↯⏳↯
پیامبࢪاکࢪم(ص)فࢪمۅدند:
"بندهاۍنیستڪهبهۅقتهاۍنماز
ۅجاهاۍخۅࢪشیداهمیتبدهد،
مگࢪاینکهمـنسـهچیزࢪابࢪایاو
ضمانتمےکنم:
بࢪطࢪفشدنگࢪفتاࢪیهاۅناࢪاحتےها،
آسایشۅخۅشےبههنگاممࢪدن
ۅنجاتازآتش ."
⇦نمـازاۅلۅقتتـۅنسࢪدنشهツ
#التماسدعا
🤕↯
راههاۍجلۅگیࢪۍازابـتلا
بـھ ویــࢪوسڪࢪونا🤒😷
#کرونا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•تم
•حرم
•پیشنهاددانلود🌻
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
{~•°🥀°•~}
خوشا آنانکه جانان میشناسند
طریق عشق و ایمان میشناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان میشناسند
#رفیق_شهیدم🍃
#شهید_عبدالحمید_حسین ابادی🕊
#زیارت نیابتی
http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
{~•°🥀°•~}
خوشا آنان که با عذت ز گیتی
بساط خویش برچیدند و رفتند
ز کالاهای این آشفته بازار
شهادت را پسندیدند و رفتند
#رفیق شهیدم🍃
#شهید_رضا_رحمتی زاده🕊
#زیارت نیابتی
http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
{~•°🥀°•~}
روزی که دلم شهید مذهب بشود
خون رگ غیرتم لباب بشود
آموختم از مدافعان حرمت
باید که سرم فدای زینب بشود
#رفیق_شهیدم🍃
#شهید_سجاد_حبیبی🕊
#زیارت نیابتی
http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
ڕحـمـت لـلـعـالـمـیـڹ
نـمـاز گـزاڕ،درِ خـانہ فڕمـانڕوا[ے جـهـاڹ] ڕا مـے ڪوبـد،و هـڕڪہ دڕِ خـانہ اے ڕا پـیـوسـتہ بـڪـوبـد،امـیـد اسـت ڪه بہ رویـش گـشـوده شـود.
مـسـنـد الـشـهـاب،ج۲،ص۱۸۸
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_چهارم رویا از عصبانیت دستانش به لرزش افتاده بودند، اح
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_سی_پنجم
وقتی غیبش زد حدس میزدیم گیر شما افتاده اون روز هم میخواستم از سیستمش گزارش بفرستم تا هم جرمش سنگین تر بشه هم بتونید راحت تر رد بالایی هارو بزنید.
- چیز دیگه ای نمی خوای بگی؟؟
- نه هر چی بود رو گفتم
- سهرابی رو دستگیر نکردیم.
رویا خیره به چشمان کمیل ماند، کمیل سرش را پایین انداخت و از جایش بلند شد .
قبل از خروج با صدای رویا سرجایش ایستاد
پو خندی زد و گفت:
- از همه رودست خوردم یه بارم از شما به جایی برنمیخوره
چهره اش درهم رفت و با ناراحتی ادامه داد:
فقط بدونید من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم خودمم اواخر میخواستم غیر مستقیم همه چیزو لو بدم
اما شما زودتر دست به کار شدید، دیگه برام مهم نیست قراره چه اتفاقی بیفته فقط انتقام من که نه ،اما انتقام بشیری و سمانه و اونایی که گول این گروهو خوردنو بگیرید
کمیل بدون حرف از اتاق بیرون رفت.
رویا سرش را روی میز گذاشت ، باید اعتراف می کرد تا آرام می گرفت، می دانست چیز خوبی در انتظارش نیست اما هر چه باشد بی شک بهتر از زندگی برزخی اش است.
