#سلامبرابراهیم📚
روش امر به معروف و نهي از منکر ابراهيم در نوع خود بســيار جالب بود.اگر ميخواست بگويد که کاري را نکن سعي ميکرد غير مستقيم باشد.
مثلادلایل بدي آن کار از لحاظ پزشــکي، اجتماعي و... اشــاره ميکرد تا شــخص، خودش به نتيجه لازم برسد. آنگاه از دســتورات دين براي او دليل
ميآورد.
يکي از رفقاي ابراهيم گرفتار چشم چراني بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار
غير اخلاقی ميگشــت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهرکردن نتوانستهبودند رفتار او را تغيير دهند.درآن شرايط کمتر کسي آن شخص را تحويل ميگرفت. اما ابراهيم خيلي با او گرم گرفته بود! حتي او را با خودش به زورخانه ميآورد و جلوي ديگران خيلي به او احترام ميگذاشت.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
پاييز 1361 بود. با موتور به سمت ميدان آزادي ميرفتيم. ميخواستم ابراهيم را براي عزيمت به جبهه به ترمينال غرب برسانم.
يک ماشــين مدل بالا از کنار ما رد شــد. خانمي کنار راننده نشسته بود که حجاب درستي نداشت. نگاهي به ابراهيم انداخت و حرف زشتي زد.
ابراهيم گفت: سريع برو دنبالش!من هم با سرعت به ســمت ماشين رفتم. بعد اشاره کرديم بيا بغل، با خودم گفتم: اين دفعه حتمًا دعوا ميكنه.
اتومبيل کنار خيابان ايستاد. ما هم كنار آن توقف کرديم.منتظــر برخورد ابراهيم بودم. ابراهيم كمي مكــث كرد و بعد همينطور که
روي موتور نشسته بود با راننده سلام و احوالپرسي گرمي کرد!
راننده که تيپ ظاهري ما و برخورد خانمش را ديده بود، توقع چنين سلام و علیکی را نداشت
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
بعد هوا روشــن شــد. ما مشــغول تكميل شناســائي مواضع دشمن شديم.
همينطور كه مشــغول كار بوديم يكدفعه ديدم مار بســيار بزرگي درســت به سمت مخفيگاه ما آمد!
مار به آن بزرگي تا حالا نديده بودم. نفس در سينه ما حبس شده بود. هيچ كاري نميشد انجام دهيم.
اگر به ســمت مار شــليك ميكرديم عراقي ها ميفهميدنــد، اگر هم فرار ميكرديــم عراقيها ما را ميديدند. مار هم به ســرعت به ســمت ما مي آمد.
فرصت تصميم گيري نداشتيم.
آب دهانم را فرو دادم. در حالي كه ترسيده بودم نشستم وچشمانم را بستم.
گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهراي مرضيه(س) قسم دادم!
زمان به سختي ميگذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز كردم.
با تعجب ديدم مار تا نزديك ما آمده و بعد مسيرش را عوض كرده و از ما دور شده!
آن شــب آقا ابراهيم چند خاطره خنده دار هم براي ما تعريف كرد. خيلي خنديديم.
بعد هم گفت: ســعي كنيد آخر شــب كه مردم ميخواهند استراحت كنند بازي نكنيد.
از فردا هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. حتي وقتي فهميدم صبح ها براي نماز مسجد ميرود. من هم به خاطر او مسجد ميرفتم.
تاثيــر آقا ابراهيم روي من و بچه هاي محل تا حدي بود كه نماز خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود.
مدتي بعد وقتي ايشان راهي جبهه شد ما هم نتوانستيم دوريش راتحمل كنيم و راهي جبهه شديم .
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
عاشق اين زنگ بودند عاشق خدا ميشدند، ديگر روي زمين نبودند. بلكه در
آسمانها راه ميرفتند! بعد گفت: دنيا همين است، تا آدم عاشق دنياست و به اين دنيا چسبيده، حال و روزش همين است.
اما اگر انســان سرش را به ســمت آســمان بالا بياورد و کارهايش را براي
رضاي خــدا انجام دهد، مطمئن باش زندگيش عوض ميشــود و تازه معني زندگي كردن را ميفهمد. بعد ادامــه داد: توي زورخانه خيليها ميخواهند
ببينند چه کسي از بقيه زورش بيشتر است و چه کسي هم زودتر خسته ميشود.اگر روزي مياندار ورزش شدي تا ديدي کسي خسته شده، براي رضاي خدا سريع ورزش را عوض کن. من زماني مياندار ورزش بودم و اين کار را نکردم،
البته منظوري نداشتم اما بي دليل بين بچه ها مطرح شدم ولي تو اين کار را نکن!
