•••♥•••
فـࢪدابهعشـاقحسین،
زهـࢪادهـدمزدعــزا
یڪعـدهࢪادࢪماندهد،
یڪعدهبخششدࢪجزا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
•••♥••• فـࢪدابهعشـاقحسین، زهـࢪادهـدمزدعــزا یڪعـدهࢪادࢪماندهد، یڪعدهبخششدࢪجزا °•°•°
↯↯
فࢪدابهعشــاقحسیـن،
زهـࢪادهـدمزدعــــزا
یڪعدهࢪامشـھـدبࢪد،
یڪعدهࢪادیداࢪحج
باشدڪهمزدماشود...
تعجیلدࢪامرفرج♡
#اللهمعجللولیکالفرج
【-"•✿✎📖 】↷
◌اماݥࢪضـا؏ :
﴿هࢪڪساندوهمؤمنےࢪابزداید
خداونددرروزقیامتغمازدلشمےزداید﴾
#حدیث
#امام_رضا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🌸🍃🌸
هرقدر که نمازهایت منظم
و اول وقت باشد, امور زندگیت
هم تنظیم خواهدشد👌🏻
مگر نمی دانے ڪه رستگارۍ
و سعادٺ با نماز قریــن شده است.❤
آیتالله بهجت (ره)🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【 🕊💚 】↯
مثلاونپهڵوونےڪہتوےظڵمت
جڵودشمناذانصبحمیگفتہ...🗣"°
#شهیدانه
شهیدابࢪاهیمهادی❥(:
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
•°♢بســـــمࢪبالشـھـداوالصـدیقیـن♢°•
📦#صندوق_کمکهای_مردمی
⇦دࢪخواستهمکاࢪیازنیکوکاࢪانو
خیࢪینبࢪایکمکࢪسانی
فوࢪی،آگاهانهومستقیم
📌در راستای پیشرفتوگسترش
مجموعهوبرنامههایفرهنگےنیـازبه
تبلیغاتبزرگوگستردههست➣
🚺 لذا ازهمراهانعزیز
خواهشنمدیم بهنیتبرآوردهشدنحوائج
درحدتوان کمکهاینقدیخودرابه
شمارهحسابزیرواریزنمایند.↯
⇦6037-9972-9127-6690 💳
> اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
○●🌸✨🕊●○
سࢪ دوراهے گناه ولذتهاے
زودگذࢪ،😍
بہ حُبِّ شـهادت فكࢪكن؛☝️🏻
بہ نگاه ودلِ امام زمانتبیـندیش،💔
ببين مےتوانے از گناه بگذࢪے؟!
از گناه كہ گذشتے،ازجانت هم✨
مےگذࢪےومیتوانےامیدوار بہ شهادت🕊
وسࢪبازے مولایت باشے😊
#تلنگࢪ💡
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•●○•°
بزࢪگتࢪهـاجۅانهـاࢪا"ازدواج"دهید...
⇦سهاثرمـھـمازدۅاج`
#کلیپ_ازدواج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
⊱ ⃟ ⃟🕋●•°
📍نمـاز: مڵاقاٺ با خداسݓ!
💡بࢪاۍ ایݩ مݪاقات آݦاده شۆ
عطڕێ بزڹ
ݪباسے عۅض ڪݩ
مسۆاڪۍ بزݩ
سجاده قشنگے پهݩ ڪݩ
آࢪاسـ🌸ـتہ ۅ شیـ🎀ـك
ٺۆۍ ایݩ جݪسہ ێ دۅنفڕه حاضࢪ شۆ
⊹⊰{عجلوباصلاة}⊰⊹
#التماسدعا
•••♥•••
ماجرای عکس شهید حججی
به گزارش مشرق، یکی از فعالان فرهنگی در مطلبی نوشت:
محسن از بچههای موسسه شهید کاظمی در نجف آباد بود. همان انتشارات شهید کاظمی که کتابهای من را منتشر میکند.
