eitaa logo
عاشقان حجاب🇵🇸
186 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
451 ویدیو
89 فایل
تولد کانالمون:همزمان با تولد مهدی فاطمه🙃 https://harfeto.timefriend.net/16610118083803 حرف یواشکی👆 @sharayt313 بخوان شروط را👆 ریحآنـہ‌بودن‌را،از‌آن‌بانویۍ‌آموخٺم ڪه‌حتے‌درمقابل‌مردے‌نابینـا حجـآب‌داشـت... کپی⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
برای‌باشهدابودن بهانہ‌زیاداست؛ بهاےاین‌بهانہ‌ها هم‌نفس‌شدن است‌باشهدایے ڪه‌روزگارےدر این‌خاڪ زیستہ‌اند 🌿. . .
پیش نمایش رنگی✨ دانلود در پست بعدی... ✨👇🏽
BQACAgQAAx0CQwvL0AACSaVh3axD_9laCP6lwOZE-TRAQwABxOMAApwLAAIzEulSF4SumOnHdxYjBA.attheme
296.3K
دایره رنگی⭕️ ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۷ چند دقیقه بعد آقا ماهان به طرفم آمد و گفت: –خانم حصیری من به آقای غلامی گفتم شما هر ساعتی خواستید می‌تونید برید کارتون رو انجام بدید. من جاتون هستم. ابروهایم بالا رفت: –شما جای من می‌مونید؟ –بله، خیالتون راحت باشه. –ولی آخه، نمی‌خواستم به شما زحمت بدم من به خانم نقره گفتم که... حرفم را برید. –مگه فرقی داره؟ ما همه با هم همکار هستیم، منم یه روزی کاری داشتم شما انجام می‌دید. دلم نمی‌خواست اون جای من بماند و می‌خواستم دوباره حرفی بزنم که پشیمان شود. در حال منو من کردم بودم که نقره به جمع ما پیوست. –تلما جان من می‌خواستم کارت رو انجام بدم ولی ماهان گفت تو اون ساعت کاری نداره می‌تونه جای تو بمونه، خودشم رفت به آقای غلامی گفت و مرخصیت رو گرفت. نمی‌ خواستم مدیون آقا ماهان باشم ولی در عمل انجام شده قرار گرفته بودم. برای همین فقط تشکر کردم. آقا ماهان از این که من قبول کردم خیلی خوشحال شد. –دقیقا موقع اذان وارد حیاط مسجد شدم و به طرف سرویس بهداشتی رفتم تا وضو بگیرم. با ساره همانجا قرار گذاشته بودیم. ولی نبود. گوشی ام را از جیبم بیرون آوردم و شماره اش را گرفتم. با اولین بوق جواب داد و فوری گفت: –من تو سرویس مسجدم. تو کجایی؟ منم سرویسم ولی تو رو نمیبینم. همان لحظه ساره وارد شد. چشماتو باز کنی میبینی دختر حواس پرت. گوشی را داخل جیبم سر دادم. زود باش وضو بگیر بریم. مگه قرار نبود جلوتر از همه تو صف اول بشینی، تازه الان میای؟ –باور کن مترو اونقدر شلوغ بود نشد زودتر بیام. –حالا زود باش وضو بگیر بریم. –دیگه دیر شده، وضو واسه چی؟ نمازش سوریه دیگه. لبم را گاز گرفتم. –مگه نمازم سوری میشه؟ وقتی اینجوری حرف میزنی ازت می‌ترسم. –آخه هوا هم یه گم سرد شده. بی تفاوت گفتم: من رفتم. وضو گرفتی زود بیا، اونجا پیش من نشینی ها، کارمم داشتی پیام بده. همه ایستاده بودند برای شروع نماز که دیدم ساره با صورت خیس و با عجله وارد شد و خودش را در همان صف اول جا داد. خبری از وسایلش نبود. لباسهای مشگی‌اش بین بقیه‌ی خانمها که چادرهای روشن به سر داشتند زیادی جلب توجه می‌کرد. انگار می‌خواست بدون چادر نمازش را شروع کند. برای تابلو نشدنش فوری رفتم و از بین چادرهای مسجد یک چادر برداشتم و کنارش گذاشتم. –خانم چادر هست، چرا استفاده نمی‌کنید. بعد فوری در صف دوم ایستادم و چادر نمازم را مرتب کردم. البته به خاطر کرونا تعداد کمی آمده بودند کلا دو صف بیشتر نبود. بین دو نماز بلند شدم و به بهانه ی آوردن قرآن نگاهی به صف اول انداختم تا آن خانم را پیدا کنم. با فاصله‌ی چند خانم با ساره نشسته بود. چون چادرش گلهای سبز درشت داشت راحت توانستم نشانی‌هایش را به ساره بدهم. ساره بعد از این که پیامم را خواند خم شد و به خانم نگاهی کرد و از خانم کنار دستی‌اش نام آن خانم را پرسید. ریسک کرد ولی