. میدانست برای چه آنجاست، اما از این متعجب بود که چرا موقعه ی زدن البرز پیاده نشد. مگر نه اینکه بادیگارد بود؟ پس چرا کاری نکرد؟ وسط پرسش و پاسخ های مغز داراب، در باز شد و البرز سوار ماشین شد. با همان لبخند همیشگی که دندان هایش را نمایان میکرد جواب سوال های مغز داراب را داد: _ خودم به دنی گفتم پیاده نشه، آخه پیاده میشد نصفت میکرد. توام عصبی بودی از مرگ عشقت یه گهی خوردی عیبی نداره. و ماشین را روشن کرد. و داراب چقدر دلش میخواست مشت هایش را بر سر و صورت البرز و آن لبخند مضحکش فرود آورد. البرز متوجه خشم نگاه و نفس های نامنظم داراب شد و خطاب به او گفت: _ هییش، آروم جسی! عصبانیتتو نگه دار واسه بعدا، خیلی نیازت میشه. و بعد از آینه به دنی اشاره زد. دنی چشم های داراب را بست و البرز گوشزد کرد: _ میدونی که میراث خوشش نمیاد بدونی کجا میخواد ببینتت! داراب چون میدانست نمیتواند درگیر شود فقط از درون خودخوری میکرد. پشت پلکان بسته اش صحنه ی اولین باری که با البرز پیش میراث میرفت را به خاطر آورد. وقتی فهمیده بود در چه منجلابی افتاده، سعی داشت نگذارد چشمانش را ببندند اما چنان کتکی از البرز و دنی خورد که دو روز تمام خانه نشین شده بود. {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄
💥 پارت_26 به یاد آورد تمامی اتفاقات دوماه پیش راه. وقتی فهمیده بود میراث چه جهنمی برایش ساخته. اما سوالی که هنوز در پی جواب آن بود را چه کسی پاسخ میداد؟ میراث برای چه درحال شکنجه دادن داراب بود؟ مگر داراب چه هیزم تری به میراث فروخته بود جز آنکه در چند جلسه با رقبا موفق شده بود معامله را به نفع خود پیش ببرد؟ اصلا میراث که بود؟ چرا در این همه سالی که داراب کار میکرد، کاری که از پدرش به ارث برده بود و در آن خوب مهارت داشت، میراث را نشناخته بود؟ داراب همه ی سهام داران بزرگ تهران را میشناخت. از یک به یکشان زمین خریده و معامله های هنگفت داشته. هیچکس نمیتوانست با وجود داراب سودی در جلسات ببرد. چه میخواستند و چه نمیخواستند داراب پسر همان مردی بود که چندین سال پیش نامش زبان زد یک شهر بود. اوایل با دیدن میراث و اطرافیانش فهمیده بود که از هرکجا آمده باشند، حریف های قدری هستند و نمیشود جدی نگرفتشان. اولین بار که میراث را دید، در جلسه ای بود که البرز ترتیب داده بود. یک هفته بیشتر طول نکشیده بود و البرز با تمامی مدارکی که از معاملات سنگین و پر سود میراث داشت توانسته بود داراب را قانع کند که میراث خواستار شراکت است. یا باید شریک میشد یا میراث زمین 4 هکتاری که قرار بود دو روز دیگر به نام داراب شود از دستش میپرید. اما داراب عمر خود را در این کار گذاشته بود، نمیتوانست به میراث اعتماد کند، به کسی که یک دفعه وارد میدان شده بود و فقط یک اسم از خود گفته بود. میراث. روزی که مهدی کلافه در اتاقش را باز کرد و داخل آمد را از یاد نمیبرد. هیچوقت مهدی که مثل برادر کوچکترش بود را اینگونه آشفته ندیده بود. {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