👈حداقل هفته ای یک بار از همسرتان قدردانی کنید
از این اخلاقت خیلی خوشم می آید،
🔹استفاده از جمله هایی که قدردانی شما را به همسرتان نشان میدهد به بهبود رابطه زناشویی تان کمک می کند.
@ebrahiimhadi74
سلام برابراهیم هادے🇵🇸
در مدتی که در حلب بود،زبان عربی را دست و پا شکسته یاد گرفته بود. اگر نمیتوانست کلمهای را بیان کند
برای حال دلم
کمی دعا لطفا
شادی روح والایش صلوات
#شهیدحسین جوینده#
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@ebrahiimhadi74
دعای روز چهاردهم ماه مبارک رمضان🌙
@ebrahiimhadi74
•••••••••••••••••••••••••••••••
🌙ماه رمضان همراه با شهید ابراهیم هادی
💫 #روز_چهاردهم
💞شهید هادی هروقت میدید بچه ها مشغول غیبت کسی هستند، مرتب میگفت: صلوات بفرست! و یا به هر طریقی بحث را عوض میکرد.
❣حضرت محمد (ص) میفرماید:
♨️هر که مرد یا زن مسلمانی را غیبت کند، خداوند چهل روز و شب نماز و روزه او را قبول نکند، مگر اینکه کسی که غیبتش را نموده از وی درگذرد.
📚جامع الاخیا، ۱۰۹
@ebrahiimhadi74
•••••••••••••••••••••••••••••••
🔔 زنگ حکایت 🔔
در یک شهربازی، پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود.
بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد.
سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را رها کرد.
بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود. تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید:
ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید، بالا می رفت؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان، نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت:
پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد.
چیزی که باعث رشد آدم ها می شود رنگ و ظواهر نیست.
رنگ ها و تفاوت ها مهم نیستند.
مهم درون آدمه، چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه و هر چقدر ذهنیات ارزشمندتر باشه جایگاه و مرتبه والاتر و شایسته تر میشه.
🌷 @ebrahiimhadi74 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
❤️بسم الله الرحمن االرحیم
❣باسلام وعرض ادب 🌷خدمت همه بزرگواران❣
باارزوی قبول وطاعات عبادات خالصانه تک تک شما عزیزان ❤️❤️❤️❤️
💝میخواهیم شروع کنیم
# ختم سی جزء قران کریم 💖
❤️ به نیابت ازشهدا
❤️به نیت سلامتی وتعجیل درفرج اقاامام زمانمون(عج) 🤲
💓هدیه به امام حسین(ع)
🌺برای شرکت در ختم اسم وجزء انتخابی روبه ایدی
@Baa313
ارسال کنید
عزیزان محدودیت زمانی براتلاوت نداریم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
جزء 1❤️یا صاحب الزمان
جزء 2🌺یاحسین
جزء 3🌸یاحسین
جزء 4🌸
جزء 5🌺
جزء 6🌼
جزء 7🌼
جزء 8🌺شهیدابراهیم هادی
جزء9❤️
جزء 10❤️
جزء 11🌺
جزء 12❤️
جزء 13🌺
جزء 14☘یامهدی ادرکنی
جزء 15❤️شهیدسیاهکالی
جزء 16🌷
جزء 17🌺
جزء 18🌺
جزء 19🌸
جزء 20🌷یاحسین
جزء 21❤️شهید حسین معزغلامی
جزء 22🌼
جزء 23☘
جزء 24❤️
جزء 25❤️عشقم خدا
جزء 26🌺یاعلی
جزء 27🌸یاحیدر
جزء 28❤️سردارسلیمانی
جزء 29🌼یاعلی
جزء 30🌺یامولا
🕌 سلام صبح گاهی محضر اربابمون
📿 السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ. 📿.
@ebrahiimhadi74
صبحتان حسینی
سلام برابراهیم هادے🇵🇸
#شهید_محسن_حججی #قسمت_نهم قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم #گلزار_شهدا. تا بخو
#شهید_محسن_حججی
#قسمت_دهم
👇🏻مادرخانم شهید حججی👇🏻
یک داعشی که چهره اش به شیطان ها می ماند، آمده بود خانه مان و ایستاده بود توی هال. آرام آرام آمد طرفم.😰
وحشت کردم.😨گفتم: "نکند بلایی سرم بیاورد!"