خوشبختانه آن خانم اطلاعات خوبی در اختیارش گذاشت. بعد از تمام شدن نماز و تعقیباتش چند نفر کنار آن خانم نشستند و با او شروع به صحبت کردند. نگاهی به ساعتم انداختم. چیزی به تمام شدن مرخصی یک ساعته‌ام نمانده بود. بلند شدم چادر نماز را سرجایش گذاشتم و شماره‌ی ساره را گرفتم. –ساره من باید برم. خانمه رو بهت نشون دادم دیگه. صبر کن دورش خلوت شد برو جلو. کارت تموم شد بهم زنگ بزن. –خب صبر کن منم بیام. با هم بریم دیگه. –آخه تو فکر کنم باید حداقل نیم ساعتی صبر کنی، میبینی که سرش شلوغه، من دیرم میشه. دیگر منتظر جوابش نشدم و گوشی را قطع کردم و فوری کفش هایم را پوشیدم و راه افتادم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۸ در حال سفارش گرفتن از مشتری بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. ساره بود. دگمه کنارش را فشار دادم. سفارش را تحویل نقره خانم دادم. گوشی‌ام دوباره زنگ خورد. –سلام ساره جان، چی شد. –هیچ معلوم هست تو کجایی؟ –ببخشید دستم بند بود بگو چی شد؟ –اول شما این دستمزد مارو بده بعد بگم. –خب میدم دیگه، من که نمیخوام پولت رو بخورم. –نوچ، نمیشه، اول پول. –آخه الان نمیتونم، سر کارم. –من عجله ایی ندارم. –باشه ساعت سه و نیم بیا همون ایستگاه متروی مسجد. –باشه، پس میبینمت. –صبر کن، حداقل بگو زندس یا نه؟ –آره بابا، بعد هم تماس قطع شد. یعنی چه شده؟ اصلا چرا باید برایم مهم باشد. –تلما جان بیا ببر. نگاهی به سینی که حاوی دو فنجان قهوه بود انداختم و پرسیدم: مال کدوم میزه؟ میزه چهار. مدام به ساعت نگاه می‌کردم که زودتر ساعت کاری‌ام تمام شود. پشت پیش‌خوان ایستاده بودم و زل زده بودم به ساعت ایستاده‌ی گوشه‌ی سالن. تقریبا نیم ساعت مانده بود تا تمام شدن ساعت کاری‌ام که آقا ماهان کنارم ایستاد و گفت: –خانم حصیری اگر شما کاردارید برید من هستم. –نه ممنون، دیگه چیزی نمونده. در محل کار فقط با نقره خانم راحت بودم اگر هم کاری داشتم فقط به نقره می‌گفتم. این محبتهای آقا ماهان معذبم می‌کرد چون احساس می‌کردم اینجا به طور عجیبی زیر نظر هستم. در ایستگاه مترو ایستادم و سرک کشیدم. خبری نبود. چند بار هم زنگ زدم ولی ساره جواب نمیداد. در این فکر بودم که بروم یا بمانم که صدایش را شنیدم. به طرفم میدوید. از کنارم که رد میشد گفت: –بدو بیا دنبالم. پله ها را دوتا یکی بالا میرفت، من هم به دنبالش تقریبا میدویدم. به خیابان که رسیدیم ایستاد. دستم را گرفت و به صورت پیاده روی تند از آنجا دور شدیم. در تقاطع خیابان میدان کوچکی بود که سبزه کاری شده بود. خودش را روی چمن ولو کرد و نفس نفس زنان گفت: –چیزی نمونده بود مامور مترو جنس ها رو بگیره ها. دستش را گرفتم: –پاشو بشین زشته اینجا مردم رد میشن. به زحمت نشست رو به من گفت: –خب پولو بده بدو. از کیفم سه اسکناس ده هزار تومانی درآوردم و مقابلش گرفتم. آنچنان محکم زیر دستم زد که اسکناسها پخش زمین شدند. –این چیه؟ با تعجب به اسکناسهای ریخته شده نگاه کردم. از جایش بلند شد. –من رو مسخره کردی؟ این همه وقت من رو گرفتی، کلی ضرر کردم، تازه آوردی سی تومن بهم میدی؟ کارش برایم عجیب بود. –خب چقدر باید بدم؟ تو فقط رفتی یه سوال پرسیدی. دستش را درهوا تکان داد. –فقط یه سوال پرسیدم؟ تو اون سرما وضو گرفتم رفتم این همه سر پا وایسادم نماز خوندم اونوقت تو میگی فقط یه سوال؟ میدونی چقدر وقتم رو گرفت، کارم رو ول کردم افتادم دنبال کار تو، می‌تونستم کلی فروش داشته باشم؟ با تعجب نگاهش می‌کردم. لبهایم را روی هم فشار دادم. –خب باشه چقدر میخوای؟ مکثی کرد وبعد آرام گفت: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۹ حداقل سیصد تومن. با ابروهای بالا گفتم: –سیصد هزار تومن؟! دهانش را کج کرد. –نه، سیصدتا تک تومنی. –مگه مامور مخفی ... حرفم را قطع کرد. –کمتر از مامور مخفی هم نبودم. تازه خیلی کم باهات حساب کردم. –این خیلی بی‌انصافیه، فکر کنم تو من رو با این بچه پولدارا اشتباه گرفتی، باور کن من تازه دارم میرم سرکار، تازه حقوقی که میخوام بگیرم رو بیشترش رو باید بدم به خانوادم. سیصد تومن واسه من خیلی زیاده. دستش را در هوا پرت کرد. –خیلی خب دویست و پنجاه، ولی دیگه یه قرونم پایین نمیام. پوفی کردم و با غیض نگاهش کردم. –من الان اینقدر پول نقد ندارم. –تو کارتت که دهری. –توی کارتمم کمه. فعلا فقط میتونم نصفش رو بهت بدم. بقیه‌اش رو هم حقوق گرفتم میدم. –اوه...تا سر برج صبر کنم؟ با دلخوری گفتم: –اگه می‌دونستم اینقدر میخوای ازم بگیری، اصلا بهت نمی‌گفتم، کاش از اول می‌گفتی. وسایلش را داخل کیف بزرگش جابه جا کرد. زیپ آن را به زور بست. اسکناسها را جمع کرد و مچاله کرد داخل جیبش. پا کج کردم به طرف دستگاه خود پرداز. با بی میلی گفت: –باشه قبوله، ولی هر وقت کل پولو دادی میگما. برگشتم و چپ چپ نگاهش کردم. –اصلا نمیخوام بگی. همون سی تومنم بردار واسه زحمت امروزت. خداحافظ. به طرف مترو راه افتادم. دنبالم آمد. –باشه تو پولو بزن میگم. –من دیگه به تو اعتماد ندارم، اگه من پولو زدم و تو نگفتی چی؟ همان موقع از جلوی دستگاه خود پرداز رد می‌شدیم. دستم را به طرف دستگاه کشید و گفت: –مادرش کرونا گرفته. ایستادم. –چی؟ نگاهش را به زمین دوخت و آرام گفت: –همون آقای امیری بود چی بود؟ اون مادرش کرونا گرفته، اینم داره ازش نگهداری میکنه. مثل این که حال مادرش خیلی بد بوده، دستگاه اکسیژن آوردن خونه و پرستار و اینا. خلاصه الان بهتره. بیچاره آقای امیر زاده، دلم برایش کباب شده، نکند خودش هم از مادرش بگیرد. ساره آخر حرفهایش به دستگاه ام تی ام اشاره کرد. –اگر مجبور نبودم ازت پول نمی گرفتم. من هزارتا بدبختی دارم. فکر کردی از روی خوشی صبح تا شب تو این کرونا میرم تو متروها جنس می‌فروشم؟ پول را برایش کارت به کارت کردم. تشکر کرد و گفت: –سر برج یادت نمیره. شلاق نگاهم را روی صورتش چرخاندم. –یادمم بره حتما تو یادآوری می‌کنی. سرش را پایین انداخت و گفت: –شاید یه روز بفهمی وقتی آدم مجبوره... حرفش را قطع کردم. –گاهی وقتی مجبوریم یه کارایی می‌کنیم که بعدش پشیمون میشیم. همون موقع ها واسه خاطر همه چی یقه همه رو می‌گیریم، ولی حواسمون به یقه‌ی خودمون نیست که کیا گرفتنش. روی صندلی قطار نشسته بودم و به حرفهای ساره فکر میکردم و به پول بی زبانم که برای یک خبر ساده حیف شده بود. اگر چند روز دیگر صبر میکردم اصلا نیازی به این همه ماجرا نبود. بیشتر حقوقم را باید برای قصد وامی که برای پول پیش خانه برداشته بودم میدادم. صاحبخانه پول پیش را اضافه کرده بود. مادر برای این که پدر متوجه نشود، گفته بود که خودش این پول را پس‌انداز کرده. نگاهی به ساعت انداختم ساعت از یازده گذشته بود رو به نادیا گفتم. –من میرم بخوابم، تشک محمدامین رو تو بیار بنداز. محمد امین داخل سالن پذیرایی می‌خوابید و تقریبا اکثر شبها من تشکش را پهن می‌کردم. تشکم را روی زمین پهن کردم و رویش دراز کشیدم. تمام فکرم مشغول ساره بود و این که چقدر سخت زندگی میکرد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•💙🔗•⊱ . میدانم‌خلقتم‌علتی‌داشت، من‌زاده‌شدم‌تا‌فدایت‌شوم‌آقا:)♥️" . ⊰•💙•⊱¦⇢ ☆>°<☆❥᭄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃟@ea_mhdei☆>°<☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا