eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
بہ امید روزے کہ متن تمام روزنامہ ها 🗞 یک جملہ باشد و آن : " مہدے (عج) آمد " ❤️ 🌿 🌤 🤲 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
❣روز دختر آمد و میلاد نور/در دل هر خانہ اے جشن و سرور🍃 ❣خانہ ما هست اما سوت و کور/رفتہ بابایم سفر یک راه دور💔 ❣رفتہ بابایم علمدارے کند/برحسین فاطمہ یارے کند😍 ❣روزها و ماه‌ها بے او گذشت/اے دریغا زنده بابا برنگشت😔 🌸پدر آسمانی من کجایے؟؟؟ روز دختر است +بابا جان •{❤❤}• @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•{هم‌اکنون حرم حضرت معصومہ(س)🕌🎥•} اقبالــــ عجـ😍ـــم بود قدمـ❣ـ رنجہ نمودید یک فـ💕ـاطمہ هم قسمتـ ایرانـ🇮🇷ـ شدہ باشـد❤️ 💐 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_شصت دوباره سکوت بین آن ها حکم فرما شد. شهاب سرفه ای کرد. ــــ من اول شروع
📜 جانم میرود 🔹️قسمت_شصت_ و یکم هوای گرم، کلافه اش کرده بود. صدای تلفنش بلند شد. کیفش را باز کرد، دنبال موبایلش گشت. بالاخره پیداش کرد، با لبخند به صفحه موبایل نگاهی انداخت. ــ الو شهاب... ــ سلام خانمی... ــ سلام عزیزم خوبی؟! ــ خوبم شکر خدا! کجایی؟! ــ نزدیک خونمونم. ــ دانشگاه بودی؟! مهیا اخمی کرد. ــ بله... به خاطر زور گفتنای جنابعالی، من تو این گرما باید پاشم برم دانشگاه! شهاب خندید. ــ نامردی نکن... من که همیشه میرسوندمت دانشگاه از اونورم میوردمت... فقط امروز نتونستم. ــ نظرت چیه؟ الانم دیر نیست! بیا بیخیال دانشگاه بشیم. شهاب جدی گفت: ــ مهیا! مهیابه خانه رسید، موبایل را بین سروشانه اش نگه داشت و کلید را ازکیفش درآورد. ــ باشه نزنم... شوخی کردم! ــ استغفرا...! مهیا گفت ــ خوبه، همیشه استغفار بگو! شهاب بلند خندید. مهیا از پله ها بالا رفت. کسی خانه نبود، در را باز کرد و وارد خانه شد. مستقیم به طرف اتاقش رفت. ــ شهاب اداره ای؟! ــ آره! مهیا مغنعه اش را از سرش کشید. ــ آخیش چقدر گرم بود. ــ چی شد؟! ـ هیچی مغنعه ام رو از سرم برداشتم. شهاب دوباره جدی شد. ــ اونوقت پرده پنجره رو نکشیدی! مهیابه پنجره نگاهی انداخت. ـــ وای شهاب روبه رو اتاقم خب اتاق تو هستش!! ــ مهیا پرده رو بکش... مهیا غرزنان پرده رو کشید. ــ بفرما کشیدمش. ــ مهیا جان، خانمی ساختمونای اطراف هم وقتی پرده رو نمیکشی، به اتاقت دید دارند. ــ باشه. ــ راستی امشب مریم برنامه ریخته بریم بیرون! مهیا فکری به سرش زد. ــ شرمنده نمیتونم بیام... شهاب ناراحت گفت: ــ چرا؟! ـ درس دارم دانشگاه و درسام مهمتره! مهیا می خواست شهاب را اذیت کند. ولی نمی دانست نمی شود پاسدار مملکت را به این سادگی گول بزند. شهاب سعی کرد نخندد و جدی صحبت کند: ــ آره راست میگی عزیزم؛ درس و دانشگاه مهمتره، من الان زنگ میزنم به مریم کنسلش میکنم. مهیا عصبانی داد زد. ــ شهاب!! شهاب بلند زد زیر خنده: ــ باشه! آروم باش خانومی... مهیا هم خنده اش گرفته بود. ــ خانمی، من دیگه باید برم کاری نداری؟! ــ نه سلامتی آقا! ــ یا علی(ع)... ــ علی یارت... تلفن را روی تخت انداخت. کتاب هایش را درقفسه گذاشت، دستی روی کتاب ها کشید... ↩️ادامه دارد ... نویسنده : فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍃❤️🍃 🌅 🔆 یوسف جان! سال‌هاست عطر حضورت در جهان پیچیده و شامہ‌ے کائنات از بوے پیراهنت پُر است. کورےِ ما، دلیلِ دورے ما از توست. یعقوب نیستیم، و اِلا بوے پیراهن یوسف، هنوز هم اعجاز میکند... 🙏 اللہم عجل لولیک الفرج❤️ 🌤 🤲 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