باورش نمی شد همه چیز تمام شد، در باز شد با دیدن خانمی که با دستبند به او نزدیک می شد زیر لب زمزمه کرد
همه چیز تموم شد همه چیز
امیر علی با خوشحالی روبه کمیل گفت:
- اینکه عاليه الان خانم حسینی بی گناهه اگه حکمشو الان بزنیم فردا آزاده
کمیل که باورش نمی شد روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشید و لبخندی بر لبش نشست
- باورم نمیشه امیر علی ،باورم نمیشه
- باورت بشه پسر
- باید هر چه زودتر از اینجا دورش کنم، این قضیه پیچیده تر از اون چیزی هست که فکرشو میکردم
- الان خداروشکر یه قسمتی از قضیه حل شد. از این به بعد میتونی با آرامش به بقیه پرونده رسیدگی کنی
- خداروشکر ، فقط کارای آزادی خانم حسینی رو انجام بده میخوام هر چه زودتر از اینجا بره
- چشم قربان همین الان میرم
چشمکی برای کمیل زد و از اتاق بیرون رفت.
محمد سریع پیامکی برای محمد نوشت "سلام، سمانه فردا آزاد میشه "سریع ارسال کرد .
سرش را به صندلی تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد
- خدایا شکرت...
سمانه با تعجب به کمیل خیره شد و با تعجب زیر لب زمزمه کرد
- یعنی چی نمیاید؟
- سمانه خانم. الان تو اون خونه هیچکس نمیدونه من کارم اینه،من چطور با شما بیام؟
سمانه با استرس گفت:
- خب بگید که منو پیدا کردید یا هر چیز دیگه ای
کمیل از روی صندلی چرخدارش بلند شد و روبه روی سمانه به میز تکیه داد.
- سمانه خانم، من چطور میتونم پیدانون کنم وقتی که همه فک میکنن من از این چیزا سر در نمیارم.
- یعنی چی؟ یعنی میخواید تنها برم اونجا؟ من،من حتی نمیدونم چی بگم بهشون، حقیقتو با خودم قصه ای ببافم
- ما به دایی محمد و محسن خبر دادیم. اونا در جریان هستن کل قضیه رو تعریف کردیم تا قبلش کل خانواده رو آماده کنن، شما لازم نیست چیزی بگید.
- اما گفتید اونا از کارتون خبر ندارن
- امیر علی، دوستم تماس گرفت . الانم همکارم میرسونتتون تا دم در خونتون، یادتون نره که نباید از من حرفی بزنید
سمانه به علامت تاییدسری تکان داد.
- سمانه خانم دیگه باید برید، امیرعلی دم در منتظر توئه
سمانه از جایش بلند شد، چادر را بر سرش مرتب کرد، همقدم با کمیل به طرف بیرون رفت
با دیدن امیر علی که منتظر به ماشین تکیه داده است، روبه روی کمیل ایستاد، نگاه کوتاهی به او کرد و سریع سرش را پایین انداخت و با لبخند مودبانه گفت:
- آقا کمیل، خیلی ممنون بابت همه چیز
واقعیتش نمیدونم چطور از تون تشکر کنم،اگه نبودید معلوم نبود چه به سر من میومد، امیدوارم که بتونم جبران کنم.
از صحبت های سمانه لبخندی بر روی لب های کمیل نقش بست
- خواهش میکنم این چه حرفیه، این وظیفه ی من هست، شما هم مثل صغری عزیز هستید پس جای جبرانی بافی نمیمونه
سمانه خودش هم نمی دانست که چرا از اینکه او را مانند صغری می دانست احساس بدی به او دست داد.
لبخند بر روی لبانش خشک شد و دیگر در جواب صحبت های کمیل فقط سری به علامت تایید تکان می داد.
- یادتون نره، پیام یا زنگ مشکوکی داشتید یا کسی تعقیبتون کرد هر وقتی باشه با من تماس بگیرید
- حتما
- امیرعلی منتظره.برید بسلامت
سمانه بعد از خداحافظی کوتاهی سوار ماشین شد.
کمیل خیره به ماشینی که هر لحظه از او دور می شد، ماند.
احساس کرد سمانه بعد از صحبت هایش ناراحت شده بود اما دلیلش را نمی دانست.
نگاهی به ساعتش انداخت و نفس عمیقی کشید، باورش نمی شد که سمانه را از این قضیه دور کرده بود
با اینکه حدس می زد که ممکنه باز هم به سراغش بیایند.
اما دیگر او نمی زارد سمانه را در این مخمصه ای بیندازند.
