کلید ظهور.mp3
6.85M
💚•﴿ڪلید ظہور﴾•💚
🌹اگر اهل هیئت و روضہ و خلوت و سحر و... هستے، اما در رابطہے تو و امام زمانت، این چند تا نڪتہ وجود داره؛
۱ـ❓
۲ـ❓
۳ـ❓
و ....
از خودت خیـــلے بتـــرس !😔
#استادشجاعے🎤
#استادرائفےپور 🎤
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#دلنوشته❣🕊
خـــــجالت میڪشم 😔
اسمم را گذاشتــــــه ام :مـــــنتظر🙃
☝️اما زمـانے🕐 ڪه
دفـــــتر📋 انتظارم را ورق
میزنم مے بینم ؛
#فضای_مجازی📱 را بیشتر از امامم
میشناسم !
حتے گاهے صبح آفتاب نزده🌥
آنها را چِـــڪ
میڪنم ...
امــــا عهــدم را نــــه...‼️
در قنوت نمازهایمان براے " مهدے فاطمه "❤️
دعا ڪنیم ...💕
#اللهم_عجـل_لولیڪ_الفرج🌱
#شرمندگی🥀
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
{🍃🌼}
|#ڪلامشہید🌸|
🐚شہادت نوع #مرگ راعوض میڪند
وقت مرگ را عوض نمیڪند...
🐚ازمرگ نترسید؛ جورے در زندگے حرڪت ڪنید ڪہ خداوند شـہادتـ را
نصیبتان ڪند وازدنـیا ببرد.❤
{ #شہیدجوادمحمـــــدے }🕊🌱
#اللہم_ارزقنا_توفیق_الشہادة🤲🏻📿
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🚫ميگن هركيرفته تواين كانال امضای کربلاشو گرفته
فكركنم امتحانش ارزششوداره🌹
😍آنقدركه کلیپ و عکس از حرم آقا هستکه دلتون کربلای میشه
ديدنش ضررنداره ...
شبا ڪه دلم میگیره
میرم اینجا،آروم مَمیکنه:)♡
http://eitaa.com/joinchat/2796617737Cc5231e645a
و همچنین
🌷عنایات شهدا رو در این کانال بخونین 🍃دختر لاکچری اینستا، به مدد شهدا با حجاب شد
🍃دستمال سفیدی که از طرف شهید هادی به یک دختر آرایشکرده💄داده شد
http://eitaa.com/joinchat/2796617737Cc5231e645a
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🚫ميگن هركيرفته تواين كانال امضای کربلاشو گرفته فكركنم امتحانش ارزششوداره🌹 😍آنقدركه کلیپ و عکس از ح
شبا ڪه دلم می گیره🌹
میرم اینجا،آرومم می کنه:)♡
http://eitaa.com/joinchat/2796617737Cc5231e645a
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔹قسمت : هفتاد_وپنجم مهیا، کتاب را بست و روی پاتختی گذاشت. روی تخت دراز کشید و چ
📜#رمان جانم می رود
🔹قسمت : هفتاد_وششم
کم کم، ماشین ها حرکت می کردند و مردم، همراه آن ها آرام آرام حرکت کردند.
مهیا راه می رفت و آرام سینه می زد. تا نگاهش به شهاب می افتاد؛ دل آتش می گرفت. احساس می کرد، که داشتند شهاب را از او جدا می کردند.
اشک هایش را پاک کرد، اما اشک های بعدی گونه هایش را خیس کردند.
نصف راه را پیاده آمدند. اما بقیه راه را تا معراج شهدا، باید با ماشین طی می کردند.
ــ مهیا خانوم!
مهیا چرخید و با دیدن محسن سلامی کرد.
ــ علیم السلام! مریم گفت، صداتون کنم تا با ما بیاید معراج...
ــ نه مزاحمتون نمیشم، با اتوبوس ها میرم.
ــ این چه حرفیه بفرمایید.
مهیا تشکری کرد و به سمت ماشین محسن رفت. دختر ها در ماشین منتظر بودند، سوار ماشین شد.
ــ کجا بودی مهیا؟!
ــ گمتون کردم. مریم، مامان مهلا و شهین کجان؟!
ــ با بابام رفتند.
مهیا سری تکان داد. چشمانش را در آینه ماشین، دید. سرخ شده بودند.
تکیه اش را به صندلی داد و چشمانش را بست، صدای مداحی که بدلیل فاصله زیاد، آرام تر به گوششان می رسید؛ دوباره اشک های مهیا را بر گونه نشاند.
چون امّ وهب، بسیارند...
در هر سوی این، مردستان...
مادرهای عاشق پرور....
در ایران و افغانستان...
یا زینب_س...
هم چون این شهید، فراوان داریم...
تا وقتی سر و، تن و جان داریم...
ما به نهضت، شما ایمان داریم...
ماشین که ایستاد، مهیا چشمانش را باز کرد. خیره به جمعیت زیادی که کنار معراج شهدا بودند؛ ماند.
همراه دخترها پیاده شد و به سمت بقیه رفتند. هر از گاهی، نگاهی به اطرافش می انداخت؛ تا شاید شهاب را ببیند. اما اثری از شهاب نبود.
وارد معراج شهدا شدند.
همه ی خانم ها، یک طرف ایستادند؛ تا مزاحم کار آقایان نباشند.
تابوت را کنار قبر گذاشتند که همزمان صدای خانمی آمد.
ــ صبر کنید...
