♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_پنجاه_هفت ــ نمیخوام با این حرفام خدایی نکرده بترسونمتون اما خب اگ
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_پنجاه_هشت
ــ این عالیه سمانه بیا تنت کن
ــ بابا بیاید بریم بشینیم یه جا پاهام درد گرفت
مژگان به سمتشان آمد و دست سمانه را گرفت و به سمت کافه ای که در پاساژ بود کشاند.
ــ کشتید این دخترو خب ،پا نموند براش از بس بردینش اینور و اونور
سمانه نگاهی به مژگان انداخت،برعکس خواهرش او همیشه مهربان بود و نگاه هایش رنگ مهربانی و محبت را داشت و مانند نگاه های تحقیر آمیز و غیر دوستانه ی نیلوفر نبود.
وارد کافه شدند و دور یکی از میزها نشستند،بعد از چند دقیقه صغری و ثریا هم به جمعشان اضافه شدند،سه ساعتی می شد برای خرید عقد چهارتایی به بازار آمده بودند،اما هنوز خریدی نکرده بودند.
سمانه نگاهی به آن ها انداخت که در حال بحث در مورد لباس هایی که دیده اند،بودند،با صدای گوشی صغری سکوت کردند،صغری با دیدن شماره کمیل گفت:
ــ وای کمیله،فک کنم الان میخواد بیاد برید حلقه انتخاب کنید
مژگان با ناراحتی گفت:
ــ دیدید اینقدر لفتش دادیم تا کمیل اومد
سمانه که از فکر اینکه تنهایی با کمیل برای خرید برود شرم زده می شد،گفت:
ــ خب باهم میریم دیگه خرید ،هم حلقه هم لباس
با اخم کردن هر سه ساکت شد.
ــ دیگه چی؟میخوای با شوهرت بری حلقه بخری بعد من با مژگان و صغری دنبالت اومدیم برا چی؟
ــ ثریا چه اشکالی داره آخه؟
صغری که برای صحبت با کمیل کمی از آن ها دور شده بود ،روی صندلی نشست:
ــ خانما کمیل اومده آدرس دادم الان میاد
.
سمانه با استرس به ثریا نگاه کرد،ثریا با لبخند دستان سرد سمانه را در دست گرفت وآرام گفت:
ــ آروم عزیزم دلم،چیزی نیست داری با شوهرت میری خرید حلقه
ــ نمیدونم چرا استرس گرفتم
ــ عادیه همه اینطورن،بعدشم کمیله ها ترس نداره،همون کمیلی که بیشتر وقتا کلی مورد عنایت قرارش میدادی یادت نرفته که
.
و چشمکی برایش زد،سمانه با حرص مشت آرامی به او زد:
ــ یادم ننداز ثریا
.
ثریا خندید وگفت:
ــ شوخی کردم گلی میخواستم حال و هوات عوض بشه ،الانم یکم بخند قیافت اینهو مِیِت شده
با صدای مردانه ای هر چهار نفر به سمت صدا برگشتند.
سمانه نگاهش را از بوت های مشکی و اور کت بلند مشکی بالا گرفت و نگاهش به کمیل رسید که او را نگاه می کرد با ضربه ای که ثریا به پایش زد به خودش آمد و و آرام سلام کرد.
ــ ببخشید مزاحم جمعتون شدم اما گفتید ساعت۸خریدتون تموم میشه
همه به هم نگاه کردند و ریز خندیدند،ثریا خنده اش را جمع کرد و گفت:
ــ نه آقا کمیل ،از عصر تا الان اینقدر اینور و اونور چرخیدیم فقط خانمتو گیج کردیم ،والا هیچ نخریدیم
ــ جدی میگید؟اگه میدونستم خانممو نمیدادم دستتون
از لفظ خانمم که کمیل با آن سمانه را مورد خطاب قرار داد،لرزی بر قلب سمانه انداخت.
ــ خب پس ما میریم خرید حلقه ،شما هستید ثریا خانم؟
ــ بله هستیم ماهم باید بریم خرید بعدا میبینیمتون
با اشاره ی ثریا از جا بلند شدند و خداحافظیه سریعی با سمانه کردند و در عرض یک دقیقه از کافه خارج شدند.
ــ بریم سمانه خانم
.
سمانه لبانش را که از استرس خشک شده بودند را تر کرد وآرام لب زد :
ــ بله
.
از روی صندلی بلند شد و همراه کمیل از کافه خارج شدند،اول به سمت مغازه ای در همان پاساژ رفتند،فروشنده دوست کمیل بود و از آن ها به خوبی استقبال کرد و بهترین حلقه ها را برایشان آورد ،سمانه و کمیل هر دو سختگیری نکردند و سریع انتخابشان را کردند،موقع حساب کردن حلقه ها ،سمانه کارتش را از کیف در آورد که با چشم غره ای که کمیل برایش رفت،دستش در مسیر خشک شد،کمیل سریع هر دو حلقه را حساب کرد و از مغازه خارج شدند.