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
45.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
~○●🥀●○~
حضࢪت زهࢪا (ع) بہ پیامبࢪ اکࢪم فࢪمودند:
یا ࢪسول الله صفات خودتون ࢪو برای فࢪزندان من به اࢪث بگذاࢪید
ࢪسول خدا فࢪمودند:صیادت و بزࢪگواࢪی من بࢪای حسن(ع) کࢪم و شجاعتم بࢪای حسین(ع)
اقا امام حسن خیییلی با ابهت بودند...
#امام_حسن🥀
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
~●○🥀○●~
در مدينہ دم بـہ دم غم حاصلش شد
کوچہ و مادࢪ چو مجࢪوح بࢪ دلش شد
بعد عمࢪی خون دل خوࢪدن بـہ کوچہ
بین خانہ همسࢪ او قاتلش شد
پࢪ كشد مࢪد مدينہ
مےࢪود مسموم كينہ
#امام_حسن🥀
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
مداحی آنلاین - ای امام همه یا حسن مجتبی - حسین طاهری.mp3
3.77M
~○●🥀●○~
ای امام همه یا حسن مجتبی
پسر فاطمه یا حسن مجتبی
#امامحسن🥀
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
💯💯💯💯💯
دوباره سلام خدمت دوستان عزیز🌺
حتما حتمااااااا مباحث امشب رو دنبال کنید و نظرتون رو درباره موضوع بحث برامون بفرستید☺️ منتظر نظرات، پیشنهادات و همچنین انتقاداتتون هستم. لطفا لطفااااااا همراهیمون کنید و دلگرم به ادامه این مباحث🍃
اگر هم موضوعی پیشنهادی دارید برای سخنرانی و صحبت درباره ش حتما حتما به ما اعلام کنید تا درباره ش صحبت بشه❗️👇
🆔 @Gh1456
ممنون از اینکه کنار مون هستید
⇦تـلنـگر↯
ڕِفیق حَواست هَست..؟!🚦
.
بـَراے #اصلاح، بہ ایڹ فضـٰا اومده بودے!🍃
قڕاڕ نبود؛ #غـَڕق شے..⚠🌊
.
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
#تلنگر↻↯
چقـدربـھشــ🕊ـهـــداخدمتکࢪدے؟!!
تـونـسـتےراهشـونـوادامھبدے؟!!!
اصنچقدࢪشـــ🕊ــھدا را میشناسے؟!!!
اگبࢪاشھداکـمگذاشتے...
اینجاجبࢪانڪن👇🏻
ⓙⓞⓘⓝ⇨http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
#شهداشرمندهایم
#جوینرگباری💣
↯∞↯
#دعوتـنـامـه✉
شمـادعـوتشدینبـهيھ
دورهمیشھدایے🕊🕊
ماایـنجـابـراحاجترواییهـم
روزانهڪلےذڪرمیگیم📿
دلـتمیـخوادتوامبیـایکنـارمـا؟!!
زودعضوشوتالینـکشوبرنداشتم...
ختمذکـر👇
https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
ختمقرآن👇
https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
#عضویت_اجباری💯
🚨#توجــــــــــه
دیگنیـازنیسـت...✋🏻
صبـــ🌞ـــحتاشـــ🌜ـــبدنبـال
#استیـکر
#تـم
#گیف
بگردی...
ببیـنخـادمیـنشهـداچـھکردن😍
یھڪانالآوردمڪھازواجبـــــاتایتــــاست👌
هرچـیبخـواۍاینجـاهسـت😎
#عضویتاجباری💯
ⓙⓞⓘⓝ⇨https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
●بخشےازشࢪایط↯
•••ادمینڪانال یا گࢪوهی نباشید✖
•••توانایےتولیدمحتوا(نوشتنمتن،ساختعکسنوشته؛کلیپ و...) داشتهباشید.✔
بࢪای اطلاع از دیگࢪشࢪایط به پیوی خادم مراجعهکنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••🥀•••
قـࢪبـوݩ ڪبوتـࢪاے حـࢪمـت
امامحســـن...
