░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
#سلامبرابراهیم📚
بعد در مورد نحوه كار توضيح داد و...
مــا هم ايــن كار را انجام داديم. ابتــدا فكر نميكرديم موفق شــويم. ولي
باگذشت سالها، هنوز ازطريق هيئت هفتگي با بچه ها ارتباط داريم.
مرام و شيوه ابراهيم در برخورد با بچه هاي محل نيز به همين صورت بود. او پس از جذب جوانان محل به ورزش، آنها را به سوي هيئت و مسجد سوقميداد و ميگفت: وقتي دست بچه ها توي دست امام حسينعلیهالسلام قرار بگيره
مشكل حل ميشه. خود آقا نظر لطفش را به آنها خواهد داشت.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
روي موتور نشســته بود. به زيبايي شروع به خواندن اشعاري براي حضرت
زهرا سلاماللهعلیها نمود.
خيلي جالب و سوزناك بود. از ابراهيم خواستم كه در هيئت همان اشعار را به همان سبك بخواند، اما زير بار نرفت! ميگفت: اينجا مداح دارند، من هم
كه اصلا صداي خوبي ندارم، بيخيال شو...
اما ميدانستم هر وقت كاري بوي غيرخدابدهد، يا باعث مطرح شدنش شودترك ميكند.در مداحي عادات جالبي داشت. به بلندگو، اكو و ... مقيد نبود.
بارها ميشد كه بدون بلندگو ميخواند.
در سينه زني خيلي محكم سينه ميزد ميگفت: اهل بيت همه وجودشان رابراي اسلام دادند. ما همين سينه زني را بايد خوب انجام دهيم.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
ابراهيم هر جايي که بــود آنجا را كربلا ميكرد! گريهها و نالههاي ابراهيمشــور عجيبي ايجاد ميكرد. نمونه آن در اربعين سال 1361 در هيئت عاشقانامامحسين علیه السلام بود.
بچههاي هيئتي هرگــز آن روز را فراموش نميكنند. ابراهيم ذكر حضرتزينبسلاماللهعلیهارا ميگفت.
او شور عجيبي به مجلس داده بود. بعد هم از حال رفت و غش كرد! آن روز حالتي در بچهها پيدا شدكه ديگر نديديم. مطمئن هستم به خاطر سوز درونيو نََفس گرم ابراهيم، مجلس اينگونه متحول شده بود.
ابراهيــم در مورد مداحــي حرفهاي جالبي ميزد. ميگفــت: مداح بايدآبروي اهل بيت علیهالسلام را درخواندنش حفظ كند، هر حرفي نزند. اگر در مجلســي شرايط مهيا نبود روضه نخواند و...
ابراهيم هيچوقت خودش را مداح حساب نميكرد. ولي هر جا كه ميخواندشور و حال عجيبي را ايجاد ميكرد.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
ذكر شهدا را هيچ وقت فراموش نميكرد. چند بيت شعر آماده كرده بود كه اســم شهدا علیالخصوص اصغر وصالي و علي قرباني را مي آورد و در بيشتر مجالس ميخواند.
شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداري باشكوهي برگزار شد. ابراهيم در ابتدا
خيلي خوب ســينه ميزد. اما بعد، ديگــر او را نديدم! در تاريكي مجلس، در
گوشه اي ايستاده و آرام سينه ميزد.
سينه زني بچه ها خيلي طولانی شــد. ساعت دوازده شب بود كه مجلس به پايان رسيد.
موقع شــام همه دور ابراهيم حلقه زدند. گفتم: عجب عزاداري باحالي بود،بچه ها خيلي خوب سينه زدند.
ابراهيم نگاه معني داري به من و بچه ها كرد و گفت: عشقتان را براي خودتاننگه داريد!
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
شب تاسوعا بود.در مسجد، عزاداري باشكوهي برگزار شد.ابراهيم در ابتدا خيلي خوب ســينه ميزد. اما بعد، ديگــر او را نديدم! در تاريكيمجلس، در
گوشهاي ايستاده و آرام سينه ميزد.سينه زني بچهها خيلي طولانی شــد. ساعت دوازده شب بود كه مجلس بهپايان رسيد.موقع شــام همه دور ابراهيم حلقه زدند. گفتم: عجب عزاداري باحالي بود،
بچه ها خيلي خوب سينه زدند.ابراهيم نگاه معني داري به من و بچهها كرد و گفت: عشقتان را براي خودتان
نگه داريد!
وقتي چهره هاي متعجب ما را ديد ادامه داد: اين مردم آمدهاند تا در مجلس قمربنيهاشمعلیهالسلام خودشان را براي يكسال بيمه كنند.وقتي عزاداري شــما طوالني ميشــود، اينها خسته ميشــوند. شما بعد از مقداري عزاداري شام مردم را بدهيد.بعد هرچقدر ميخواهيد ســينه بزنيد و عشــق بازي كنيد، نگذاريد مردم در
مجلس اهلبيت احساس خستگي كنند.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
يك شب به اصرار من به جلسه عيدالزهراسلاماللهعلیها رفتيم. فكر ميكردم ابراهيم كه عاشق حضرت صديقه است خيلي خوشحال ميشود.
مداح جلســه، مثلا براي شــادي حضرت زهراسلاماللهعلیهاحرف هاي زشتي را به
زبان آورد! اواسط جلسه ابراهيم به من اشاره كرد و با هم از جلسه بيرون رفتيم.در راه گفتم: فكر ميكنم ناراحت شديد درسته!؟ابراهيم در حالي كه آرامش هميشگي را نداشت رو به من كرد و در حاليكهدستش را با عصبانيت تكان ميدادگفت: توي اين مجالس خدا پيدا نميشه، هميشــه جايي برو كه حرف از خدا و اهل بيت سلام الله علیها باشه. چند بار هم اين جمله را تكــرار كرد. بعدها وقتي نظر علمــا را در مورد اين مجالس و ضرورت حفظ...