ــ آقا کمیل
کمیل ایستاد و به سمانه نگاهی انداخت و گفت:
ــ جانم
سمانه به رسم این چند روز سریع سرش را پایین انداخت تا گونه های گر گرفته اش را از کمیل پنهان کند،کمیل سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد که موفق شد.
ــ چیزی میخواستید بگید؟
ــ آها اره،حلقه ی شما رو مـ...
کمیل نگذاشت سمانه ادامه بدهد ا با اخم گفت:
ــ وقتی با من هستید حق ندارید دست تو جیبتون بکنید،اینو گفتم که تا آخر عمر که باهم هستیم فراموش نکنید
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♥⃟
یـادتبـاشـد✋🏻
"شَـھـید"اسـمنیـست،رسـماسـت✨
"شَـھـید"عڪسنیـست، 🖼
ڪـهاگࢪازدیـۅاࢪاتـاقتبـࢪدارۍ...
فـࢪاموشبشۅد🍂
"شَـھـید"مسـیـࢪاسـت👣
زنـدگیـسـت🌱
ࢪاهاسـت🕊
مـࢪاماسـت🌟
"شَـھـید"امتـحانِپـسدادهاسـت📋
"شَـھـید"راهیـستبـهسـۅۍخـدا🌈
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
♥⃟ یـادتبـاشـد✋🏻 "شَـھـید"اسـمنیـست،رسـماسـت✨ "شَـھـید"عڪسنیـست، 🖼 ڪـهاگࢪازدیـۅاࢪات
᯽♥᯽
تـامصـاحبـهبـاخـۅاهـࢪ"شَـھـید"
یـڪࢪوزبـاقیـسـت...
🗓یڪشنبـه،هجـدهـمآبـانمـاه
⏰رأسسـاعـت21:00
ایـنفـࢪصتاستثنـائیࢪا
ازدسـتنـدهـیـد❌
ازطریـقلیـنکزیـر،
سـوالاتتانࢪااࢪسالنمایید.
📩https://harfeto.timefriend.net/830122528
💌پاسخـگۅۍسـۅالاتشمـا
خـواهـربزرگـۅار#شـھـیدصفـرۍ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
چـلـهحاجـتࢪوایۍ🤲🏼 این روزها... دࢪ میـان طـوفان🌪 مشکـلات ۅ سختےها در پـسپردۀ انتظـار بـࢪاۍدی
⃟ ♥ ⃟
الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻
اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿
⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع
#چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا ڔسید🎉
♢ دوسـتانعلاقمنـدبـهشـرڪتدࢪ
#چلهحاجـتࢪوایۍ لطفـا🙏
دࢪ گـࢪوه زیـࢪ عضو شـویـد
و هـࢪ زیـاࢪتعاشـوࢪاۍ
قـرائت شـدۀخـود ࢪا بـا این نمـاد✅
دࢪ گࢪوه اࢪسال نماییـد.
♢لیـنـڪ گـࢪوهجـھـتعضـویـت⇩
♢⃟♢https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
♢عـلاوهبــࢪایـنمۍتـوانیـد
بـاعضـويـتدࢪایـنگـࢪوه⇩
ࢪوزانـهدࢪثـۅابچنـدیـن"ختمقࢪآن"
شـࢪیـڪ شـۅیـد.✨
♢⃟♢https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
_بـا ࢪعـایـتقـۅانیـنهـࢪدو گࢪوه بـه بࢪگزاری هـࢪچـهبـھـتࢪ ایـن چـلـه ڪمڪ کنید.
_بـا یـادآوࢪۍ ࢪوزانه دࢪ ڪانال بـه انجـام متداول و منظم چلـه ڪمڪ خواهیـمڪࢪد.
🕊 ⃟ ⃟🖤
ـ༊|روایٺۍازشہیــدســرجــدا
شہیــدنۆیــدصفرۍ❥
منو|نۆیــد|ڪنارهمدرازڪشیدهبودیم
وباهمصحبٺمیڪردیم
نزدیڪاذانصبـحبودڪهصحبتمونبهاینجارسید.
●گفٺمشهادٺچہجوریدوسٺداری؟
○ گفٺدوسٺدارمسَرَمببرنــد.
