سلام برابراهیم هادے🇵🇸
📚برشی از کتاب #مطلع_عشق #قسمت_پنجم 🌸سخنان رهبرمعظم انقلاب در مورد خانواده 👇 ❤️🍃❤️خانواده کلمها
📚 برشی از کتاب #مطلع_عشق
#قسمت_ششم
👨👩👧👦خانواده خوب در درجه اول یعنی
💕زن و شوهر باهم
🌸 #مهربان
🍃 #باوفا
🌷 #صمیمی باشند .
💕به یکدیگر #محبت و #عشق بورزند .
❤️رعایت یکدیگر را کنند .
🌹مصالح همدیگر را گرامی و مهم بدانند .
🍃در درجه دوم
✨نسبت به فرزندان احساس مسئولیت کنند .
🌱او را از لحاظ مادی و معنوی سالم بزرگ کنند .
🌸چیزهایی به او یاد دهند .
🌷چیزهایی او را وادار کند .
🚫ازچیزهایی او را بازدارد .
🌸صفات خوب را به او تزریق کند
💕 @ebrahiimhadi74
•[ #خدای_خوب_ابراهیم ]•
•[ #قسمت_ششم ]•
🌹~امر به معروف~🌹
دیده بود که در جبهه چند جوان روستایی ساده دل هستند که نماز نمی خوانند. ابراهیم برایشان خرج کرد. با آنها رفیق شد و... مدتی بعد به آنها کفت: چرا نمی آیید برای نماز؟ میدونید چقدر نماز اول وقت اهمیت داره؟ گفتند: راستش رو بخواهی نماز بلد نیستیم.
ابراهیم با کمک یکی از دوستان، برای آنها آموزش نماز را شروع کرد. وقت گذاشت تا نمازخوان شدند. امر به معروف های ابراهیم اینگونه ساده و دقیق بود.
«آمران به معروف، نهی کنندگان از منکر و حافظان حدود (و مرزهای) الهی (مومنان حقیقی اند) و بشارت بده به (اینچنین) مومنان!»
[توبه،112]
🔘 @ebrahiimhadi74 🔘
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 #داستان_صوتی
#سه_دقیقه_در_قیامت👌
🔹تجربه ای نزدیک به مرگ !!!
#قسمت_ششم (لطفا با هندزفری گوش کنید)
#من _محمد"ص"_را_دوست _دارم
@ebrahiimhadi74
•┈┈••✾•🥀❤️🥀•✾••┈┈•
#دخــــــــــتــــــرشــــــــــیـــــــنـــــــا🧕
#فصل_اول
#قسمت_ششم
◽️بعضی وقتها مادرم از دستم کلافه میشد. به خاطر همین، هر مردی به خانهمان میآمد، میدویدم و چادر سرم میکردم. دیگر محرم و نامحرم برایم فرقی نداشت.
◽️حتی جلوی برادرهایم چادر سر میکردم خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانهی آنها میرفتم. گاهی وقتها مادرم هم میآمد.
◽️آن روز من به تنهایی به خانهی آنها رفته بودم، سر ظهر بود و من داشتم از پلههای بلند و زیادی که از ایوان شروع میشد و به حیاط ختم میشد، پایین میآمدم که یکدفعه پسر جوانی رو به رویم ظاهر شد جا خوردم.
◽️زبانم بند آمده بود، برای چند لحظهی کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسره سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را میشنیدم که داشت از سینهام بیرون میزد .
◽️آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانهی خودمان دویدم، زن برادرم خدیجه داشت از چاه آب میکشید. من را که دید دُلو آب از دستش رها شدن و به ته چاه افتاد .
◽️ترسیده بود، گفت: قدم!چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ کمی ایستادم تا نفس نفسم آرام شد، با او خیلی راحت و خودمانی بودم. از همه زن برادرهایم به من نزدیکتر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم خندید و گفت: فکر کردم عقرب تو را زده، پسر ندیده!🐍
◽️پسر دیده بودم، مگر میشود توی روستا زندگی کنی با پسرها هم بازی نشوی. آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آنها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسری و هیچ مردی به جز پدرم خوشم نمیآمد.
🌀#ادامه_دارد...