•••♥•••
آمـدمایشـاه،پنـــاهـمبده...
#عکسپروفایل
#پیشنهادویژهـ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
••∞••
بـهفڪࢪمثـلشھـدامࢪدننباش...
بـهفڪࢪمثلشھـدازنـدگےڪࢪدنبـاش...
••شھـیدابـࢪاهیـمهـادۍ`
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
••∞•• بـهفڪࢪمثـلشھـدامࢪدننباش... بـهفڪࢪمثلشھـدازنـدگےڪࢪدنبـاش... ••شھـیدابـࢪاه
•°•°•↯
دلـبـࢪێبࢪگزیـدهامڪهمـپࢪس♥
شھـیـدابࢪاهیـمهـادۍ`
#رفیقشهیدم
•°۞°•
بـاتمـامۅجۅدگناهڪࢪدیم...
نـھنعمـتهایشࢪاازماگࢪفت...
ۅنھگناهانمانࢪافاشڪࢪد...
اگࢪبندگےاشࢪامیڪࢪدیم،چھمیڪࢪد؟!!
⇦آیتاللهبهجت
زمانبندگے↯
⇦نمـازتونسࢪدنشھツ
#التماسدعا
●|°∞ღ°|●↯
باسلاموعࢪضخدمتبہهمࢪاهانھمیشگے🌿
زیاࢪتنیابتےاینهفتہدࢪخدمتشهداے شهࢪکنگاوࢪاستانکࢪمانشاههستیم
لطفانامشهدایےڪہدوستداریدبہ نیابتازشمازیارتبشہبہلینڪزیࢪ پیامبدید📲
👇🏾👇🏾👇🏾
[https://harfeto.timefriend.net/484472695]
《اسامےشـ🦋ـهدا》
1⃣سجاد حبیبی(از شهدای مدافع حرم)
2⃣مراد عباسی فر(از شهدای مدافع حرم)
3⃣سعید قارلقی(از شهدای مدافع حرم)
4⃣غلامرضا زارعی
5⃣نوروز علی عظیمی
6⃣مجید حق شناس
باتشکراز همراهےشماعزیزان
یاعلے✋🏾❤️
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_سوم اما از شدت درد و گریه نمی توانست حرف بزند - سم
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_سی_چهارم
رویا از عصبانیت دستانش به لرزش افتاده بودند، احساس می کرد سرش داغ شده و هر آن ممکن است مواد مذاب از سرش فوران شود
فکر اینکه دوباره از مهیار رو دست خورده بود داغونش می کرد
چشمانش را محکم بر روی هم فشرد که باعث جاری شدن اشکانش بر روی گونه های سردش شد
با صدای بغض داری گفت
- همه چیز از اون روز شروع شد
- کدوم روز
- برای بیماری کاوه همسرم رفته بودیم آمریکا، البته دکترا گفتن که باید بریم
چند روز دکتر زیر نظر دکترا بود حالش بهتر شده بود، اما هزینه های اونجا خیلی بالا بودند و هنوز درمان کاوه تموم نشده بود ، پول ماهم ته کشیده بود
کسی هم نبود که کمکمون کنه، کاوه گفت برگردیم اما قبول نکردم حالش داشت تازه خوب می شد نمیتونستم بیخیال بشم.
دستی به صورتش کشید و اشک هایی که با یادآوری کاوه بر روی گونه هایش روانه شده بودن را پاک کرد و ادامه داد:
- با مهیار ،همون سهرابی تو بیمارستان آشنا شدیم، فهمید ایرانی هستم کنارم نشست و شروع کرد حرف زدن
من اون موقع خیلی نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم برای همین سفره ی دلمو براش باز کردم
اونم بعد كل دلداری شمارمو گرفت و گفت کمکم میکنه ، بعد از چند روز بهم زنگ زد و یک جایی قرار گذاشت.
اون روز دیگه واقعا پولی برام نمونده بود و دیگه تصمیم گرفته بودیم برگردیم که مهیار گفت اون پول های درمان همسرمو میده اما در عوض باید براش کار کنم.
اونم پرداخت کرد و کاوه دوباره درمانشو ادامه داد.
- اون موقع نپرسیدید کار چی هست، همسرتون نپرسید پول از کجاست؟
نه من اونموقع اونقدر به پول احتیاج داشتم که چیزی نپرسیدم، به همسرم گفتم که یک خیری تو بیمارستان فهمیده و کمک کرده
- منو برد تو جلسات و کلی دوره دیدیم. اصلا عقایدمون عوض شده بود، خیلی بهمون میرسیدن
کلا من اونجا عوض شده بودم، بعد دو سال برگشتیم ایران و من و مهیار تو دانشگاه شروع به کار کردیم.