●گفٺمدرد داره میٺرسـم
○|نویــد|گفٺتــوچطــور؟
● گفٺممفقودیحالشبیشٺرهوبہ
حضرٺزهرا"س"نزدیڪٺرمیشم
رفٺتوفڪر…
○گفٺ:آرهمفقودۍهمخوبه
به شوخۍگفٺمتازهڪلاسٺم بالامیره
بعدبرگشٺگفٺ:سربریدندرد نداره
●گفٺممگهسرتـو رو بریـدن؟
○گفٺنہامـایهروایٺازپیغمبرﷺهسٺڪه یڪیازاصحابسوالڪردهبودن
ڪهبریدنسر درد دارهیانه؟
پیغمبرﷺبادوتا انگشٺپوسٺزیرگلوۍاون صحابهرو گرفتهبودندو
(همزمانپوسٺزیرگلوۍمنروهمگرفٺهبود)
حضرٺفرمودند:فشارمیدهمدردآمدبگـو؛
|نۆیــد|براۍمنروفشاردادوگفٺمڪمیدرداومد
○گفــٺ:
بریدنسرهمهمینقدر درد دارهنگراننباش.
🗣|بهنقــلازرفیــقشہیــد
#شهادت|#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🕊 ⃟ ⃟🖤 ـ༊|روایٺۍازشہیــدســرجــدا شہیــدنۆیــدصفرۍ❥ منو|نۆیــد|ڪنارهمدرازڪشیدهبودیم وبا
✦•🕊⃝⃡❥•✦
•|شہیـــد|•
بهقلبـــ♡ـٺنگاهمیڪند
اگࢪجایـے…
بࢪايشگذاشتھ باشے↯
مےآيد…⤹
مےماند…⤹
لانهمیڪند…⤹
تا|شہيــدٺ|ڪند
『سالروزآسمانۍشدنٺمبارڪ』
#رفیق_شهیدم|#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
"🖇•⃞ ⃝°📿"
وقتعاشـ♡ـقـیه
ببینمجانمـــازهاتونپهنـــه🤨؟!
وضـــوگࢪفتید؟!
اگهجواببلههستڪهچقدعاݪـــی
#نماز_اول_وقت
4_345554935284236945.mp3
7M
• ⃟🎵
• ⃟࿐
خوشبــحالشہــداڪہپرڪشیدن
خوشبــحالشہــدابہشٺ دیــدن
🎙|سیدرضـانریمانۍ
#مداحی|#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
•°♢بســـــمࢪبالشـھـداوالصـدیقیـن♢°•
📦#صندوق_کمکهای_مردمی
⇦دࢪخواستهمکاࢪیازنیکوکاࢪانو
خیࢪینبࢪایکمکࢪسانی
فوࢪی،آگاهانهومستقیم
📌در راستای پیشرفتوگسترش
مجموعهوبرنامههایفرهنگےنیـازبه
تبلیغاتبزرگوگستردههست➣
🚺 لذا ازهمراهانعزیز
خواهشنمدیم بهنیتبرآوردهشدنحوائج
درحدتوان کمکهاینقدیخودرابه
شمارهحسابزیرواریزنمایند.↯
⇦6037-9972-9127-6690 💳
> اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
𝅉💚°⃝⃡°🕊𝅏
مـاسینهزدیــماونـامیونِروضهباریدن...🌧
مـاحسینحسین؏گفتیماوناحسینوهم
دیـدن🙃💔
آسِـمونیشدنِتمبارڪداداش⚘
#استوری
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
𝅉💚°⃝⃡°🕊𝅏 مـاسینهزدیــماونـامیونِروضهباریدن...🌧 مـاحسینحسین؏گفتیماوناحسینوهم دیـدن🙃💔
○🦋 ⃞ 🌹○↯
بعضۍوقتـاخیلی دلتنگ شهدا میشیم و
کلی حرف باهاشون داریم
اونموقعاستڪہباشهدادرددلمیکنیم
◹خواستمبگـ🗣ـــم◸
شمااعضاۍمحترمهممیتونید
دلنوشـ💌ـتہهاتونوباشهداتوۍلینڪ ناشناسبرامونبفرستید↻
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
منتظࢪ دلنۆشته های شهداییتون هستیم👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/793699172
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
↬❥°⃟🌿⇺
❞شهیدنویــدصفڔۍ❝
#تم_مذهبی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
⇝◌『✿』
〖دستم نمیرسدبه
بلندایآسمان شهادت...
اما دست به دامان تو میشوم
ایشهیدتاشایدضمانتمرابکنی...〗
ارسالی از خواهر بزرگوار شهید
#رفیق_شهیدم
#شهید_نوید_صفری
#ڱڔدانمنتظڔانظهوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
○🦋 ⃞ 🌹○↯
بعضۍوقتـاخیلی دلتنگ شهدا میشیم و
کلی حرف باهاشون داریم
اونموقعاستڪہباشهدادرددلمیکنیم
◹خواستمبگـ🗣ـــم◸
شمااعضاۍمحترمهممیتونید
دلنوشـ💌ـتہهاتونوباشهداتوۍلینڪ ناشناسبرامونبفرستید↻
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
منتظࢪ دلنۆشته های شهداییتون هستیم👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/793699172
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_پنجاه_هشت ــ این عالیه سمانه بیا تنت کن ــ بابا بیاید بریم بشینیم
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_پنجاه_نه
تاثیر صحبت کمیل انقدر زیاد بود که دیگر سمانه لب به اعتراض باز نکرد.