القصه! آن روز زنگ زدم به حمید خلیلی، مدیر انتشارات. گفت: «حالم خوب نیست! یکی از بچههایمان اسیر داعش شده. دعا کن براش»
سر ظهر دوباره زنگ زدم. گفت « داعش یه فیلمی ازش منتشر کرده! میتونی روی فیلم یه آهنگی بزاری؟! ازش یه عکس هم بنداز، میخوام بگذارم در کانال موسسه» گفتم: «حاجی من تو متروام»
فکر کنم همان شب بود که ناگهان دیدم خبر ۲۰:۳۰ عکسی را نشان میدهد که از همان فیلم گرفته شده بود! عجب عکسی! دود و آتش و خیمه و دشنه حرامی و ... درست تداعی قتلگاه عصر عاشورا بود. زنگ زدم به خلیلی گفتم «این عکس را چطور انتخاب کردید؟»
با گریه گفت «نمیدانم والا! همین طوری یه جایی از فیلم رو استپ زدیم! میبینی خدا چه عزتی داد به این بچه؟»
عکس جهانی شد و میلیونها قلب گریست!
صدها شعر بیت در وصفش سروده شده!
دهها هزار توییت و دلنوشته در رثای سر بریدهاش نگاشته شد.
میلیون چشم، خیره صلابت چشمهای او شد.
دهها هزار نفر را به تشییع پیکر بیسرش کشاند حتی رهبری را!
ایران تمام قد برای این نخلِ بیسر به خروش آمد تا سردار به حلقوم بریده او قسم یاد کند که داعش را نابود خواهد کرد. اما کسی قصه این عکس را نمیداند!
نوشتم که ثبت شود که هیچ طراحی رسانهای پشت این عکس نبود! هیچ سازمان و ارگانی صحنهگردانِ نمایش این تراژدی تلخ نبود.این عکس هیچ کارگردانی نداشت! و هیچ دکوپاژی نشده بود! در پسِ این دگرگونیِ قلبها، هیچ رسانهای نبود!
ممکن بود من آن روز در مترو نبودم و لحظهای دیگر از فیلم را استپ میکردم که این نمادها در آن نباشد. اما آن روز کارگردان خدا بود.
او بود که تصویر جوانی شهرستانی را دست به دست و به پهنای قلبهای دنیا چرخاند. او بود که دلش خواست این لحظه از فیلم، در تاریخ ثبت شود تا لحظه عاشورای ۱۴۰۰ سال پیش را در عصر مدرنیته برای ما زنده کند.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_هفتم زهره با خنده مشتی بر بازویش زد - جمع کن خودتو
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_سی_هشتم
- مامانو منع میکنی بعد خودت قانون شکنی میکنی سید جان اقا محمود خیره به صورت خندان دختر کش ماند
سمانه می دانست آن ها نگران بودند با لبخندیگ دلنشینی دستان پدرش را در دست گرفت و گفت:
- بابا، باور کن حالم خوبه، اونجا اصلا جای بدی نبود، چند تا سوال پرسیدن، و الا هیچ چیز دیگه ای نبود
- میدونم بابا،وزارت اطلاعاته ساواک که نیست، میدونم کاری به کارت نداشتن اما نگرانم این اتفاق تو روحیه ات تاثیر بزاره یا نمیدونم
سمانه اجازه نداد پدرش ادامه دهد
- به نظرتون الان من با سمانه قبلی فرقی میکنم، یا باید یکم اتیش بسوزونم یا زنتو حرص بدم تا باور کنید
با دیدن لبخند پدرش بوسه ای بر دستانش گذاشت و ارام زمزمه کرد
- باور کنید مسئول پروندم خیلی آدم خوبی بود، خیلی کمکم کرد اگه نبود شاید اینجا نبودم
- خدا خیرش بده، من چیزی از قضیه نمیپرسم چون هم داییت برام تعریف کرد و اینکه نمیخوام دوباره ذهنتو مشغول کنم
- ممنون بابا
- بخواب دیگه، شبت بخیر
- شب بخیر
محمود آقا بوسه ای بر سر دخترکش نشاند و از اتاق بیرون رفت، سمانه روبه روی پنجره ایستاد.
باران نم نم می بارید و پنجره را باز کرد و دستش را بیرون برد، از برخورد قطرات باران بر دستش لبخندی عمیقی زد.
دلش برای خانه شان اتاقش و این پنجره تنگ شده بود، این دلتنگی را الان احساس می کرد
خودش هم نمی دانست چرا در این چند روز دلتنگی را احساس نمی کرد، شاید چون کمیل همیشه کنارش و تکیه گاه اش بوده.
کمیل دیگر برایش آن کمیل قدیمی نبود، او الان کمیل واقعی را شناخت.او کم کم داشت با شخصیت کمیل آشنا می شد ، شخصیتی که کمیل از همه پنهان کرده بود.
با یاد آوردی بحث سر سفره، نفرین های خاله سمیه و حرص خوردنای کمیل آرام خندید.