#امام_حسن_مجتبی
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
○●✨🌸●○
پیامبڕ اکࢪم صلێ اللہ علیه ۅ آݪه فࢪمودند:
دڕ روز ࢪستاخیز
نخستیݩ پࢪسشے
که از انساݩ مے شود
"نماز" است.
اگࢪ پاسخ دهد، بࢪ او آساݩ مي گیࢪند
ولے اگࢪ پاسخێ ندهد
بࢪ اۅ سخت خواهݩد گࢪفت
#التماسدعا
💫
•••خوشࢪفتاࢪی
بـــامࢪدمنصـفخࢪداسـت...
[امامحسنعلیهالسلام]
#حدیث
#شهادت_امام_حسن_مجتبي
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
yeknet.ir_-zamine_hajmahdirasuli_rehlatpayambar_1.mp3
4.19M
•••🥀•••
لـحـظهوداع دیـگـھبۍقـࢪاࢪم
دمـهآخـࢪۍسـࢪࢪوۍپـاۍعـلـےمیزاࢪم
#مداحی
#مهدی_رسولی
#شهادت_حضرت_پیامبر
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
『🥀.』
خوش بھ حالِ "#شهدایۍ"
کھ سبڪبال شدند ؛بھ پࢪیدن
نࢪسید ، بالِ بھ هم ریختھام😔
#رفیقشهیدم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
『🥀.』 خوش بھ حالِ "#شهدایۍ" کھ سبڪبال شدند ؛بھ پࢪیدن نࢪسید ، بالِ بھ هم ریختھام😔 #رفیقشهیدم
❛💔🌿•"⤶
بایداعتࢪافڪنمڪہعڪسنگاهـ👀ـٺ
عکسلبخندٺ😊
جاماندنࢪابدجوࢪبہࢪُخمامیکشد😞💔🖐🏾
#شهید_ابراهیم_هادی
•●°📿🕊°●•
امام علے علیہ السلام :
هێچ عملۍ نزد خداۅند
محبۅب تࢪ از نماز نیست
ݐس هێچ ڪاڕ دنیایۍ
شما ࢪا در ۅقت نماز
بہ خۅد مشغۅݪ نداࢪد
⇦نمـازاۅلۅقتتـۅنسࢪدنشهツ
#التماسدعا
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_پنجم وقتی غیبش زد حدس میزدیم گیر شما افتاده اون روز ه
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_سی_ششم
نگاهش را به بیرون دوخته بود، همه جا را دید می زد احساس می کرد سال هاست که در زندان است، و شهر حسابی تغییر کرده است.
از این فکر خنده اش گرفته بود.
سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست، هوای خنکی که به صورتش برخورد می کرد.
لبخند زیبایی را بر لبانش حک کرد. باورش خیلی سخت بود.
که در این مدت چه اتفاقاتی برایش رخ داده است، و به این نتیجه رسیده بود ، او آن دختر قوی که همیشه نشان می داد نیست و یک دختر ضعیفی است.
اعتراف می کرد روز های آخر دیگر ناامید شده بود، خودش هم نمی دانست چرا، شاید چون همه ی مدارک ضد او بودند یا شاید هم بخاطر اینکه به کمیل اعتماد نداشت.
با آمدن اسم کمیل ناخواسته لبخندش عمیق شد، باورش نمی شد پسرخاله ای که همیشه او را به عنوان یک ضد انقلابی می دید
یکی از ماموران وزارت اطلاعات هستش، بگو با یادآوری حرف ها و تهمت هایی که به کمیل می زد خجالت زده چشمانش را محکم بر هم فشار داد...
با صدای امیرعلی سریع چشمانش را باز کرد!
- بفرمایید
سمانه نگاهی به خانه شان انداخت.
باورش نمی شد ، سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خانه رفت که وسط راه ایستاد و به سمت امیر علی رفت
- شرمنده حواسم نبود، خیلی ممنون
- خواهش میکنم خانم حسینی وظیفه است
سمانه خداحافظی گفت و دوباره به طرف خانه رفت و تا می خواست دکمه آیفون را فشار دهد در با شتاب باز شد و محسن در چارچوب در نمایان شد
تا می خواست عکس العملی نشان داد سریع در آغوش برادرش کشیده شد.