ابراهيم ميگفت: انسان بايد هر کاري حتي مسائل شخصي خودش را براي رضاي خدا انجام دهد.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
عباس هادي
#اخلاص!
بــا ابراهيــم از ورزش صحبت ميكرديم. ميگفت: وقتــي براي ورزش يا مسابقات کشتي ميرفتم، هميشه با وضو بودم.
هميشــه هم قبل از مسابقات کشتي دو رکعت نماز ميخواندم. پرسيدم: چه نمازي؟! گفت: دو رکعت نماز مســتحبي! از خدا ميخواستم يك وقت تو مسابقه،حال کسي را نگيرم!ابراهيم به هيچ وجه گرد گنــاه نمي چرخيد. براي همين الگوئي براي تمام دوستان بود. حتي جائي که حرف از گناه زده ميشد سريع موضوع را عوض ميکرد.هر وقت ميديد بچه ها مشغول غيبت کسي هستند مرتب ميگفت: صلوات بفرست! و يا به هر طريقي بحث را عوض ميکرد. هيچگاه از کسي بد نميگفت، مگر به قصد اصلاح کردن.
هيچوقت لباس تنگ يا آستين کوتاه نميپوشيد. بارها خودش را به کارهايسخت مشغول ميکرد.زماني هم که علت آن را ســؤال ميکرديم ميگفت: براي نَفس آدم، اينکارها لازمه
شــهيد جعفر جنگروي تعريف ميکرد: پس از اتمام هيئت دور هم نشسته
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
همراه ابراهيم بودم. با موتور از مسيري تقريبًا دور به سمت خانه بر ميگشتيم. پيرمردي به همراه خانوادهاش كنار خيابان ايســتاده بود. جلوي ما دست تکان داد و من ايستادم.آدرس جائي را پرســيد. بعد از شنيدن جواب، شــروع کرد از مشکلاتگفت.به قيافهاش نميآمد که معتاد يا گدا باشد. ابراهيم هم پياده شد و جيبهاي شلوارش را گشت ولي چيزي نداشت.
به من گفت: امير، چيزي همرات داري؟! من هم جيبهايم را گشــتم. ولي به طور اتفاقي هيچ پولي همراهم نبود.
ابراهيم گفت: تو رو خدا باز هم ببين. من هم گشتم ولي چيزي همراهم نبود.از آن پيرمــرد عذرخواهي کرديم و به راهمــان ادامه داديم. بين راه از آينه موتور، ابراهيم را می ديدم. اشک ميريخت!
هوا ســرد نبود که به اين خاطر آب از چشــمانش جاري شود، براي همين آمدم کنار خيابان. با تعجب گفتم: ابرام جون، داري گريه ميکني؟!صورتــش را پاک کرد. گفت: ما نتوانســتيم به يك انســان که محتاج بود
ُ کمک کنيم. گفتم: خب پول نداشتيم، اين که گناه نداره.گفت: ميدانم، ولي دلم خيلي برايش سوخت. توفيق نداشتيم کمکش کنيم.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
شــخصي به ســراغ ابراهيم آمده بود. قبلا آبدارچي بوده و حالا بيکار شده بود. تقاضاي کمک مالي داشت. ابراهيم به جاي کمک مالي، با مراجعه به چند نفر از دوستان، شغل مناسبي را براي او مهيا کرد. او براي حل مشکل مردم هر کاري که ميتوانست انجام ميداد. اگر هم خودش نميتوانست به سراغ دوستانش ميرفت. از آنها کمک می گرفت
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
اما در اينکار يک موضوع را رعايت ميکرد؛ با کمک کردن به افراد، گداپروري نکند. ابراهيم هميشه به دوستانش ميگفت: قبل از اينکه آدم محتاج به شما رو بياندازد و دستش را دراز كند. شما مشكلش را بر طرف کنيد.او هر يک از رفقا که گرفتاري داشت، يا هر کسي را حدس ميزد مشکل مالي داشته باشد کمک ميکرد. آن هم مخفيانه، قبل از اينکه طرف مقابل حرفي بزند.بعد ميگفت: من فعلا احتياجي ندارم. اين را هم به شما قرض ميدهم. هروقت داشتي برگردان. اين پول قرض الحسنه است.