نفس عمیقی کشید که بوی باران و خاک تمام وجودش را پر کرد، آرام زیر لب زمزمه کرد
- خدایا شکرت...
- یعنی چی مامان
فرحناز خانم دیگ را روی اجاق گاز گذاشت و با عصبانیت رو به سمانه گفت:
- همینی که گفتم، چادر تو از روی سرت در بیار، بیا پیشم بشین
- مامان میخوام برم کار دارم
- کار بی کار ، پا تو بیرون از این خونه نمی زاری
سمانه کیف را روی میز کوبید و گفت:
- کارم مهمه باید برم
- حق نداری پاتو بیرون از خونه بزاری، فهمیدی؟؟
- اما کارام..
- بس کن کدوم کاراها، همین کارات بود پاتو کشوندن تو اون خراب شده
سمانه با صدای معترضی گفت:
-امامان، اونجا وزارت اطلاعاته خراب شده چیه دیگه بعدشم چیکارم کردن اونجا مگه؟
چند تا سوال پرسیدن همین
فرحناز خانم روی صندلی نشست و سرش را بین دستانش گرفتوگ و زیر لب زمزمه کرد
- تا فردا هم بشینی از اونا دفاع کنی من نظرم عوض نمیشه.الانم برو تو اتاقت
سمانه دیگر حرفی نزد ، می دانست بیشتر طولش دهد سردرد مادرش بدتر می شود. برای همین بدون حرف دیگری به اتاقش رفت
به در و دیوار اتاق نگاهی انداخت. احساس زندانی را داشت.
آن چند روز برایش کافی بود و نمی توانست دوباره ماندن در چهار دیواری را تحمل کند.
گوشیش را از کیف دراورد. نمی دانست به چه کسی زنگ بزند ، روی اسم صغری را لمس کرد.اما سریع قطع کرد.
صغری که از چیزی خبر نداشت، به پدرش هم بگوید حتما مادرش را همراهی می کرد .
فکری به ذهنش رسید، سریع شماره کمیل را گرفت. بعد از چند بوق آزاد پشیمان شد که تماس گرفته، اما دیر شده بود.
صدای خسته و نگران کمیل در گوشش پیچید
- الو سمانه خانم
سمانه که در بد وضعیتی گیر افتاده بود آرام گفت:
- سلام، خوب هستید
- خوبم ممنون شما خوب هستید؟ اتفاقی افتاده
- نه نه اتفاقی نیفتاده
- خب خداروشکر
سمانه سکوت کرد ، نمی دانست چه بگوید، محکم بر پیشانی اش کوبید
و در دل به خودش غر می زد که چرا به او زنگ زده بود.
- چیزی شده؟
- نه نه، چطور بگم آخه
- راحت باشید بگید چی شده
- مثل اینکه دایی و محسن خیلی برای مامانم بد توضیح دادن دستگیر شدن منو
- خب؟
- مامانم نمیزاره برم بیرون
- خوب کاری میکنه
سمانه که اصلا فکر نمی کرد کمیل همچین جوابی بدهد، حیرت زده پرسید
- یعنی چی؟
- یعنی که نباید برید بیرون
سمانه عصبی گفت:
- متوجه هستید دارید چی میگید؟ من به خاطر چند نفر که هنوز دستگیر نشدن باید تو خونه زندانی بشم
کمیل نفس عمیقی کشید تا حرفی نزد که سمانه ناراحت شود.
- هرجور راحتید، زنگ زدید اینو گفتید منم جوابمو گفتم
- اصلا تقصیر من بود که تماس گرفتم . خداحافظ
نیم ساعت از تماسش با کمیل می گذشت ولی هنوز عصبی به گوشی که در دستش بود خیره بود، و با پایش بر زمین ضربه می زدو آرام زیر لب غر میزد
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
✨°•°~°•°✨
ایڹروزهااڳردݪهاڳرفت،،،💔
تن ۅ ڔۅحماڹرابہیادخداآغشتہ کنیݥ،،،🕊
تاسیاهۍدݪمانبہیادݥحبوبدݪها شستہشود،، 🌈
✨°•°~°•°✨
#اللهمعجللولیکالفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨn http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
○●🌺🍃●○
مهدی جان ♥️
مے نویسَم زِ ٺـو کـہ داروندارَم شدهـ اے
بیقرارٺ شدمـو صَبـروقَـرارَم شدهـ اے
مَݩ کـہ بے ٺـاب ٺوأم اے هَمهـ ٺـاب و ٺبم
ٺوهمهـ دلخوشے ݪیݪ وڹَـهارمــ شدهـ اے
#اللهم_عجل_لولیـڪ_الفـرج 🌱
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
بزنࢪوتسبیحها
میخوایمبریمتودنیایاذکارقرآنی😍
📿📿📿📿📿📿
📿📿📿📿📿📿📿📿
📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿
📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿
📿📿📿📿📿📿📿📿📿📿
📿📿📿📿📿📿📿📿
📿📿📿📿📿📿
روزانھاینجاڪلےذڪرمیگیم😎
🚨#توجــــــــــه
دیگنیـازنیسـت...✋🏻
صبـــ🌞ـــحتاشـــ🌜ـــبدنبـال
#استیـکر
#تـم
#گیف
بگردی...