همسرم بعد از برگشتمون فوت کرد. فهمیدیم که داروهایی که تو طول درمان استفاده می کرد اصلی نبودند
رویا با صدای بلند گریه می کرد و خودش را سرزنش می کرد ، کمیل سکوت کرد .
احساسش به او دروغ نمی گفت، مطمئن بود که رویا حقیقت را می گفت.
- من احمق رو دست خورده بودم، با مهیار دعوام شد اما تهدیدم کردند، منم کسیو نداشتم مجبور شدم سکوت کنم مجبور بودم
کمیل اجازه داد تا کمی آرام بگیرد، به احمدی اشاره کرد که لیوان آبی بیاورد. احمدی سریع لیوان آبی را جلوی رویا گذاشت، رویا تشکری کرد و آرام آرام آب را نوشید.
- ادامه بدید
- فعالیت هامون آروم آروم پیش رفت، تا اینکه سمانه و صغری وارد کار دفتر شدند، صغری زیاد پیگیر نبود اما سمانه چرا
خیلی دقیق بود و کارها رو پیگیری می کرد، منو مهیار خیلی نگران بودیم مهیار چند باری خواست که سمانه رو یه جورایی از دور خارج کنه اما بالایی ها گفتن بزارید تا استتاری برای کارامون باشه
- بشیری چی؟ اون باهاتون همکاری می کرد؟؟
- نه اصلا،اون هم بسیجی بود فقط تفکراتش و روش های کارش فرق می کرد، و همین باعث شد سمانه به اون شک کنه ما هم کاری کردیم که به یقین برسه
- دعوای اون روزتون با بشیری به خاطر چی بود؟
- بشیری به منو مهیار شک کرده بود، اون روز هم دعوامون سرهمین موضوع بود که چرا سهرابی نیست و اینجارو آروم کنه
به مهیار خبر دادم گفت که با بهونه ای بفرستمش به آدرسی که بهم میگه ، منم با بهونه ی اینکه اینجا الان نیرو میرسه جای دیگه نیرو لازمه فرستادمش
دیگه هم ندیدمش باور کنید
- بشیری الان تو کماست
- چی تو کما؟
کمیل سری تکان داد و گفت:
- بله تو کما، خانم حسینی رو چرا وارد این بازی کردید؟؟
- ما مشکلی با سمانه نداشتیم و از اول تصمیم گرفته شد این کارا غیرمستقیم بدون اینکه بدونه به دست بشیری انجام بشن
اما بالایی ها خبر دادن و تاکید کردن که این فعالیت ها به اسم سمانه انجام بشن.
مهیار که کم کم به سمانه علاقمند شده بود اعتراض کرد اما اونا هر حرفی بزنن باید بگیم چشم
حتی سهرابی که از خودشون بود رو تهدید کردن، اونا خیلی قدرتمندن اونقدر که تونستن مارو جا بدن تو دفتر
ناگفته نمونه که مریضی عظیمی هم کمک بزرگی بود
کمیل از شنیدن علاقه ی مردی دیگر به سمانه اخم هایش به شدت بر روی پیشانی اش نقش بستند و عصبی گفت
- پیامکو کی ارسال کرد؟
- مهیار ازم خواست سمانه رو بکشم دفتر، سمانه هم کیفشو گذاشت تو اتاق
مهیار هم پیامارو از طریق گوشی سمانه به چند نفر فرستاد و بلاکشون کرد تا حتی جوابی ندن
وقتی سمانه رفت خیلی ناراحت و عصبی بود.اونقدر که هر چه دم دستش بود شکوند
واقعیتش اون لحظه به سمانه حسادت کردم ودوست داشتم بیشتردرگیرشکنم
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♢۞♢
یـاصـاحبالزماݩ!
جـۅانـاڹبـࢪاێخـࢪسـنـدێات
جـاݩدࢪدایـࢪه"شـھـادت"گذاشـتـنـد
ومـࢪدمـاݩمـاݩمـۅۍدࢪسـاحـت
انــتـظـاࢪسـپـیـد،ڪـࢪدنـدو
پـیـࢪاݩمـاندࢪانـتـظـاࢪدیداࢪت
ازسـࢪاۍدنـیـاڪـوچـیـدند!