ابراهيم هيچ حسابي روي اين پولها نميکرد. او در اين کمکها به آبروي افراد خيلي توجه ميکرد. هميشــه طوري برخــورد ميکرد که طرف مقابل شرمنده نشود.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
بــزرگان دين توصيه ميکنند براي رفع مشــکلات خودتــان، تا ميتوانيد مشکل مردم را حل کنيد.
همچنين توصيه ميکنند تا ميتوانيد به مردم اطعام کنيد و اينگونه، بسياري از گرفتاريهايتان را بر طرف سازيد. غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از ســلام و احوالپرسي
يــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کلهپزي رفت. به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه براي افطاري! عجب حالي ميده؟! گفت: راســت ميگي، ولي براي من نيست. يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت. وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي کرد.با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند. از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم. فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم وکله پاچه را به آنها داديم. چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند. ابراهيم را کامل
ميشناختند. آنها خانوادهاي بسيار مستحق بودند. بعد هم ابراهيم را رساندم خانه شان.
بيست وشش سال از شهادت ابراهيم گذشت. در عالم رويا ابراهيم را ديدم.
سوار بر يك خودرو نظامي به تهران آمده بود!
از شــوق نميدانستم چه كنم. چهره ابراهيم بســيار نوراني بود. جلو رفتم و همديگر را در آغوش گرفتيم. از خوشحالي فرياد ميزدم و ميگفتم: بچه ها
بيائيد، آقا ابراهيم برگشته!ابراهيم گفت: بيا ســوار شــو، خيلي كار داريم. به همــراه هم به كنار يك
ساختمان مرتفع رفتيم.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
ما از داخل يك شيار باريك با شيب كم به سمت نوك تپه حركت كرديم.در بالای تپه ســنگرهاي عراقي كاملا مشــخص بود. من وظيفه داشــتم به محض رسيدن آنها را بزنم.
يك لحظه به اطراف نگاه كردم. در دامنه تپه در هر دو طرف ســنگرهايي
به ســمت نوك تپه كشيده شده بود. عراقيها كاملا ميدانستند ما از اين شيار
عبور ميكنيم! آب دهانم را فرو دادم، طوري راه ميرفتم كه هيچ صدايي بلند
نشود. بقيه هم مثل من بودند. نفس در سينهها حبس شده بود!
هنوز به نوك تپه نرسيده بوديم که يكدفعه منوري شليك شد. بالای سر ما
روشن شــد! بعد هم از سه طرف آتش وگلوله روي ما ريختند. همه چسبيده
بوديم به زمين. درست در تيررس دشمن بوديم. هر لحظه نارنجك، يا گلولهاي
به سمت ما ميآمد. صداي ناله بچههاي مجروح بلند شد و...
درآن تاريكي هيچ كاري نميتوانستيم انجام دهيم. دوست داشتم زمين باز ميشد و مرا در خودش مخفي ميكرد. مرگ را به چشم خودم ميديدم. در همين حال شخصي سينه خيز جلو ميآمد و پاي مرا گرفت! سرم را كمي از روي زمين بلند كردم و به عقب نگاه كردم. باورم نميشد.چهرهايكه ميديدم، صورت نوراني ابراهيم بود.
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران. در عين خستگي خيلي خوشحال
بود.ميگفت: هيچ شهيد يا مجروحي در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آورديم.
بعد گفت: امشــب چقدر چشمهاي منتظر را خوشحال كرديم، مادر هر كدام
از اين شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش براي ما هم هست.
من بلافاصه از موقعيت استفاده كردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا ميكني كه گمنام باشي!؟منتظر اين ســؤال نبود. لحظه اي ســكوت كرد و گفت: من مادرم رو آماده كردم، گفتم منتظر من نباشه، حتي گفتم دعا كنه كه گمنام شهيد بشم! ولي باز جوابي را كه ميخواستم نگفت.چند هفته اي با ابراهيم در تهران مانديم. بعد از عمليات و مريضي ابراهيم، هر شب بچه ها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشد آنجا پر از بچه هاي هيئتي و رزمنده است.
#اینحکایتادامهدارد...