ببیـنخـادمیـنشهـداچـھکردن😍
یھڪانالآوردمڪھازواجبـــــاتایتــــاست👌
هرچـیبخـواۍاینجـاهسـت😎
#عضویتاجباری💯
ⓙⓞⓘⓝ⇨https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
#تلنگر↻↯
چقـدربـھشــ🕊ـهـــداخدمتکࢪدے؟!!
تـونـسـتےراهشـونـوادامھبدے؟!!!
اصنچقدࢪشـــ🕊ــھدا را میشناسے؟!!!
اگبࢪاشھداکـمگذاشتے...
اینجاجبࢪانڪن👇🏻
ⓙⓞⓘⓝ⇨http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
#شهداشرمندهایم
#جوینرگباری💣
"•`⏰🌿°√
مھدےجـان…♥️
مے نویسَم زِ ٺـو کـہ داروندارَم شدهـ اے✨
بیقـ😣ـرارٺ شدمـو صَبـروقَـرارَم شدهـ اے🕓
مَݩ کـہ بے ٺـاب ٺوأم اے هَمهـ ٺـاب و ٺبم🙃
ٺوهمهـ دلخوشے ݪیݪ وڹَـهارمــ شدهـ اے🌃🌿
#اللهم_عجل_لولیـڪ_الفـرج 🌱
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
"•`⏰🌿°√ مھدےجـان…♥️ مے نویسَم زِ ٺـو کـہ داروندارَم شدهـ اے✨ بیقـ😣ـرارٺ شدمـو صَبـروقَـرارَم شده
•"┆💔 ⃟🥀┆↽
↿
⊙ آقابیـاڪہفاجعہازحدگذشتہاسٺ...
⊙ انسانزمرزهرچہنبایدگذشتہاسٺ...🚫😔
°°°🌸°°°
-حجتالاسلامقرائتی-
وقتی پلیـس به شما میگه لطفا گـواهینامه!
شمااگه پاسپورت,شناسنامه,کارت ملے یاحتے کارت نمایندگے مجلس رو هم نشون بدے بازم میگه گواهینامه...!
وقتی اون دنیا گفتن نمـــــاز؛
هرچے دم از انسانیت ,معرفت و...بزنی بهت میگن همه اینها خوبه شما اصل کارے رو نشون بده....نمـــــاز🌱؛
نمازت سرد نشہ مسلمون🙃
#التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
○●✨🌺●○
🌱گفتا شیخا من آنچہ گفتے هستمـ
آیا تو آنچه می نمایے هستے..?😔
#نظررهبریدربارهخترانبدحجاب
#حجاب🌹
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨnhttp://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
●"•◁😂😬▷●↯
●آره آره آبه…😁💧●
دربهدردنبالآبمےگشتيم
جايےڪهبوديمآشنانبود،😶وارد نبوديم
تشنگےفشارآوردهبود😩👊🏽
«بچههابيايينببينيناونچيه؟»👀
يڪتانڪربودهجومبرديمطرفش
امامعلومنبودچےتوشه🤨
روےيهاسڪلهنفتےهرچيزےمےتونست باشه😥
گفتم:🗣
« كنار...كنار...بذاريناولمنيهڪمبچشم ، اگهآببودشمابخورين»🙄
بااحتياطشيرشروبازڪردم،آببود😍
بهروىخودمنياوردم😝
یهدلِسيرآبشخوردم😋
بعددستمروگذاشتمروىدلم
نيمخيزپاشدماومدماينطرف🚶🏼♂
بچههاباتعجبونگرانىنگاممےڪردن
پرسيدند
«چى شد؟...»🧐😩
هيچىنگفتم🤐😐
دورڪهشدم،گفتم
«آره...آبه...شماهمبخورين...»😂😁
يڪچيزےازڪنارگوشمردشدخوردبه ديوار😱
پوتين بود...!!😂😐👞
#طنز_جبهه😂
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
↯○💍🌹✨〇↯
حسن ارتشی بود👮 و بعد از عقد باید برای گذراندن دوره، می رفت اهواز. بنا بود بعد از دوره اش، بیاید تهران و مراسم عروسی را برگزار کنیم.
