هدایت شده از سلام برابراهیم هادے🇵🇸
🕌 سلام صبح گاهی محضر اربابمون
📿 السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ. 📿.
@ebrahiimhadi74
صبحتان حسینی
📚 #در_محضر_بزرگان
♨️ توصیه های آیت الله بهجت به منتظران؛
💢تکان میخوری بگو یا صاحب الزمان،
می نشینی بگو یا صاحب الزمان،
برمیخیزی بگو یا صاحب الزمان،
🔅صبح که از خواب بیدار میشوی مؤدب بایست
و صبحت را با سلام به امام زمانت شروع کن
و بگو آقا جان دستم به دامانت خودت یاری ام کن،
🌙شب که میخواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار
و بگو"السلام علیک یا صاحب الزمان"بعد بخواب.
💢شب و روزت را به یاد محبوب سر کن که اگر اینطور شد,
شیطان دیگر در زندگی تو جایگاهی ندارد،دیگر نمیتوانی گناه کنی،
دیگر تمام وقت بیمه امام زمانی...
#امام_زمان
#ترک_گناه
@ebrahiimhadi74
🍃🌸🍃
روی دیوار قلبم عکس کسی است
که هر گاه دلم تنگ بهشت می شود
به چشمان او خیره می شوم ...
💟#سلام_رفیق_شهیدم
╲\╭┓
╭❤️🇮🇷💚 @ebrahiimhadi74
┗╯\╲
▪️چرا امام صادق(علیهالسلام) را رییس مذهب تشیُّع می نامند؟
✍️ این که امام_صادق (ع) را رییس مذهب می گویند و مذهب ما را شیعه جعفری می گویند از آن رو است که:
تا زمان امام صادق به علّت تسلُّط سیاستمداران و زمامداران ستمگر فرصت نشر علوم و معارف اسلامی و تربیت شاگردان، آن طور که برای ایشان فراهم شد برای سایرِ امامان فراهم نگردید و ایشان از این موقعیت و فرصت، حد اکثر استفاده را نمود، علوم و معارف اسلامی را تعلیم و تدریس فرمودند و شاگردان بزرگی تربیت کردند که هر یک از علمای بزرگ اسلام به شمار میروند.
▪️از آن موقع شیعه و پیروان آن حضرت را جعفری میگفتند و بعد هم این لقب بر شیعه باقی ماند.
◾️ @ebrahiimhadi74 ◾️
▪️حضرت امام جعفر صادق -علیه السلام- فرمودند:
▪️إِنَّهُ لَا ینَالُ شَفَاعَتَنَا مَنِ اسْتَخَفَّ بِالصَّلَاةِ
▪️شفاعت ما شامل کسی که نماز را سبک بشمارد، نمی شود.
📚الكافى، ج 3، ص 270
🍃 @ebrahiimhadi74
شب عملیات بود...
هر کس پشت لباسش چیزی نوشته بود...
سید مجتبی نوشته بود :
«می روم تا انتقام #سیلی_زهرا بگیرم»
حاج محسن داده بود غلام خطاط پشت پیراهنش بزرگ بنویسد
«می روم تا گره از #بغض_علی بگشایم»
همه نقطه ی نهایی ارادتشان را پشت لباسهایشان حک می کردند...
اما مهدی لباسش را پهن کرده بود وسط سنگر و ماژیک به دست، به لباس که نگاه می کرد، زار می زد...
نشستم کنارش...گفتم مهدی دادا...چی می خوای بنویسی؟ بده من برات می نویسم...
همانطور که زل زده بود و اشک می ریخت، گفت: عباس...نمی خوام چیزی بنویسم...
گفتم: چرا؟
گفت دیشب خواب دیدم کنار #بقیع وایستادم....از صبح که پاشدم، نمی دونم چی بنویسم...
گفتم بده من می دونم چی برات بنویسم...
یه جمله نوشتم پشت لباسش...
تموم که شد، چنان ضجهای زد که ترسیدم...بعد محکم بغلم کرد و به زور دستم رو بوسید....
عملیات شروع شد...همه رفتن جلو...
عملیات تموم شد...همه برگشتن...
اتفاقا مهدی هم برگشت...اما نه خودش... نه تنش...فقط خبر #اسارتش...