با صدای گوشی کمیل نگاهش از سمانه گرفت و جواب داد
ــ الو زنداداش
ــ.....
ــ خب صبر کنید بیام برسونمتون
ــ ...
ــ مطمئنید محسن میاد؟
ــ ...
ــ دستتون درد نکنه،علی یارتون
تماس را قطع کرد و گوشی را در جیب اور کتش گذاشت.
ــ چیزی شده؟
ــ نه زنداداش بود،گفت خریداشون تموم شده،ثریا خانم زنگ زده به محسن بیاد دنبالشون
سمانه دستانش را مشت کرد و در دل کلی غر به جان آن سه نفر زدکه می دانستند از تنها ماندن با کمیل شرم می کرد اما او را تنها گذاشتند.
ــ سمانه خانم
ــ بله
ــ بریم خرید لباس؟نه من نه شما لباس نخریدیم
ــ نه ممنون من فردا با دخترا میام
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ چرا دوست ندارید با من خرید کنید؟
ــ من همچین حرفی نزدم،فقط اینکه شما نمیزارید خریدامو حساب کنم اینجوری راحت نیستم
کمیل خندید و گفت:
ــ باشه هر کی خودش خریداشو حساب میکنه.خوبه؟
ــ خوبه
در پاساژ قدم می زدند و به لباس ها نگاهی می انداختند،کمیل بیشتر از اینکه حواسش به لباس ها باشد،مواظب سمانه بود که در شلوغی پاساژ کسی با او برخورد نکند.
سمانه به مانتویی اشاره کرد و گفت:
ــ این چطوره؟
کمیل تا می خواست جواب بدهد،نگاهش به دو پسری که در مغازه بودند و به سمانه خیره شده بودند ،افتاد.
اخمی کرد و گفت:
ــ مناسب مراسم نیست
سمانه که متوجه نگاه های خشمگین کمیل با آن دو پسر شد حرفی نزد، و به بقیه ویترین ها نگاهی انداخت.
سمانه نگاهی به مغازه ی نسبتا بزرگی انداخت ،نگاهی به مغازه انداخت همه چیز سفید بود،حدس می زد که مغازه مخصوص لباس های مراسم عروسی و عقد باشد.
ــ بریم اینجا؟
کمیل نگاهی به مغازه انداخت اسمش را زمزمه کرد:
ــ ساقدوش،بریم
وارد مغازه شدند،سمانه سلامی کرد،دختری که موهایش در صورتش پخش شده بودند،سرش را بالا آورد و سلامی کرد،اما با دیدن سمانه حیرت زده گفت:
ــ سمانه تویی؟
ــ وای یاسمن تو اینجا چیکار میکنی
در عرض چند ثانیه در آغوش هم فرو رفتند.
ــ وای دختر دلم برات تنگ شده
ــ منم همینطور،تو اینجا چیکار میکنی؟مگه نرفتی اصفهان
یاسمن اهی کشید و گفت:
ــ طلاق گرفتم
ــ وای چی میگی تو؟
ــ بیخیال دختر تو اینجا چیکار میکنی،این آقا کیه؟
سمانه که حضور کمیل را فراموش کرده بود ،لبخندی زد و گفت :
ــ یاسمن دوستم،کمیل نامزدم
کمیل خوشبختمی گفت،یاسمن جوابش را داد و دوباره سمانه را در آغوش گرفت.
ــ عزیز دلم ،مبارکت باشه،
ــ ممنون فدات شم،اومدم برا خرید لباس عقد
ــ آخ جون بیا خودم آمادت میکنم
دست سمانه را کشید و به طرف رگال های لباس برد،و همچنان با ذوق تعریف می کرد:
ــ یادته میگفتیم تورو هچکس نمیگیره میمونی رو دستمون
بلند خندید و موهایش را که پریشان بیرون ریخته بودند را مرتب کرد.
سمانه را به داخل پرو برد و چند دست لباس به او داد.
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
همراهانعـزیـزسـلام✋🏻
شبـتـون بخیـࢪ✨
بالاخـࢪهرسیـدیـمبـهشبـیکـه
چنـدیـنࢪوز در انتـظارشبـودیـم.
و الـان میـزبـانخـواهــربـزرگــوار
شـھـیدنـویـدصـفـرۍ هسـتـیـم.
سـلام
خیـلےخـوشآمـدیـن🌱
ممنـونکـهپـذیـراۍدعـوتمـابودیـن🌹
خدمـت از مـاست🌹
خیـلے ممنـون کـه دعــوت مـارا پذیـرا بودیـن