eitaa logo
عاشقان حجاب🇮🇷✌🤞
168 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
458 ویدیو
89 فایل
تولد کانالمون:همزمان با تولد مهدی فاطمه🙃 https://harfeto.timefriend.net/16610118083803 حرف یواشکی👆 @sharayt313 بخوان شروط را👆 ریحآنـہ‌بودن‌را،از‌آن‌بانویۍ‌آموخٺم ڪه‌حتے‌درمقابل‌مردے‌نابینـا حجـآب‌داشـت... کپی⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•🌲•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت شانزدهم...シ︎ بعد از فوت پدر، برادر هایش که دایی های بابک میشوند به کمک پدرشان در رشت، مغازه پارچه فروشی باز کرده بودند، مادر و خواهر های خود را به رشت میبرند تا دیکر نکران تنها ماندن انها نباشند. دختری که تا چند روز پیش با صدای جیرجیرک ها و زوزه ی دور شغال ها به خواب میرفته و روزش با شنیدن اواز بلبل های جنگلی اغاز میشدهو چشم انداز صبگاهی اش سرسبزی‌و به بار نشستن درختان پر میوه بود، یک دفعه روز و شبش، غرق صدای ترمز و بوق ماشین ها شده است. رفیقه خانم(مادر بابک) همراه مادر و خواهرش، رقیه که دوسالی از او کوچک تر است، در طبقه ی اول ساختمان سه طبقه ی برادرش ساکن میشود. دو خواهر‌، همیشه توی خانه، کنار و کمک دست مادرشان بوده اند. یک روز برادر بزرگ تر می آید و میگوید(برای رفیقه خواستگار میخواد بیاد) مادر میپرسد کی پسر میگوید(پسر عموی عماد.) عماد، شوهرِ خواهر بزرگ شان است. رفیقه، هیچ وقت پسر عموی عماد را ندیده بود. همه داماد و خانواده اش را میشناسند جز عر‌وس رفیقه خانم. نظر خانواده، موافق است. داماد پاسدار است، و روز از جبهه می آید. رفیقه، مراسم را چندان بع یادش نمی آید. فقط پایه سفره ی عقد، وقتی قند روی سرش می سابیده اند، از گوشه ی چشم داماد را نگاه کرده. خانواده داماد، یک اتاق خانه شان را در اختیار عروس و پسرشان میگذارند. داماد یک هفته بعد بر میگردد به جبهه حالا رفیقه....... . ⊰•🌲•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌@ea_mhdei
⊰•🌻•⊱ .‌ 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفدهم...シ︎ حالا رفیقه تنها شده و کنار برادرشوهر و خواهر شوهر هایش، روز های روز، چشم انتظار بازگشتن شوهرش می ماند.. رضا و الهام«خواهر و برادر بابک» با فاصله دو سال از همدیگر به دنیا می آیند. زمان وضع حمل رفیقه، شوهرش کنارش نبوده، پدر هربار، یکی دو ماه بعد از به دنیا امدن بچه هایش مرخصی می گرفته و می آمده و فرزندانش را می دیده. رفیقه، توی همان اتاقی که اول عروسی اش با شوهرش به او تعلق گرفته بوده، مشغول بزرگ کردن بچه هایش می شود. رضا که به حرف زدن می افتد ، به رفیقه مادرش میگوید«زن داداش» چون توی خانه با این اسم رفیقه را صدا میزدند. نبود شوهر ، مسئولیت بزرگ کردن بچه ها، و زندگی کردن در خانواده شلوغ و پر جمعیت شوهر ، رفیقه را صبور تر و کم حرف تر از قبل میکند. بعد از به دنیا آوردن امید، پسر بعدی اش برای دفعه چهارم باردار میشود؛ چون بچه دوست داشته. در تنهایی اش، برای بچه هایش لالایی میخواند و سختی ها را با لبخند و خنده ی انها از یاد میبرد. اما گوشه و کنایه های اطرافیان که می گویند«چرا انقدر بچه می آوری؟» او را به این فکر می اندازد که بچه را از بین ببرد. رفیقه روز ها اجر روی شکمش میگذارد و از پله های خانه بالا و پایین میپرد؛ ولی زود پشیمان میشود و دلش نمی آید موجودی که از خون و گوشت خودش بوده، به دنیا نیاورد. الهام و رضا، هر روز که شکم مادر بزرگ تر میشود، خوشحال تر میشوند و منتظر هم بازی ی جدید شان اند. مدام میپرسند«پس که به دنیا می آید؟» این پسر همان بابکی است که قرار است روزی شهید مدافع حرم شود........ . ⊰•🌻•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌@ea_mhdei