سالها بعد از زبون آزاده ها شنیدم، همون اول بسته بودندش پشت یک جیپ جنگی و وسط بیابون...
حتی جسدش هم برنگشت...
تنها چیزی که از مهدی برایم مانده، همان جمله ایست که پشت پیراهنش نوشتم...
«می روم تا #غربت_صادق را میان کوچهها فریادکنم...»
شهدا رو یاد کنیم با ذکر #صلوات
@ebrahiimhadi74
🔴 #علت_عجیب_فشار_قبر_سعد
💠 به پیامبر خبر رحلت سَعد بن معاذ را دادند. حضرت امر نمودند تا سعد را غسل دهند. سپس سعد را بسوي قبرستان بقيع، حمل نمودند در حاليكه رسول خدا پاي برهنه و بدون ردا، جنازه وی را تشييع نمودند، و گاهي، حضرت طرف راست تابوت و گاهي جانب چپ را میگرفتند. پیامبر داخل قبر شدند و سعد را دفن نمودند. وقتی دفن وی تمام شد، مادر سَعد گفت: گوارا باد بر تو اي #سعد بهشتي كه داخل آن ميشوي! پیامبر فرمود: اي مادر سعد! بطور جزم بر خدا حكم نكن؛ اکنون، #فشار_قبر سعد را فرا گرفت!
مردم پرسیدند: اي رسول خدا! ما امروز از شما نسبت به سعد کارهایی را دیدیم كه تاکنون دربارۀ هيچ كس ندیده بودیم. (دلیل این کارها چه بود؟) حضرت فرمود: چون ديدم فرشتگان بدون كفش و ردا جنازه سعد را تشييع میکنند، من نیز چنین كردم. پرسیدند: چرا شما گاهي سمت راست تابوت و گاهي جانب چپ را میگرفتید؟ فرمود: دست من در دست #جبرئيل بود، او از هر جا كه شروع ميكرد و ميگرفت من نيز ميگرفتم. پرسیدند: ولی چرا فرموديد #فشار_قبر، سعد را فراگرفت؟ حضرت فرمود: آري، چون سعد با اهل منزلش با #اخلاق_بد رفتار ميكرد، اين فشار قبر اثر #بداخلاقی او بود.
📙 بحارالانوار، ج۶، ص۲۲۰
💕 @ebrahiimhadi74
💕 داستان کوتاه
روزی "جوانی" نزد پدرش رفت و گفت: دختری را دیده ام و "شیفته زیبایی" و جادوی چشمانش شدم، میخواهم با او ازدواج کنم.
پدر با خوشحالی گفت:
این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟
پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند، اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت:
ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست وتو نمیتوانی "خوشبختش" کنی، او باید به مردی مثل من تکیه کند، پسر حیرت زده جواب داد:
امکان ندارد پدر کسیکه با این دختر "ازدواج" میکند من هستم نه شما!
پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به "قاضی" کشید، ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.
قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که میخواهد با که ازدواج کند.
قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت:
این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته شخص صاحب منصبی چون من است! پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند.
"وزیر" با دیدن دختر گفت:
او باید با وزیری مثل من ازدواج کند و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص امیر، امیر نیز مانند بقیه گفت:
این دختر فقط با من ازدواج میکند!
بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت:
راه حل مسئله نزد من است، من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید، اولین کسیکه بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد!
بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پسر، پدر، قاضی، وزیر و امیر به دنبال او... ناگهان هر پنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند.
دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت آیا میدانید من کیستم؟!!
من "دنیا" هستم!!
"من کسی هستم که اغلب مردم به دنبالم میدوند و برای بدست آوردنم با هم رقابت میکنند و در راه رسیدن به من ازخانواده، دین، ایمان و معرفتشان میگذرند و حرص و طمع آنها تمامی ندارد تا زمانیکه در قبر گذاشته میشوند در حالیکه هرگز به من نمیرسند..."
┄═❁๑🍃🔮🍃๑❁═┄
●▬▬▬▬๑۩
🔶@ebrahiimhadi74
۩๑▬▬▬▬●
#هادی_دلها_ابراهیم_هادے