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
ابراهيم در تابستان 1361 که به خاطر مجروح شدن تهران بود، پيگير مسائل آموزش و پرورش شد.
در دوره هاي تكميلي ضمن خدمت شركت كرد. همچنين چندين برنامه و فعاليت فرهنگي را در همان دوران كوتاه انجام داد.
بــا عصاي زير بغــل از پله هــاي اداره كل آموزش و پرورش بــالا و پايين ميرفت. آمدم جلو و سلام كردم.گفتم:آقا ابرام چي شده؟! اگه كاري داري بگو من انجام ميدم.گفت: نه،كار خودمه.
بعــد به چند اتــاق رفت وامضاءگرفت. كارش تمام شــد. ميخواســت ازساختمان خارج شود.
پرسيدم: اين برگه چي بود. چرا اينقدر خودت را اذيت كردي!؟گفت: يك بنده خدا دو سال معلم بوده. اما هنوز مشكل استخدام داره. كاراو را انجام دادم.پرسيدم: از بچههاي جبهه است!؟
گفت: فكر نميكنم، اما از من خواست برايش اين كار را انجام دهم. من همديدم اين كار از من ساخته است، براي همين آمدم.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
ابراهيم را ديدم كه با عصاي زير بغل در كوچه راه ميرفت. چند دفعه اي به آسمان نگاه كرد و سرش را پايين انداخت.
رفتم جلو و پرسيدم: آقا ابرام چي شده!؟
اول جواب نميداد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا اين موقع حداقل يكي از بندگان خدا به ما مراجعه ميكرد و هر طور شده مشكلش را حل ميكرديم.
اما امروز از صبح تا حالا كســي به من مراجعه نكرده! ميترســم كاري كرده
باشم كه خدا توفيق خدمت را از من گرفته باشد!
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
منزل ما نزديك خانه آقا ابراهيم بود. آن زمان من شــانزده ســال داشتم. هر
روز بــا بچه ها داخــل کوچه واليبال بازي ميکرديم. بعد هم روي پشــت بام مشغول کفتر بازي بودم!
آن زمان حدود 170 كبوتر داشــتم. موقع اذان که ميشــد برادرم به مسجد
ميرفت. اما من اهل مسجد نبودم.
عصر بود و مشغول واليبال بوديم.ابراهيم جلوي درب منزلشان ايستاده بودو با عصاي زير بغل بازي ما را نگاه ميکرد. در حين بازي توپ به ســمت آقاابراهيم رفت.من رفتم که توپ را بياورم. ابراهيم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ راروي انگشت شصت به زيبائي چرخاند وگفت: بفرمائيد آقا جواد!
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
او هنوز مجروح بود. مجبور بود يكجا بايستد. اما خيلي خوب ضربه ميزد.خيلي خوب هم توپها را جمع ميکرد.
شــب به برادرم گفتم: اين آقا ابراهيم رو ميشناســي؟ عجب واليبالي بازي
ميکنه!برادرم خنديد و گفت: هنوز او را نشناختي! ابراهيم قهرمان واليبال دبيرستانها بوده. تازه قهرمان کشتي هم بوده!با تعجب گفتم: جدي ميگي؟! پس چرا هيچي نگفت!برادرم جواب داد: نميدونم، فقط بدون که آدم خيلي بزرگيه!
چند روز بعد دوباره مشــغول بــازي بوديم.آقا ابراهيم آمــد. هر دو طرف دوست داشتند با تيم آنها باشد. بعد هم مشغول بازي شديم. چقدر زيبا بازي ميکرد.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
ســن و هيکلشــان از تو کوچکتر بود ولي با توکل به خدا چه حماســههائيآفريدند.
تو هم اينجا نشسته اي و چشمت به آسمانه کهکفترهات چه ميکنند!!فرداي آن روز همه كبوترها را رد کردم. بعد هم عازم جبهه شدم.
از آن ماجرا ســالها گذشــت. حالا که کارشناس مســائل آموزشي هستم ميفهمم که ابراهيم چقدر دقيق و صحيح کار تربيتي خودش را انجام ميداد.
او چــه زيبا امر به معروف و نهي از منكرميکــرد. ابراهيم آنقدر زيبا عمل ميکرد کــه الگوئي براي مدعيان امر تربيت بــود. آن هم در زماني كه هيچ حرفي از روشهاي تربيتي نبود
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
روش امر به معروف ونهياز منکر ابراهيم در نوعخود بســيار جالب بود.اگر ميخواست بگويد که کاري را نکن سعي ميکرد غير مستقيم باشد.
مثلا دلایل بدي آن کار از لحاظ پزشــکي، اجتماعي و... اشــاره ميکردتا شــخص، خودش به نتيجه لازم برسد. آنگاه از دســتورات دين براي او دليل
ميآورد.يکي از رفقاي ابراهيم گرفتار چشم چراني بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار
غير اخلاقی ميگشــت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهرکردن نتوانسته بودند رفتار او را تغيير دهند.درآن شرايط کمتر کسي آن شخص را تحويل ميگرفت. اما ابراهيم خيلي با او گرم گرفته بود! حتي او را با خودش به زورخانه ميآورد و جلوي ديگران خيلي به او احترام ميگذاشت.
#اینحکایتادامهدارد...