⊰•🌞•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هجدهم...シ︎ نه ماه انتظار برای به دنیا آمدن کودک تمام میشود. رفیقه خانم، صبح بیدار میشود و بچه ها را برای رفتن به مدرسه اماده میکند و برای جفت شان تو کیف های شان لقمه نان و پنیر میگذارد. فردای ان شبی که حس کرد وقت زایمانش رسیده است. بعد از رفتن بچه ها، ناهار را بار میگذارد و غذایی هم برای شام شب تهیه میکند. این کار ها را در سه زایمان قبلی هم کرده بود. بعد تنها اتاقش را که همه خانه و زندگی اش محسوب میشده، را پاکیزه و مرتب میکند. امید را در آغوش میگیرد و به خانه ی خواهر بزرگش میرود که چند در با خانه ی انها فاصله داشت‌ امید را پیش خواهرش میگذارد و با خواهر کوچک تر راهی کلینیکی میشود که سر خیابان انصار است. بــابــکـــ ان روز به دنیا می آید. بچه را در آغوش مادر میگذارند. مادر با دیدن زیبایی و آرامش نوزاد، همه درد هایش را به فراموشی می سپارد. بعد ها که بابک شهید شد خانم دکتری که بابک را به دنیا آورده بود، توی محله، روبرو عکس های بــابــکـ می ایستد و با رضایت خاطر میگوید « این بچه را من از شکم مادرش گرفته ام!! ». پدر بابک برای ترخیص مادر و بچه و میرود. بابک اولین بچه شان بوده که پدر در بدو تولدش میدیده؛ اولین بچه ای که به سینه اش چسبانده و عطر نوزادی اش را را بو کشیده است. ظهر بچه ها که از مدرسه بر میگردند....... . ⊰•🌞•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌@ea_mhdei
برای جستجوی زندگینامه ی شهید بابک نوری هشتک زیر را جستجو کنید👇😊 کانال👇 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ °★@ea_mhdei★° سریع عضو بشو تا از دست ندادی😍
بعد از تبادل را میزارم😍
⊰•🎧•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت نوزدهم...シ︎ در گوشه ی اتاق نوزادی را میبینند که کنار امید خوابیده است. از نظر رضا ، این قسمت از زندگی اش هیجان بسیاری دارد؛ این که هر بار مادر برایش برادر یا خواهری می آورده و در گوشه ی اتاق کوچک شان میخوابانده است. این را بار ها وقتی مادرش را در آغوش کشیده بود، گفته و باعث خنده مادرش شده بود. بابک بچه ها آرامی است؛ انگار می داند مادرش سر به دنیا آوردنش حرف و کنایه های زیادی به جان خریده است. برای همین، همیشه یک گوشه مینشست و برای خودش بازی میکرد. توی جمع خواهر و برادر ها هم محبوب بود و حمایت عر سه شان را داشت. بابک راهی مدرسه میشود و حالا صبح ها مادر برای چهار نفر صبحانه اماده میکند، دگمه لباس چهار نفر را میبندد و برای چهار نفر لقمه نان و پنیر می پیچد، و تا وقتی که بچه ها به دم در حیاط برسند هنوز برای گذاشتن خوراکی توی کیف شان در حال دویدن است. بابک دائم سرش توی درس هایش بود. از کلاس اول شاگرد زرنگ بود و درس هایش را بدون کمک کسی می خواند. وقتی پدر از جبهه بر میگردد و کار ها و زندگی اش به روال عادی می افتد، پسر هایش را با خودش به مسجد یا محل کارش میبرد. مسئولیت مادر هم کمی سبک تر میشود. میتواند بیشتر به خودش برسد و با مسافرت و گشت و گذار خستگی سال های تنهایی و بار مسئولیت زندگی را از تن به در کند. دقیقه ای اما نمیتواند از بچه هایش جدا شود، و جانش به جان انها بند است. بـابـکــ............ . ⊰•🎧•⊱¦⇢ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ °★@ea_mhdei★°