دختر آفتاب .mp3
10.6M
🎙 🌸 آغاز و ولادت کریمہ آل‌ اللہ (س) مبارک باد😍👑 🌸 یعنے: نجابت☺️ دختر یعنے: لطافت🌱 دختر یعنے: حرمت😌 دختر یعنے: برکت🍃 دختر یعنے: احساس😇 دختر یعنے: عشق💞 دختر یعنے: …😍❤️ ✨آبجے هاے قشنگے کہ توے کانالمون هستین روزتون مبارک😊🌸 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
‼️✨ ما قطـعہ 🕊 رو واسہ لایو و سلفے و پست خواستیم..! ڪاش یڪ بار نگاه بہ قبرها میڪردیم یڪم ازتاریخ تولد و شہادت‌ها خجالت میڪشیدیم💔😔...| @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
💗🍃💗🍃💗🍃💗🍃💗🍃💗🍃 🌸 حاج قاسم رفتے و فاطمیہ را با داغت گذراندیم، روز پدر را دندان بہ جگر گذاشتیم، ولے حالا روز دختر شده و بے قرارے دخترانت، همان هایے که سال قبل در آغوشت بودند و هنوز دلشان بہ پدرے خوش بود حال این را چگونہ بگذرانیم که نہ جگرے مانده نہ دندانی. شہر بوے تو را می دهد و تو نیستے و زین پس غم و شادے ما دلتنگے توست...😔💔 🌹 🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_شصت_ و یکم هوای گرم، کلافه اش کرده بود. صدای تلفنش بلند شد. کیفش را باز
📜 جانم میرود 🔹️قسمت_شصت_ و دوم شهاب مجبورش کرده بود، که این ترم ثبت نام کند. با اینکه برایش سخت بود، اما نمی توانست، اخم های شهاب را تحمل کند. صدای اذان، در اتاقش پیچید. لبخندی زد. به طرف سرویس بهداشتی رفت؛ وضو گرفت؛ به اتاق برگشت؛ سجاده را پهن کرد و شروع به نماز خواندن کرد. مهلا خانم وار خانه شد. ــ مهیا مادر... جوابی نشنید، به سمت اتاق مهیا رفت. در را باز کرد، با دیدن مهیا روی سجاده، لبخندی زد و در را بست. ..... ــ مهیا کجایی؟! شهاب دم در منتظره! ــ اومدم مامان... مهیا کفش هایش را پا کرد. سبد را برداشت، بعد از خداحافظی، از پله ها تند تند پایین آمد. در را باز کرد. شهاب به ماشینش تکیه داده بود. مهیا به سمتش رفت. ــ سلام خانومی! به طرفش آمد و سبد را، از دست مهیا گرفت و در صندوق گذاشت. مهیا لبخندی زد. ــ سلام! ـ بریم که مریم و محسن خیلی وقته منتظرمون هستند. مهیا سوار ماشین شد. شهاب ماشین را روشن کرد و حرکت کردند. مهیا به بیرون نگاهی انداخت. ـــ صبح هوا خیلی گرم بود. ولی الان خداروشکر خنکه! ـــ آره هوا عالیه، چه خبر دانشگاه چطوره؟! ـــ توروخدا اسمش رو نیار شهاب! نمیخوام شبم خراب بشه... شهاب خندید. ـــ دختر، تو که خیلی به رشتت علاقه داشتی پس چی شد؟! ـــ تو از کجا می دونی علاقه داشتم؟! شهاب لبخندی زد و دست مهیا را گرفت و دنده را عوض کرد. ـــ اون موقع که پوستر های مراسم رو طراحی کردی اینقدر قشنگ طراحی کردی، که معلوم بود کار کسیه که با عشق و علاقه این طرح هارو زده... مهیا نگاهش را به بیرون دوخت. ـــ آره! علاقه داشتم، الانم دارم. ولی؛ حسش نیست... ــ نه خانوم! باید حسش باشه. من می خوام زنم هنرمند باشه. مهیا با اخم برگشت. ـــ اگر نباشه؟! شهاب خندید و گفت: ـــ اولااخماتو باز کن، دوما اگرم نباشه هم ما نوکرشیم... مهیا مشتی به بازوی شهاب زد. ـــــ لوس! بعد از چند دقیقه، به پارک محل قرار رسیدند. هردو پیاده شدند. شهاب سبد را با یک دست و با دست دیگری دست مهیا را در دستانش گرفت. وارد پارک