بوسه های مهربانی که محسن بر سرش می فشاند. اشک هایش را بر گونه هایش سرازیر کرد.
با صدای محمد به خودشان آمدند
ای بابا محسن ول کن بدبختو
محسن با لبخند از سمانه جدا شد ، سمانه به خانواده اش که از خانه خارج شده بودند و با سرعت حیاط را برای رسیدن به او طی می کردند ، لبخندی زد.
فرحناز خالم دخترکش را محکم در آغوش گرفت و سرو صورتش را بوسه باران می کرد.
سایه هم پا به پای مادرش گریه می کرد، محمود آقا هم بعد از در آغوش گرفتن دختر کش مدام زیر لب ذکر می گفت و خدا را شکر می کرد.
سمانه به طرف بقیه رفت و با همه سلام کرد، محمد با خنده به سمتشان آمد و گفت:
- بس کنید دیگه، مگه مجلس عزاست گریه میکنید، بریم داخل یخ کردیم
همه باهم به داخل خانه برگشتند، مژگان و ثریا و زهره زن محمد مشغول پذیرایی از همه بودند .
سمانه هم کنار مادر و خاله اش و عزیز که بخاطر پادردش بیرون نیامده نشسته بود، فرحناز خانم دست سمانه را محکم گرفته بود
میتر سید دوباره سمانه برود ، سمانه هم که ترس مادرش را درک می کند حرفی نمی زد و هر از گاهی دست مادرش را می فشرد
به نیلوفر نگاهی انداخت که مشغول صحبت با صغرا بود و صغرا بی حوصله فقط سری تکان می داد
متوجه خاله اش شد که کلافه با گوشی اش مشغول بود. آرام زمزمه کرد
- خاله چیزی شده
سمیه لبخندی زد و بوسه ای بر گونه اش فشاند
- نه قربونت برم، چیزی نیست ولی این کمیل نمیدونم تو این شرایط کجا گذاشته رفته
- حتما کار داره
- نمیدونم هیچ از کاراش سر در نمیارم ، همیشه همینطوره
و سمانه در دل بیچاره کمیلی"گفت.
بعد از صحبت کوتاهی با مادرش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.
- کمک نمیخواید خانما
سمانه گرم مشغول صحبت با صغری بود و در کنار صحبت کردن سالاد را هم آماده می کرد
صغری سوال های زیادی می پرسید و سمانه به بعضی ها جواب می داد و سر بعضی سوالات آنقدر می خندید که اشکش در می آمد.
با صدای در ، سمانه گفت:
- کیه
نیلوفر دستانش را سریع شست و با مانتویش خشک کرد و گفت:
- فک کنم آقا کمیل باشه
همزمان اخمی بر پیشانی سمانه و صغری افتاد، نیلوفر سریع از آشپزخانه بیرون رفت و صغری در حالی که به جان نیلوفر غر می زد به دنبالش رفت۔
باصدای " یا الله " کمیل، ناخوداگاه استرسی بر جان سمانه افتاد
بر روی صندلی نشست نگاهی به دستان عرق کرده اش انداخت ، خودش هم از این حالش خنده اش گرفته بود
لیوان آبی خورد و تند تند خودش را باد زد. صدای احوالپرسی و قربون صدقه های فرحناز برای خواهرزاده اش کل فضا را پر کرده بود.
سمانه وارد پذیرایی شد و سلامی گفت ، کمیل که در حال نشستن بود با صدای سمانه دوباره سر پا ایستاد
- سلام ، خوب هستید سمانه خانم، رسیدن بخیر
سمانه متعجب از فیلم بازی کردن کمیل فقط تشکری کرد و به آشپزخانه برگشت.
زهره تند تند دستور می داد و دخترها انجام می دادند . آخر صغری که گیج شده بود. لب به اعتراض باز کرد
-ا زندایی گیج شدم، خدا به دایی صبر ایوب بده
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
✨💫
حیــازیبـاسـت...
امـابࢪاۍزنـانزیبـاتـࢪツ
[•پیامبـࢪاڪࢪم•]
#حجاب
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f