⊰•👑•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت بیست...シ︎ بابکــ از همان بچگی، اهل حساب و کتاب و برنامه ریزی بود. پول تو جیبی را که پدر بهشان میداد، جمع میکرد. صبح ها وقت مدرسه رفتن خواهر و برادر ها تصمیم میگرفتند با تاکسی به مدرسه بروند، چهار تایی عقب مینشستند تا پول بیشتری برایشان بماند و وقت برگشتن خوراکی بخرند؛ اما بابک به همان تغذیه مادر قناعت میکرد و چیری نمی خرید. پول هایش را توی کیف کوچکی که از وسط دو تای کوچک میخورد و درش را چسب پهنی بسته می شد، جمع میکرد و توی جیبش میگذاشت. روزی مش جلال پیر مرد همسایه، به او میگوید« بابک، همه پول هات را مدرسه نبر. بده من برات نگه دارم. از مدرسه که اومدی بهت میدم» مش جلال ، وقتب روز ها توی کوچه ، روی چهار پایه مینشست بار ها دیده بود که بابک، پول ها را میگذارد روی زمین ، و یکی یکی می شمارد و دوباره جمع میکند. بابک با شک و تردید، کیفش را به دست مش جلال میدهد. ظهر وقتی به کوچه میرسد، برای گرفتن کیفش میرود. پیر مرد کیف را به دست بابک میدهد و بابک می نشیند و پچل ها را با دقت میشمارد؛ انگار نگران کم شدن پولش بوده و وقتی می بیند نه تنها کم نشده، که بیشتر هم شده میخندد و اویزان گردن مش جلال میشود. بعد از ان مسئول نگهداری پور و حساب کتابش ، مردی میشود که شب و روز پر از تنهایی اش را ته کوچه ی پروانه سپری میکرده است. بابک، ده یازده سالش بود که یک روز غروب می آید خانه و میگوید...... . ⊰•👑•⊱¦⇢ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ °★@ea_mhdei★°
⊰•💎•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت بیست و یک...シ︎ بابک ده یازده سالش بوده که یک روز غروب با کارت عضویت در بسیج به خانه می آید و با شور و شوق به مادرش میگوید: عضو بسیج مسجد صادقیه شده ام... بعد از آن ، بیشتر روزها، بعد از مدرسه به مسجد می رود. در مسابقات قران و نماز هم شرکت میکند. وقتی جایزه می برد ، با ذوق به خانه برمی گردد؛ اول، نشان مش جلال می دهد و بعد، نشان خواهر و برادر هایش. مداد و پاک کن و دفتر هایی که بابک جایزه گرفته، هنوز توی کمد مادر به یادگار از پسرش مانده است. بابک از همان وقت ها، نماز مغرب خود را هر روز در مسجد میخواند و به خانه بر میگشت. صوت قران خواندش همیشه در اتاق های تو در تو خانه شنیده میشد . **** هنذفری را از گوشم جدا میکنم. هنوز صدای آرام رفیقه خانم توی گوشم می پیچد. چهره ی صبورش، با ان چشم هایی که از آن مهربانی مبارد، جلوی چشمانم است. محکم است و نفوذ پذیر. این زن ، حرف های زیادی دارد ‌و خیلی درد ها را مرهم شده و از سختی های زیادی گذشته است. اما هیچ نمیگوید. زیاد گریه نمیکند ؛ چون طاقت ناراحت شدن بچه هایش را ندارد. ساکت می ماند و بی قراری های بچه هایش را به قرار می رساند. الهام میگفت« مادرم کم حرف است؛ کم توقع است؛ کم ناراحت می شود؛ کم گله می کند. همیشع برای خودش کم خواسته است. همیشه هر چیزی را اول برای بچه هایش میخواهد» الهام میگفت کع بابک دو سه سالش بود و من هم کلاس اول بودم یکی از همسایه ها، کاروانی برای مشهد ترتیب داده بود......‌ ⊰•💎•⊱¦⇢ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ °★@ea_mhdei★°