شدند. محسن از دور برایشان دست تکان داد. به طرفشان رفتند؛ بعد از سلام و احوالپرسی، مهیا کنار مریم نشست. ــــ خب چه خبر؟! دادشم رو که اذیت نمیکنی؟! مهیا چشم هایش را باریک کرد. ـــ الان مثلا داری خواهر شوهر بازی در میاری؟!!!! ـــ ضایع بود؟! ـــ خیلی!!! هر دو زدند زیر خنده، که با نگاه شهاب خنده شان را جمع کردند. مهیا و مریم مشغول، آماده کردن سیخ های کباب شدند. محسن و شهاب هم مشغول روشن کردن آتش منقل، بودند. شهاب به طرف دخترها آمد. آماده شدند، مهیا سینی را به طرف شهاب گرفت. ـــ بفرما آماده شدند. ـــ دستت طلا خانومی! مریم معترض گفت: ـــ منم درستم کردم ها!! اینبار محسن که به طرفشان آمده بود گفت: ـــ دست شما هم درد نکنه حاج خانوم! حالا بی زحمت گوجه هارو بدید. مریم، با لبخند سینی را به دست محسن داد. مهیا مشتی به بازوش زد. ـــ ببند نیشت رو زشته... ــ باشه... تو هم شدی عین شهاب؛ فقط گیر بده... ↩️ادامه دارد ... نویسنده : فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
⚘﷽⚘ 🌸الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج الله)🌸 ❣عاشق که باشے اگر دنیا را به پایت بریزند اما معشوق‌ در کنارت نباشد دنیا را براے لحظہ اے نمیخواهے هیچ چیزے دردِ فراق را کم نخواهد کرد تو سالهاست کنارِ ما نیستے و ما بے‌تو ما بےتو چه کرده ایم؟ ما را ببخش ما عاشق نبودیم ما فقط لافِ عاشقے زده ایم به امید روزےکه تمــام دنیــا فقط تــو را بخواهند مولاے غریبم. 😔 💗در افق آرزوهایم تنها أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَجرامےبینم. 🌤 🤲 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 •{خیال شب هایم}• چقدر بدہ تو خوابت ببینے تو جبهہ اے و همہ پر🕊 میزنن و تو شہید نمیشے😣 بعد بپرسے چرا⁉️ بگن سیم خاردار گناه زخمیت کرده.....!😔 بہ سیم‌خاردار های گناه گیر کرده ایم...💔 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
4_6026119727976286143.mp3
3.06M
...✨🖤 ...😭 تو‌کھ‌ صبح‌ تا‌ شب‌ دارے دل‌ منو‌ میسوزونے...💔 با‌چھ‌ رویے‌ اومدے‌ پیش‌ منھ‌ امام‌رضا(ع)...😭 با‌چھ‌ رویے‌ میخواے‌ برے‌ ڪرب‌بلا..😞 ...👌😭 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_شصت_ و دوم شهاب مجبورش کرده بود، که این ترم ثبت نام کند. با اینکه برایش س
📜 جانم میرود 🔹️قسمت_شصت_ وسوم بعد از صرف شام، شهاب و مهیا، از جایشان بلند شدند؛ تا کمی قدم بزنند. شهاب دست مهیا را گرفت. ـــ میدونی همیشه دوست داشتم، با همسر آیندم اینجا بیام! مهیا به سمتش برگشت. ـــ واقعا؟! حالا چی داره که تو اینقدر دوست داشتی بیاریم اینجا! ـــ نمیشه دیگه سوپرایزه... ـــ اِ میزاری آدم کنجکاو بشه، بعد میگی سوپرایزه! شهاب به حرص خوردن مهیا خندید. ــــ اینقدر کم طاقت نباش دختر... شهاب دست مهیا را کشید. از بین درخت ها گذشتند، مهیا خودش را به شهاب نزدیک کرد. ـــ وای شهاب اینجا چقدر ترسناکه! شهاب چیزی نگفت. جلوتر رفتند. مهیا به منظره ی روبه رویش، خیره ماند. روبه رویش رود بود. گرچه کم آب شده بود؛ اما خیلی زیبا بود. مخصوصا که نور چراغ های رنگی پل سفید، روی آب های رود کارون منعکس شده بود. مهیا با ذوق گفت: ـــ وای شهاب! اینجا چقد قشنگه!! شهاب نشست و مهیا را کنارش نشاند. ـــ قبلش که میگفتی ترسناکه! ـــ اول بار که میبینیش ترسناکه؛ اما بعد... حرفش را ادامه