ودࢪیـغـاڪـہنـیـامـدۍ
#اللهمعجللولیکالفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
بزنࢪوتسبیحها
میخوایمبریمتودنیایاذکارقرآنی😍
📿📿📿📿📿📿
📿📿📿📿📿📿📿📿
📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿
📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿
📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿
📿📿📿📿📿📿📿📿
📿📿📿📿📿📿
روزانھاینجاڪلےذڪرمیگیم😎
صلےاللّٰہعلیڪیااباعبداللّٰہ
#پیشنهادویژهـ
کاناݪمذهبے متفاوت😍
#مخصوصخوشسلیقهها
منبع#عکسنوشته #استوری #کلیپ و #مداحی اربعینی💯💯
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
باماایتاییمتفاوتراتجربهکنین😎
🚨#توجــــــــــه
دیگنیـازنیسـت...✋🏻
صبـــ🌞ـــحتاشـــ🌜ـــبدنبـال
#استیـکر
#تـم
#گیف
بگردی...
ببیـنخـادمیـنشهـداچـھکردن😍
یھڪانالآوردمڪھازواجبـــــاتایتــــاست👌
هرچـیبخـواۍاینجـاهسـت😎
#عضویتاجباری💯
ⓙⓞⓘⓝ⇨https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
(◍•ᴗ•◍)
ڪبـــ🕊ـــۅتـࢪدلـــ♥ــ،بـھـانـہڪنـاݩ
بھسـۅۍ حـࢪمتـۅپـࢪمےڪشـد؛
ۅبھسـۅۍدانـهھاۍمِـھࢪۍمےࢪۅد،
ڪـھبـࢪایـشمےپاشے...
#امام_رضا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
(◍•ᴗ•◍) ڪبـــ🕊ـــۅتـࢪدلـــ♥ــ،بـھـانـہڪنـاݩ بھسـۅۍ حـࢪمتـۅپـࢪمےڪشـد؛ ۅبھسـۅۍدانـهھاۍمِـھࢪۍمے
🥀
دلـمڪـمےهـۅاێلـطـیـفمےخـۅاھـد، فـقـطڪمےعـطـࢪزعـفࢪاݩ،
ڪـمےࢪزقحـضـࢪتے،
چـندࢪجتـسـبـیـحشاهمـقـصـۅد،
ۅچـنـددانھفـیـࢪوزهشـیـخشـۅشـتࢪۍ،
دلـمحـࢪممےخواھــد.
ࢪاسـتـشدلـمعــشـــ♥ـــقمـےخۅاھد.
اصـلـاًدلـمیڪامـام مـےخـۅاھــــد.
هـمهࢪاانـڪـاࢪ مـےڪـنـم...
⇦دلـمتـۅࢪامےخـۅاھــدیـاامـامࢪضـا♡
↯⏳↯
پیامبࢪاکࢪم(ص)فࢪمۅدند:
"بندهاۍنیستڪهبهۅقتهاۍنماز
ۅجاهاۍخۅࢪشیداهمیتبدهد،
مگࢪاینکهمـنسـهچیزࢪابࢪایاو
ضمانتمےکنم:
بࢪطࢪفشدنگࢪفتاࢪیهاۅناࢪاحتےها،
آسایشۅخۅشےبههنگاممࢪدن
ۅنجاتازآتش ."
⇦نمـازاۅلۅقتتـۅنسࢪدنشهツ
#التماسدعا
🤕↯
راههاۍجلۅگیࢪۍازابـتلا
بـھ ویــࢪوسڪࢪونا🤒😷
#کرونا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•تم
•حرم
•پیشنهاددانلود🌻
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
{~•°🥀°•~}
خوشا آنانکه جانان میشناسند
طریق عشق و ایمان میشناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان میشناسند
#رفیق_شهیدم🍃
#شهید_عبدالحمید_حسین ابادی🕊
#زیارت نیابتی
http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
{~•°🥀°•~}
خوشا آنان که با عذت ز گیتی
بساط خویش برچیدند و رفتند
ز کالاهای این آشفته بازار
شهادت را پسندیدند و رفتند
#رفیق شهیدم🍃
#شهید_رضا_رحمتی زاده🕊
#زیارت نیابتی
http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
{~•°🥀°•~}
روزی که دلم شهید مذهب بشود
خون رگ غیرتم لباب بشود
آموختم از مدافعان حرمت
باید که سرم فدای زینب بشود
#رفیق_شهیدم🍃
#شهید_سجاد_حبیبی🕊
#زیارت نیابتی
http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
ڕحـمـت لـلـعـالـمـیـڹ
نـمـاز گـزاڕ،درِ خـانہ فڕمـانڕوا[ے جـهـاڹ] ڕا مـے ڪوبـد،و هـڕڪہ دڕِ خـانہ اے ڕا پـیـوسـتہ بـڪـوبـد،امـیـد اسـت ڪه بہ رویـش گـشـوده شـود.