⊰•📕•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت بیست و دو...シ︎ بعد از اشنا شدن با این شخص متحول شده است.نگاهش میکنم،سرخم کرده توی کیفش،در جستوجوی چیزی.بعد سر بلند میکند کنجکاوانه نگاهم میکند،انگار قصد دارد مرا سبک و سنگین کند.سه خط چینِ گوشه ی چشمش عمیق تر میشود.روی صندلی جابجامی شوم،ومیگوید در خدمت ام. ارنج هایم را می گذارم روی میز ،وخودم را میکشم جلو. نفسی عمیق می کشم،دوباره خودم را معرفی میکنم واز کارم می گویم،واز کمکی که می تواند به من بکند،بیشتر،تلفنی باهم حرف زده ایم. دو ماه پیش زنگ زده بودم، خارج از کشور بود و گفت به محض رسیدن به ایران خبرم میکند.وحالا امده است الوعده وفا. دست میکشد به محاسن سفیدش که یکدست و مرتب،کشیدگی صورت استخوانی اش را در بر گرفته. از نحوه اشنایی با شهید بابک نوریمی پرسم دفترچه ی جلد مشکی توی دستش را کنار....... ⊰•📕•⊱¦⇢ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ °★@ea_mhdei★°
⊰•🏵•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت بیست و سه...シ︎ دفترچه جلد مشکی توی دستش را کنار میگذارد و سلام میکند به شهدای جنگ تحمیلی و مدافعان حرم. از این که توفیق این را داشته که با بابک نوری که از جوان های نسل سوم انقلاب است،آشنا شود،اظهار خوشحالی می کند و میگوید:داستان.از اینجا شروع میشه،زمانی که برادر مدافع حرم ما ،تو سال ۱۳۹۴،سرباز لشکر قدس سپاه گیلان شد. به این لشکر، یه ماموریت دو ساله محول شده بود که یه مقر تو شمال غرب کشور داشته باشه. بنده،تو اون پایگاه مرزی،جانشین سردار حق بین،فرمانده لشکر قدس،بودم. بابک،سرباز سپاه بود،وهر سرباز،دو تا سه دوره ی بیست روزه،از گیلان به اونجا فرستاده میشه. من با بابک تو مقر سردشت آشناشدم. می پرسم:چرا شمال غرب؟مگه اونجاخبریه؟ دستانش را در هم گره میکند و خیره می شود به پشت سرم.احتمالا به ان تکه ای از اسمان نگاه می کند،که همیشه خدا خودش را چسبانده به پنجره. انگشت هایش یکی یکی باز می شوند: بله،خوب. آذربایجان غربی،با دو کشور ترکیه و عراق هم مرزه. جایی که با عراق هم مرزه،اقلیم کردستان عراق مستقره،ونیروهای کرد عراق، اونجا فعالیت دارند و آموزش های نظامی می بینن.از طرفی هم نیروهای ضدانقلاب کومله و دموکرات که دوباره به کمک عربستان و امریکا احیا شده اند،از مرز وارد کشور می شن و دست به خرابکاری می زنند و کشور رو متشنج میکنن.برای همین،بعضی از یگان ها،اونجا مستقرن.یکی از اون یگان ها هم ما بودیم. چطور شد با بابک صمیمی شدید؟ یقه ی کتش را صاف میکند ودست می کشد به صورتش. چشمانش را ریز میکند،و چین های دور چشمان نمایان میشود. انگار دنبال اولین رد صمیمیت با شهید میگردد.... . ⊰•🏵•⊱¦⇢ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ °★@ea_mhdei★°