نداد و به آب ها خیره ماند. ـــ شهاب... ـــ جانم؟! ـــ اولین باری که منو دیدی، در موردم چه فڪری کردی؟! شهاب لبخندی زد. ـــ همون موقع که چند تا پسر، مزاحمت شدند. وای چقدر اعصابم رو خورد کردی... با اون زبون درازت!! شهاب خندید و ادامه داد: ـــ چی گفتی؟! ژس مهیا را گرفت، دو دستش را به کمرش زد. با حالت مهیا گفت: ـــ چیه نگاه میکنی؟! می خوای مدال بندازم گردنت؟! بعد هم بلند خندید. مهیا مشتی به سینش زد. ـــ اِ شهاب ادای منو درنیار... شهاب ضربه ای به بینی مهیا زد و گفت: ـــ ناراحت نشو خانمی! ـــ اما من اولین باری که دیدمت، دم درتون بود. اولین چیزی به ذهنم رسید؛ آدم ریشو، مذهبی، متعصب، بداخلاق و شکاک بود. شهاب با چشم های گرد شده، نگاهش می کرد. ــــ دیگه چی؟! ــــ خب قبول داشته باش... خیلی بد اخلاق بودی! ــــ بداخلاق نبودم. لزومی نمیدیم با همه صمیمی رفتار کنم. مهیا شونه ای بالا داد. ـــ هر چی، ولی من الان خیلی خوشحالم! شهاب لبخندی زد. ـــ راستی میدونی برنامه مشهد کنسل شد؟! مهیا با حالت زاری به طرف شهاب برگشت ــــ چی؟؟ کنسل شد؟!! ـــ آروم خانوم. آره... متاسفانه به خاطر مسائلی کنسل شد. مهیا ناراحت سرش را پایین انداخت. ــــ یعنی بدتر از این نمیشه! شهاب لبخند زد و دستانش را دور شانه های مهیا حلقه کرد. مهیا سرش را به شانه های شهاب تکیه داد. ـــ ناراحت نباش. ماه عسل قول میدم بریم مشهد خوبه؟! مهیا سری تکان داد. ـــ مهیا! یه خبر خوب! ـــ چیه؟! ـــ پس فردا میخوام برم ماموریت... مهیا با شوک از شهاب جدا شد. ــــ چی؟! ماموریت؟! ـــ آره. ـــ این خبر خوبیه؟!!! شهاب لبخندی زد و دست مهیا را درستانش گرفت و فشرد. ــــ آرده دیگه دو روز از دستم راحت میشی... مهیا با بغض گفت: ـــ ما که تازه عقد کردیم. آخه این ماموریت از کجا در اومد! شهاب با اخم به مهیا نگاه کرد. ـــ وای به حالت اگه یه قطره اشک از چشمات بریزه... اما بعد از تمام شدن حرفش اشکی روی گونه ی مهیا سرازیر شد. شهاب دستش را جلو برد و اشکش را پاک کرد... ↩️ادامه دارد ... نویسنده : فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
4_5792009775159968472.mp3
2.48M
🔈 ❣مے دانے... من فہمیده ام، تنہا چیزے که اهلِ عاشورا را در خیمہ ے حسین، نگہ داشت؛ عـــ❤️ـــشق بـود! فقط بخاطر خودت، باید برخاست! فقط به عشق خودت! من عاشقــم آیا؟👇 الّلہـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🤲 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
...♥️ 🌸چادر از حضرټ زهرا(س) بہ خانم ها ارث رسیدھ اسټ... چرا بعضے ها ݪیاقټِ داشتن این ارثیہ دختر پیامبر(ص)، را ندارند...!💔 💚🦋|...🕊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_شصت_ وسوم بعد از صرف شام، شهاب و مهیا، از جایشان بلند شدند؛ تا کمی قدم ب
📜 جانم میرود 🔹️قسمت_شصت_ وچهارم ـــ مهیا، فقط دوروز میرم. زود برمیگردم. ـــ چرا راستشو بهم نمیگی؟! میدونم می خوای بری سوریه! میدونم می خوای مثل اونبار طولش بدی!! مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به هق هق کردن کرد. شهاب دستش را دور شانه هایش حلقه کرد. ـــ این چه حرفیه عزیز دلم! دوروز میرم، زود برمیگردم. قول میدم. اونبار ماموریت سختی بود، اما این زیاد سخت نیست، شاید زودتر هم تمام شد. گریه مهیا قطع شده بود. حرفی بینشان رد و بدل نمی شد. با