دیدم سری را توی دستش گرفته.😢
نگاه کردم دیدم محسنم است. سر را جلویم محکم به دیوار زد و رفت توی یکی از اتاق هایمان.😭😭😭
با ترس و دلهره از پشت سر نگاهش کردم. دیدم چند نفر دست بسته توی اتاقند و آن داعشی دارند با تبر سرهایشان را میزند.
اما هیچ خونی از آن سرها نمی چکید!
یکدفعه شوهرم از خواب بیدارم کرد. گفت: "چت شده!؟ خواب بد می بینی!؟
وحشت زده شده بودم. گفتم: "اون داعشی، محسنم، محسنم…"😭
فردا یا پس فرداش بود که خبر اسارت محسن به گوشم خورد.
من که مادرزنش بودم یک لحظه آرام و قرار نداشتم، تا چه رسد به مادرش و پدرش. 😭😔
✸✿✸✿✸✿✸✿✸✿✸✿✸
💢همرزم شهید💢
شانزده مرداد ٩٦ بود. حول و حوش ساعت ٤ صبح.
محسن از خیلی قبل رفته بود جلو که به پایگاه ها سر بزند.
یک ساعتی بود خوابیده بودم. یکدفعه با صدای چند انفجار شدید که از سمت پایگاه ها آمد ،از خواب پریدم.
قلبم تند تند درون سینه ام کوبید. گفتم: "خدایا خودت کمک کن. حتما داعش پایگاه ها رو زده!"😥
سریع بی سیم زدم به محسن، اما هیچ جوابی نداد.
هر چه میگفتم: "جابر جابر، احمد" چیزی نمی گفت.
آمریکایی ها زهر خودشان را ریخته بودند. دستگاهی به نام "جَمِر" را داده بودند به داعشی ها که براحتی ارتباط بی سیمی ما را با هم قطع میکردند.
بدون معطلی با تعدادی از بچه ها حرکت کردیم سمت پایگاه ها. داعشی ها اول صبح حرکت کرده بودند به پایگاه چهارم و آنجا را زده بودند.
همانجا که محسن بود! 😔
…ضربان قلبم بالا رفت.
یکی از بچه های افغانستانی را دیدم.
با هول و ولا از او پرسیدم: "جابر، جابر کو!?"
گفت: "زخمی شد و بیهوش افتاد روی زمین. بردنش عقب." سریع خودم را به عقب رساندم.
همینجور فریاد می زدم: "جابر کو!؟جابر کو!؟
جنازه ای را نشانم دادند. گفتند: "اونجاست."
قلبم میخواست بایستد. با خودم گفتم: "یعنی محسن شهید شده!؟
رفتم جلو و پتو رو از روی جنازه کنار زدم.
دیدم محسن نیست.
فریاد کشیدم: "اینکه جابر نیست."
دیگر داشتم دیوانه می شدم. یعنی محسن کجا بود!؟
بی سیم زدم به بچه هایی که جلو بودند.
بهشان گفتم: "من الان اونجا بودم. بهم گفتن جابر زخمی شده و فرستادنش عقب. اومدم عقب اما جابر اینجا نیست اشتباه شده. ببینید کجاست؟"⁉️😞
گفتند: "ما همه شهدا و زخمیها را منتقل کرده ایم عقب. هیچکس اینجا نیست."
عقلم به جای قد نمی داد. نمی دانستم چه بکنم.
با تعدادی از بچه ها، تا شب همه آن منطقه را گشتیم و زیر و رو کردیم. اما خبری از محسن نبود.
دیگر راستی راستی داشتم دیوانه میشدم.😭
ساعت ۱۰ شب رفتم اتاق کنترل پهباد. با اصرار از بچههای آنجا خواستم تا یک پهپاد بفرستند بالای پایگاه چهارم؛ جایی که محسن آنجا بود؛ شاید از این طریق پیدا شود.
خودم هم ایستادم پایه مانیتور. استرس و اضطراب داشت و را می کشت.😔😭
یک دفعه یکی از نیروهای عراقی آمد طرفم و موبایلش را داد دستم.😰
نفسم بند آمد. چشمانم سیاهی رفت. آب دهانم خشک شد.😖
آنچه را می دیدم باور نمی کردم. یک داعشی چچنی با خنجری که توی دست داشت محسن را به اسارت گرفته بود! 😭
#ادامهدارد...
@ebrahiimhadi74