⊰•🎗•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت بیست و چهار...シ︎ _خب تو اون مقر، همه سرباز ها ‌و نیرو هلی کادر ، شبانه روز با هم زندگی می کردیم ، نزدیکی و آشنایی به وجود می آرع. اونجا به علت اوضاع اب و هوایی و چون منطقه ی صفر مرزیه، وضعیت سختی داره.با این زندگی سخت ، زمانی میشه کنار اومد و طبیعت خشنش رو تحمل کرد که همه با هم دوست و صمیمی باشیم ؛ مثلا تو زمستون وقتی که سه چهار متر برف باریده که نمی شه بیرونه رفت.. می پرم وسط صحبتش، و می پرسم: شما و سرباز هاتون، یه جا می مونید؟! انقدر تعجب در صدایم است که به خنده اش می اندازد. میگوید: بله تو مقر همه با هم زندگی میکنیم. _این مقر که میگید چه شکلیه؟! _مقر فرماندهی، از بیرون شکل یه قلعه با دژ های بلنده. یه در داره که به یه سالن بزرگ باز میشود. تو دل این سالن اتاق های متعددی هست که هر یک در اختیار یه نیرو قراره داره؛ مثل اتاق نیروی انسانی، آماد، اتاق فرماندهی، مثلا بابک سرباز نیروی حفاظت بود. همه ی این در ها، به سالن باز میشه. یه تلوزیون هم تو سالن گذاشته ایم که همه افراد می آن تو اون سالن جمع میشن. تو سالن گاهی درباره مسائل روزانه صحبت میکنیم؛ گاهی فیلم نگاه میکنیم. گاهی هم بچه ها برای مناسبت ها برنامه اماده میکنند. یه شب هایی ، شب روایت راه می انداختن و ازم میخواستن که براشون از خاطرات جنگ بگم. بابک، تو تموم این برنامه ها پایه و پر تلاش بود. موقع حرف زدن می دیدم که با چه دقتی و لذتی داره گوش میکنه.. در ذهنم ...... . ⊰•🎗•⊱¦⇢ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ °★@ea_mhdei★°
⊰•🌺•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت بیست و پنج...シ︎ در ذهنم گفته های آقای جمشیدی را ترسیم می‌کنم قلعه که پر از سرباز است و اتاق ها و سالنی که صدای تلویزیون از آن می آید جوان‌هایی که هر طرف چشم میچرخانند برف است و برف. در میزنند فنجان چای مقابلمان قرار میگیرد قندان قند را مقابل سردار میگذارم. سر کریستالی قندان، نور بالای سر ما را منعکس می کند. انگشت میکشم روی گلهای ریز فنجان گرمای چای نشسته به جانشان. سردار جمشیدی، با پسرک همراهش صحبت می‌کند از سربازهای دو سال پیشش است که به عشق سردار کنارش مانده و کم کم شده دستیارش توی دفترم دنبال سوالهایی میگردم که نوشته‌ام، میپرسم چطور به شناخت بابک رسیده اید؟ - میگن وقتی میخوای یکی رو بشناسی یا باید با هاش همسفره بشی یا همسفر وگرنه همینجوری یهویی نمیشه کسی رو شناخت. با یه برخورده و یه دید نمیشه کسی رو شناخت و قضاوت کرد. وگرنه همینجوری یهویی نمیشه کسی شناخت و قضاوت کرد. این همسفری و هم سفره ای،تو اونجا صورت گرفت. فرض کنید اگه من و بابک، تو لشکر، همینجا، یعنی رشت، با هم آشنا می شدیم، من تا ظهر بودم و عصر می رفتم خونم. بابک هم یا نگهبان بود یا می رفت خونش. اما اونجا یعنی تو مقر سردشت، وضع فرق میکنه بیرون که برفه و نمیشه گشت یا کاری کرد و همش تو ساختمان ایم. وقتی نشست و برخاست زیاد باشه خیلی چیزا دستت میاد. این که این فرد چه جور آدمیه، میشه از راهکارهاش فهمید، حتی اینکه چه هدفی داره، مثلا یه روز که برای نماز صبح از خواب بیدار شدم، دیدم بابک گوشه نشسته و داره کتاب میخونه. پرسیدم بابک چرا بیداری چه کتابی میخوانی گفت، دارم کتاب درسی می خونم بعد از سربازی می خوام رشته حقوق را ادامه بدم. خوب، وقتی این صحنه رو بارها میبینم میفهمم با یه.... . ⊰•🌺•⊱¦⇢ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ °★@ea_mhdei★°