مهیا نگاهی به آن خانم انداخت. به صورت شکسته و چشمان سرخ خانم جوان، نگاهی انداخت. آرام از مریم پرسید.
ــ کیه؟!
مریم که سعی می کرد، جلوی گریه اش را بگیرد؛ گفت:
ــ مرضیه است... زن شهید...
مهیا، چشمانش را محکم روی هم فشار داد. قلبش بی قراری می کرد. دوست داشت از آنجا دور شود.
ــ صبر کنید توروخدا! آقا شهاب!
مهیا با آمدن اسم شهاب، چشمانش را باز کرد. شهاب را دید؛ اما این شهاب را نمی شناخت. این شهاب آشفته، با چشمان سرخ را نمی شناخت. اشک در چشمانش نشست. دوباره به شهابی که سر به زیر به حرف های مرضیه گوش می داد؛ نگاهی کرد. مرضیه زار می زد و از شهاب خواهش می کرد.
ــ آقا شهاب شمارو به هر کی دوست دارید؛ بزار ببینمش. بزارید برا آخرین بار ببینمش...
شهاب سعی می کرد او را از دیدن همسرش، منصرف کند.
ــ خانم موکل! بلند شید. نمیشه ببیندیش...
مرضیه احساس می کرد، قلبش آتش گرفته بود. دوست نداشت شهادت عزیزش را باور کند.
ــ همسرمه! می خوام ببینمش! چرا دارید این کارو میکنید؟! بزارید ببینمش. باور کنید اگه امیر علی بود و میدید من اینجوری به شما اصرار می کنم و شما قبول نمیکنید؛ هیچوقت ساکت نمیموند.
با این حرف صدای گریه همه بلند شد. مهیا به شهابی که دستش را جلوی صورتش گذاشته بود و شانه هایش آرام تکان می خوردند؛ نگاه کرد.
احساس بدی داشت که نمی توانست جلو برود و او را آرام کند.
مرضیه با چشمانی پر اشک، به شهاب اصرار می کرد؛ که همسرش را ببیند.
ــ خانم موکل باور کنید نمیشه!
مرضیه با گریه گفت:
ــ چرا نمیشه! میترسید، من پیشونیه تیر خوردشو ببینم؛ حالم بد بشه؟!
مهیا احساس کرد؛ قلبش فشرده شد. هیچ کنترلی بر اشک هایش نداشت.
مریم با نگرانی به مهیا نگاه کرد.
صدای مرضیه، باز در فضای ساکت معراج پیچید.
ــ بزارید برای آخرین بار هم که شده؛ ببینمش! آقا شهاب شما رو به بی بی زینب_س؛ به جدتون؛ به مادرتون فاطمه الزهرا_س؛ قسم میدم. فقط بزارید من امیر علیم رو ببینم.
شهاب دیگر نمی توانست، نه بگوید. او را قسم داده بود.
با کمک محسن در تابوت را برداشت.
ــ مهیا جان! می خوای بریم تو ماشین؟!
مهیا به مریم که نگران بود؛ نگاهی انداخت.
ــ نه! من خوبم!
دوباره به طرف مرضیه چرخید.
مرضیه دستی به صورت سرد و بی روح امیر علی کشید و با گریه گفت.
ــ امیر علی! چشماتو باز کن جان من! چشاتو باز کن! نگاه قسمت دادم به جون خودم! مثل همیشه اخم کن و بگو، هیچوقت جونه خودتو قسم نده!
زار زد. و قلب مهیا فشرده تر و اشک هایش بیشتر شد.
ـ امیرعلی؛ چرا تنهام گذاشتی؟! من غیر تو کسیو ندارم. تو تموم زندگیم بودی...
تو قول داده بودی، کنارم بمونی! من الان تکیه گاهی ندارم.
مهیا به هق هق افتاده بود.
↩#ادامه_دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
VID_20200730_012702_640_a01.mp3
7.59M
سخنرانےبسیارشنیدنے👌
🌸اهمیتدعاے#عرفہ
آیتاللهآقامجتبےتہرانے🎤
التماسدعا🙏🌹
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
❣{آخرین دستنوشتہ شہید نوید صفرے در #روز_عرفہ}❣
داشتم تو دعاے عرفہ فڪر میڪردم ڪہ خدا بہ امام حسین(ع) چے داد؟
بلاے زیاد؟
اما وقتے بہ دعا نگاه مےڪردم متوجہ شدم با اینڪہ خدا فقط احیاء دین و شہادت رو سفارش ڪرده بود؛ از خدا بلا،ضبح شدن رو خواستہ بود و اسارت ناموسش و قطعہ قطعہ شدن.💔
من هم از خدا خواستم تنہا شہادت را روزے من نڪند بلڪہ خواستم تاثیر گذارے خونم روے حتے دشمنان خدا و اونایے ڪہ بہ ظاهر شیعہ هستند و عناد دارند با نظام جمہورے اسلامے ایران زیاد ڪند و یہ تڪان و نہیبے باشد براے همہ.💗
#شهیدنویدصفری🕊
#رفیقآسمانے💫
#شهدا🍃
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آه،بدجورمراڪوفہبہهمریختحسین🖤
همہےشہربہیڪبارهسرمریختحسین
باورمنیستڪہآوارهشدمدراینشہر
نیستپنہانزتو،بیچارهشدمدراینشہر
#السلام_علے_سفیر_الحسین✋
#شہادت_حضرت_مسلم(ع)🥀
#تسلیٺ_باد💔🏴
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