#پندانه
✿◉هـــوالــــحـق◉✿:
🔴حکایت به دار آویختن #منصور_حلاج 👇👇👇👇👇
✍پس حسین را ببردند تا بر دارد کنند . صدهزار آدمی گرد آمدند ... . درویشی در آن میان پرسید که عشق چیست؟ گفت : امروز ، فردا و پس فردا بینی . آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند ، یعنی عشق این است .
پس در راه که میرفت میخرامید ، دست اندازان و عیار وار میرفت با سیزده بند گران . گفتند : این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا به قربانگاه میروم .
چون به زیر دارش بردند بوسهای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد . گفتند: حال چیست؟ گفت : معراج مَردان سرِ دار است .
پس جماعت مریدان گفتند : چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و ترا سنگ خواهند زد؟ گفت : ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حُسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید ، به صلابت شریعت میجنبند و توحید در شرع اصل بُود و حُسن ظن فرع .
هر کس سنگی میانداخت ؛ شبلی را گلی انداخت ، حسین منصور آهی کرد . گفتند : از این همه سنگ هیچ آه نکردی ؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت : از آن که آنها نمیدانند، معذورند ؛ از او سختیم میآید که او میداند که نمیباید انداخت .
🍃پس دستش را جدا کردند خندهای بزد ، گفتند : خنده چیست؟
گفت : دست از آدمی بسته باز کردن آسان است مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در میکشد ، قطع کند . پس پایش ببریدند تبسمی کرد ، گفت : بدین پای سفر خاکی میکردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید .
🍃پس او دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد ، گفتند : چرا کردی؟ گفت : خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من از ترس است . خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه (سرخاب) مردان ، خون ایشان است .
گفتند : اگر روی به خون سرخ کرد ، ساعد چرا آلودی؟ گفت : وضو سازم .
☘گفتند : چه وضو؟ گفت : در عشق دو رکعت است که وضوءِ آن درست نیابد الا به خون . پس چشمهایش برکندند . قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ میانداختند ، پس گوش و بینی بریدند و ... . پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش بریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان داد .
#تذکره_الاولیاء #عطار_نیشابوری
👈بایزید گفت : چون او را دار زدند . دنیا بر من تنگ آمد. برای دلداری خویش شب تا سحر زیر جنازهی بر دار آویختهاش نماز کردم . چون سحر شد و هنگام نماز صبح ، هاتفی از آسمان ندا داد . که ای بایزید از خود چه میپرسی؟ پاسخ دادم : چرا با او چنین کردی؟ باز ندا آمد : او را سِرّی از اسرار خود بازگو کردیم . تاب نیاورد و فاش ساخت . پس سزای کسی که اسرار ما فاش سازد چنین باشد