مـسـنـد الـشـهـاب،ج۲،ص۱۸۸
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_چهارم رویا از عصبانیت دستانش به لرزش افتاده بودند، اح
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_سی_پنجم
وقتی غیبش زد حدس میزدیم گیر شما افتاده اون روز هم میخواستم از سیستمش گزارش بفرستم تا هم جرمش سنگین تر بشه هم بتونید راحت تر رد بالایی هارو بزنید.
- چیز دیگه ای نمی خوای بگی؟؟
- نه هر چی بود رو گفتم
- سهرابی رو دستگیر نکردیم.
رویا خیره به چشمان کمیل ماند، کمیل سرش را پایین انداخت و از جایش بلند شد .
قبل از خروج با صدای رویا سرجایش ایستاد
پو خندی زد و گفت:
- از همه رودست خوردم یه بارم از شما به جایی برنمیخوره
چهره اش درهم رفت و با ناراحتی ادامه داد:
فقط بدونید من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم خودمم اواخر میخواستم غیر مستقیم همه چیزو لو بدم
اما شما زودتر دست به کار شدید، دیگه برام مهم نیست قراره چه اتفاقی بیفته فقط انتقام من که نه ،اما انتقام بشیری و سمانه و اونایی که گول این گروهو خوردنو بگیرید
کمیل بدون حرف از اتاق بیرون رفت.
رویا سرش را روی میز گذاشت ، باید اعتراف می کرد تا آرام می گرفت، می دانست چیز خوبی در انتظارش نیست اما هر چه باشد بی شک بهتر از زندگی برزخی اش است.
باورش نمی شد همه چیز تمام شد، در باز شد با دیدن خانمی که با دستبند به او نزدیک می شد زیر لب زمزمه کرد
همه چیز تموم شد همه چیز
امیر علی با خوشحالی روبه کمیل گفت:
- اینکه عاليه الان خانم حسینی بی گناهه اگه حکمشو الان بزنیم فردا آزاده
کمیل که باورش نمی شد روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشید و لبخندی بر لبش نشست
- باورم نمیشه امیر علی ،باورم نمیشه
- باورت بشه پسر
- باید هر چه زودتر از اینجا دورش کنم، این قضیه پیچیده تر از اون چیزی هست که فکرشو میکردم
- الان خداروشکر یه قسمتی از قضیه حل شد. از این به بعد میتونی با آرامش به بقیه پرونده رسیدگی کنی
- خداروشکر ، فقط کارای آزادی خانم حسینی رو انجام بده میخوام هر چه زودتر از اینجا بره
- چشم قربان همین الان میرم
چشمکی برای کمیل زد و از اتاق بیرون رفت.
محمد سریع پیامکی برای محمد نوشت "سلام، سمانه فردا آزاد میشه "سریع ارسال کرد .
سرش را به صندلی تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد
- خدایا شکرت...
سمانه با تعجب به کمیل خیره شد و با تعجب زیر لب زمزمه کرد
- یعنی چی نمیاید؟
- سمانه خانم. الان تو اون خونه هیچکس نمیدونه من کارم اینه،من چطور با شما بیام؟
سمانه با استرس گفت:
- خب بگید که منو پیدا کردید یا هر چیز دیگه ای
کمیل از روی صندلی چرخدارش بلند شد و روبه روی سمانه به میز تکیه داد.
- سمانه خانم، من چطور میتونم پیدانون کنم وقتی که همه فک میکنن من از این چیزا سر در نمیارم.
- یعنی چی؟ یعنی میخواید تنها برم اونجا؟ من،من حتی نمیدونم چی بگم بهشون، حقیقتو با خودم قصه ای ببافم
- ما به دایی محمد و محسن خبر دادیم. اونا در جریان هستن کل قضیه رو تعریف کردیم تا قبلش کل خانواده رو آماده کنن، شما لازم نیست چیزی بگید.