هر چهارشنبه برای هم نامه 💌می نوشتیم. هفت روز انتظار برای یک نامه! خیلی سخت بود. بالاخره صبرم تمام شد. دلم طاقت نمی آورد؛ گفتم: «من می رم اهواز!»
پدرم قبول نمی کرد؛ می گفت: «بدون رسم و رسوم؟!» جلوی مردم خوبیّت نداره. فامیل ها چی می گن؟! گفتم: جشن که گرفتیم! چند بار لباس عروس و خنچه و چراغانی؟!
دخترعمو (مادر شوهرم) گفت: خودم عروسم رو می برم. اصلاً کی مطمئن تر از مادر شوهر؟! این طور شد که با اصرار من و حمایت دخترعمو، زندگی مان بدون عروسی رسمی شروع شد. 😌😍
#شهید_حسن_ابشناسان🕊
#عاشقانه_های_شهدایی✨
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
┅═༅࿇🕋✨࿇༅═┅
⏰با صداۍ اذاݩ از سࢪ سفڕه بلݩد شد
گفتێم: غذاٺ سࢪد مێشہ!
گفٺ: ݩہ!
میࢪم ݩماز
ۅگࢪݩہ غذاۍ ࢪۆحݥ سࢪد میشہ!😇
❣شہید محمۆد شہبازۍ
•●|حسۅحاݪخۆبنمازاۅݪۆقٺنۅشرۅحٺۅݩ|●•
#التماسدعا
#نماز_اول_وقت
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_هشتم - مامانو منع میکنی بعد خودت قانون شکنی میکنی سی
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_سی_نهم
نرنم بیرون از خونه... نتونسته چند نفرو بگیره من باید تو خونه زندونی بشم، من احمق نباید زنگ میزدم
با صدای آیفون خودش را برای بحث مجددی اینبار با پدرش آماده کرد، اما در باز شد و صغری با جیغ و داد وارد اتاق شد و سمانه را محکم در آغوش گرفت.
- سلام عشقم
- تو اینجا چیکار میکنی؟
- اومدم بدزدست بریم دور دور
سمانه مشتی به بازویش زد و از او جدا شد.
- خاله هم اومده؟
- چرا؟
- دارم بهت میگم میخوایم بریم دور دور مامانم کجا بیاد
- چی میگی تو
- بابا کمیل زنگ زد گفت سریع آماده بشم بیایم دنبالت بریم دور دور
روی تخت نشست و ادامه داد:
- آخه میدونی داداشم فک کرده تو وزارت کلی آدم وحشتناک هست که کلی با کمربند و شلاق شکنجت دادن
و بلند زد زیر خنده
سمانه هم با مقایسه واقعیت آنجا با چیزهایی که کمیل برای استتار گفته بود خنده اش گرفت.
- بی مزه
- تو که اماده ای، چادر تو فقط سرت کن
- وایسا ببینم شوخی نمی کردی تو؟؟
- نه بخدا، کمیل الان بیرون منتظره
سمانه در جایش خشک شده بود ، باورش نمی شد که کمیل به دنبال او آمده
او فکر می کرد که کمیل بیخیال او شده و پیگیر کار و حالش نیست ولی اینطور نبود
می خواست کمی ناز کند و بگوید که نمی آید اما می ترسید کمیل و صغری بیخیال شوند و برودند
سریع به طرف چادرش رفت. اما با یادآوری مادرش با حالت زاری نگاهی صغری انداخت
- وای صغری مامان نمیزاره برم بیرون
صغری شروع کرد به خندیدن
- وای سمانه عین دخترا پونزده ساله گفتی، نگران نباش بسپارش به داداشم.