صدای موبایل شهاب، مهیا کنار رفت و با دستمال اشک هایش را پاک کرد. ـــ جانم محسن؟! ـــ نه شما برید ما حالا هستیم. ـــ قربانت یاعلی(ع)! ـــ زشته! کاشکی باهاشون میرفتیم. ـــ تو نگران نباش، نمی خوای که با این چشمای سرخت بریم حالا فکر میکنن کتکت زدم. مهیا خندید. ـــ دست بزن هم داری؟!! شهاب خندید. فیگوری گرفت. ـــ اونم بدجور... هردو خندیدند. مدتی همانجا ماندند. ولی هوا سرد شده بود. مهیا هم فردا کلاس داشت. تصمیم گرفتند که برگردندند. مهیا در طول راه حرفی نزد. شهاب، ماشین را جلوی خانه متوقف کرد. ـــ خب، اینم از امشب. مهیا لبخندی زد. ــــ مهیا هنوز ناراحتی؟! مهیا حرفی نزد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید. ــــ شهاب، میدونم موقع خواستگاری بهم گفتی که باید درک کنم؛ منم قبول کردم. ولی قبول داشته باش، برام سخته خب... شهاب دستان سرد مهسا را گرفت و آرام فشرد. ـــ میدونم خانمی... میدونم عزیز دلم... درکت میکنم. باور کن برای خودم هم سخته... ولی چیکار باید کرد؟! کارم اینه! مهیا لبخندی زد. ـــ باشه برو اما وقتی اومدی؛ باید ببریم بیرون! ــــ چشم هر چی شما بگی!! ـــ لوس نشو من برم دیگه... ـــ فردا کلاس داری؟! ــــ آره! ـــ شرمنده؛ فردا نمیتونم برسونمت. ولی برگشتنی میام دنبالت. ـــ نه خودم میام. ـــ نگفتم بیام یا نه! گفتم میام! پس اعتراضی هم قبول نیست. ــــ زورگو... هردو از ماشین پیدا شدند. مهیا دستی تکان داد و وارد خانه شد. شهاب نگاهی به در بسته انداخت. خدا می دانست چقدر این دختر را دوست داشت... ↩️ادامه دارد ... نویسنده : فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم🌺 با صلوات بر محمد و آل محمد چهارمین جلسه هفتگی هئیت مجازی رو آغاز میکنیم✨ : وقایع آخرالزمان ان شاءالله موضوع بحث امشبون براتون مفید و قابل قبول باشه😊
جلسه امشبمون رو برعکس جلسات قبل به صورت متن تقدیمتون میکنم👇
💯 بازار داغ علائم و حاشیه ها ⚜ «وعده ظهور منجی» در بین حوادثِ مختلفی که پیش بینی کرده اند، از برجسته ترین آنهاست؛ لذا احادیث زیادی در این باره به ما رسیده که همین یعنی اهمیت این موضوع و آثار مثبت و منفی زیادی که در زندگی فردی و اجتماعی دارد... ❗️درباره علائم و نشانه های ظهور کتابهای زیادی نوشته شده اما آنچه که در این میان کمتر بهش پرداخته شده و خلأ آن احساس می شود «بررسی سندی، دِلالی و تحلیل این روایات» است. 🍃🌸🍃🌸🍃
⚠️ علامت فقط علامته! ❕«سپیدی مو» علامت پیری ست اما «رنگ مو» نیست! «زردی رخ» علامت بیماری ست اما «رنگ رخ» نیست! ❗️علامتهای ظهور هم فقط حکایت گر ظهورند و با تحقق ظهور هیچ رابطه ی سببی و مسببی ندارند؛ به عبارتی دیگر «علائم» هیچ نقشی در نزدیک کردن ظهور ندارند؛ بلکه فقط علامتِ نزدیک شدنِ ظهورند! 🔰 خیلی چیزها فقط علامت و تابلو هستند، همین. بنابراین جهت تعجیل در امر فرج، دنبال باشیم نه ساخت علائم! علائم، به وقتش بر سر راه خواهند آمد... تاملی نو در نشانه های ظهور، ص۱۵
💢 فواید علائم ظهور 🔰 علائم و نشانه های ظهور دست کم در این ۲ موضع می توانند ثمربخش باشند: ۱- جایی که مردم به دلیل کم کاری متصدیان امر تبلیغ، یا به دلیل غفلت، از این مسائل بی اطلاع باشند. ۲- آنجایی که به دلیل گرفتار شدن در دام شبهات، جو سازی جبهه باطل و پیچیدگی شرایط، نتوانسته باشند بر اساس معیارهای صحیح به هدایت برسند.