- اما گفتید اونا از کارتون خبر ندارن
- امیر علی، دوستم تماس گرفت . الانم همکارم میرسونتتون تا دم در خونتون، یادتون نره که نباید از من حرفی بزنید
سمانه به علامت تاییدسری تکان داد.
- سمانه خانم دیگه باید برید، امیرعلی دم در منتظر توئه
سمانه از جایش بلند شد، چادر را بر سرش مرتب کرد، همقدم با کمیل به طرف بیرون رفت
با دیدن امیر علی که منتظر به ماشین تکیه داده است، روبه روی کمیل ایستاد، نگاه کوتاهی به او کرد و سریع سرش را پایین انداخت و با لبخند مودبانه گفت:
- آقا کمیل، خیلی ممنون بابت همه چیز
واقعیتش نمیدونم چطور از تون تشکر کنم،اگه نبودید معلوم نبود چه به سر من میومد، امیدوارم که بتونم جبران کنم.
از صحبت های سمانه لبخندی بر روی لب های کمیل نقش بست
- خواهش میکنم این چه حرفیه، این وظیفه ی من هست، شما هم مثل صغری عزیز هستید پس جای جبرانی بافی نمیمونه
سمانه خودش هم نمی دانست که چرا از اینکه او را مانند صغری می دانست احساس بدی به او دست داد.
لبخند بر روی لبانش خشک شد و دیگر در جواب صحبت های کمیل فقط سری به علامت تایید تکان می داد.
- یادتون نره، پیام یا زنگ مشکوکی داشتید یا کسی تعقیبتون کرد هر وقتی باشه با من تماس بگیرید
- حتما
- امیرعلی منتظره.برید بسلامت
سمانه بعد از خداحافظی کوتاهی سوار ماشین شد.
کمیل خیره به ماشینی که هر لحظه از او دور می شد، ماند.
احساس کرد سمانه بعد از صحبت هایش ناراحت شده بود اما دلیلش را نمی دانست.
نگاهی به ساعتش انداخت و نفس عمیقی کشید، باورش نمی شد که سمانه را از این قضیه دور کرده بود
با اینکه حدس می زد که ممکنه باز هم به سراغش بیایند.
اما دیگر او نمی زارد سمانه را در این مخمصه ای بیندازند.
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
45.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
~○●🥀●○~
حضࢪت زهࢪا (ع) بہ پیامبࢪ اکࢪم فࢪمودند:
یا ࢪسول الله صفات خودتون ࢪو برای فࢪزندان من به اࢪث بگذاࢪید
ࢪسول خدا فࢪمودند:صیادت و بزࢪگواࢪی من بࢪای حسن(ع) کࢪم و شجاعتم بࢪای حسین(ع)
اقا امام حسن خیییلی با ابهت بودند...
#امام_حسن🥀
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
~●○🥀○●~
در مدينہ دم بـہ دم غم حاصلش شد
کوچہ و مادࢪ چو مجࢪوح بࢪ دلش شد
بعد عمࢪی خون دل خوࢪدن بـہ کوچہ
بین خانہ همسࢪ او قاتلش شد
پࢪ كشد مࢪد مدينہ
مےࢪود مسموم كينہ
#امام_حسن🥀
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
مداحی آنلاین - ای امام همه یا حسن مجتبی - حسین طاهری.mp3
3.77M
~○●🥀●○~
ای امام همه یا حسن مجتبی
پسر فاطمه یا حسن مجتبی
#امامحسن🥀
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
💯💯💯💯💯
دوباره سلام خدمت دوستان عزیز🌺
حتما حتمااااااا مباحث امشب رو دنبال کنید و نظرتون رو درباره موضوع بحث برامون بفرستید☺️ منتظر نظرات، پیشنهادات و همچنین انتقاداتتون هستم. لطفا لطفااااااا همراهیمون کنید و دلگرم به ادامه این مباحث🍃
اگر هم موضوعی پیشنهادی دارید برای سخنرانی و صحبت درباره ش حتما حتما به ما اعلام کنید تا درباره ش صحبت بشه❗️👇
🆔 @Gh1456
ممنون از اینکه کنار مون هستید
⇦تـلنـگر↯
ڕِفیق حَواست هَست..؟!🚦
.
بـَراے #اصلاح، بہ ایڹ فضـٰا اومده بودے!🍃
قڕاڕ نبود؛ #غـَڕق شے..⚠🌊
.
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f