صغری بلند شد و به طرف در رفت
- من به جا داداشم بودم و تو به درخواست خواستگاریم جواب منفی می دادی دیگه بهت سلام هم نمی کردم
بدبخت داداشم ، من بیرونم تا آماده بشی
صغری از اتاق خارج شد، سمانه احساس کرد دیگر نایی برای ایستادن ندارد سریع روی صندلی نشست و چشمانش را روی هم گذاشت
قضيه خواستگاری را فراموش کرده بود
حرف های آن شب کمیل در سرش می پیچید و سمانه چشمانش غرق اشک شدند، قلبش با یاد آوری درخواست کمیل فشرده شد.
احساس بدی نسبت به کمیل پر قلبش رخنه انداخت
دوست داشت بیخیال این بیرون رفتن شود اما با صدای مادرش که به او می گفت سریع آماده شود.
متوجه شد برای پشیمانی دیر شده
فضای گرم ماشین و هوای سرد بیرون بخار را بر روی شیشه ها نشانده
سمانه با بغض سرکوب شده ای بر شیشه طرح های نامفهومی میکشید.
از وقتی بیرون آمدند حرفی نزد و در جواب صحبت های صغری که سعی می کرد با هیجان تعریف کند تا حال و هوایش را عوض کند
فقط سری تکان می داد یا لبخندی می زد که هیچ شباهتی با لبخند ندارد.
با ایستادن ماشین نگاهش را به بیرون دوخت، نگاهی به پارک انداخت ، با پیاده شدن کمیل و صغری او هم پیاده شد
زمین از باران صبح خیس بود، پالتویش را دورش محکم کرد، و با قدم های آرام پشت سر کمیل شانه به شانه ی صغری رفت
با پیشنهاد صغری نشستن در الاچیق آن هم در هوای سرد را به کافه با هوای گرم و دلپذیر ترجیح دادن
در یکی از الاچیق های چوبی نشستند.
اما صغری داوطلب از جایش بلند شد و گفت:
- آقا تو این هوای سرد فقط به شکلات داغ میچسبه. من رفتم بگیرم
سریع از آن ها دور شد، کمیل اگر موقعیت دیگری بود تنهایش نمی گذاشت و او رو همراهی می کرد.
اما الان فرصت مناسبی بود تا با سمانه صحبت کند، نگاهش را به سمانه دوخت که به یک بوته خيره شده بود
ولی می توانست حدس بزند ذهنش درگیر چیز دیگری بود.
زمان زیادی نداشت و نباید این حرف ها را صغری می شنید پس سریع دست به کار شدن
- واقعیتش هدفم از این بیرون اومدن هم یکم شما هوا عوض کنید هم من با شما صحبتی داشتم
سمانه به طرفش چرخید اما سعی کرد که نگاهش با چشمان کمیل برخوردی نداشته باشند که موفق هم شد.
سرش را پایین انداخت و با لبه ی چادرش مشغول شد، آرام گفت:
- ممنون ، بفرمایید
کمیل متوجه دلخوری و ناراحتی در صدای سمانه شده، او تمام عمرش را به بازجویی گذرانده بود پس میدانست
سمانه از او دلخور و ناراحت است آنقدر که نگاهش را می دزدد و سعی می کند کمتر حرف بزند تا کمتر مورد خطاب از طرف کمیل شود
- در مورد تماس امروز تون
- من نباید زنگ میزدم ، اصلا دلیلی نداشت به شما زنگ بزنم، شرمنده دیگه تکرار نمیشه
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
【^•✎ 🗓•^】⇵
اماݦڪاظݥعڵیھالسڵام :↯
بھاےجانھاےشما
جزبھشٺنیسټ؛❌
پسخودࢪا
بھکمتࢪازآنمفࢪوشید!😶✋🏻
#حدیث🗝📩•
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
↯∞↯
#دعوتـنـامـه✉
شمـادعـوتشدینبـهيھ
دورهمیشھدایے🕊🕊
ماایـنجـابـراحاجترواییهـم
روزانهڪلےذڪرمیگیم📿
دلـتمیـخوادتوامبیـایکنـارمـا؟!!
زودعضوشوتالینـکشوبرنداشتم...
ختمذکـر👇
https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
ختمقرآن👇
https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
#عضویت_اجباری💯
بـبـینیـدبـࢪاتونچےآوࢪدم😍
یھڪانالڪھازواجبـــــاتایتــــاست👌
یهعـدهجوون درکنارهم دارن برا
شھـــ🕊ــدا خدمت میکنن...
کانالشـون محشرھ👌
اونایےکھ عضون یڪ_هیـچ از بقیه جلوتࢪن😎
JoIN➣http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
بیاۍدیگنمیتۅنےازشدلـــ♥ــ بکنی😉