eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
❥⊰⃟... ⊰ شیـعہ ⊱↯ •°حِــیدَرَمْ °• ڪھ عاشــقــِ رَهـ♡ـبَرَمْ ツ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
✐"﷽"↯ 📜 💟 سمانه با دید مرد غریبه ای قدمی به عقب برگشت و آرام گفت: ــ ببخشید فک کنم اشتباه اومدم مرد غریبه لبخندی زد و گفت: ــ اگه مهمون سردار هستید،بگم که درست اومدید سمانه نفس راحتی کشید . ــ بله با سردار احمدی کار داشتم. یاسر ا جلوی در کنار رفت و تعارف کرد؛ ــ بفرمایید داخل تو پذیرایی هستن سمانه وارد خانه شد با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ،با صدای یاسر برگشت؛ ــ من دارم میرم به سردار بگید لطفا،خداحافظ ــ بله حتما،بسلامت با بسته شدن در ،از راهرو گذشت و،وارد پذیرایی شد،اول فکر میکرد خانه ی سردار است اما با دیدن خالی از اثاث میتوانست حدس بزد این خانه هم مانند خانه ی کمیل است. نگاهی به اطراف انداخت با دیدن قامتی مردانه که پشت به او ایستاده بود،شکه شد. میدانست که سردار نیست،در دل غر زد؛ ــ امروز همه رو میبینم جز خود سردار صدایش را صاف کرد و گفت: ــ سلام ببخشید سردار هس... با چرخیدن قامت مردانه و شخصی که روبه روی سمانه ایستاد،سمانه با چشم های گرد شده به تصویر مقابلش خیره شده. آرام و ناباور زیر لب زمزمه کرد: ــ ک..کمیل دیگر نای ایستادن نداشت،پاهایش لرزیدن و قبل از اینکه بر زمین بیقتد دستش را به دیواررفت. کمیل سریع به سمتش رفت،اما با صدای سمانه سرجایش ایستاد ــ جلو نیا ــ سمانه ــ جلو نیا دارم میگم کمیل لبخند غمگینی زد و گفت: ــ آروم باش سمانه ،منم کمیل سمانه که هیچ کطوم از اتفاقات اطرافش را درک نمی کرد با گریه جیغ زد. ــ دروغه ،دارم خواب میبینم دروغه کمیل به سمتش خیز برداشت و تا میخواست دستانش را بگیرد ،سمانه ا او فاصله گرفت و دستانش را روی گوش هایش نگه داشت و چشمانش را محکم فشرد و باهمان چشمان اشکی و صداز بلند فریاد زد: ــ من الان خوابم،اینا همش یه کابوسه،مثل همیشه دارم تو خیالاتم تورو تصور میکنم،دروغه ،دارم خواب میبینم ✍🏽نویسنده:فاطمه‌امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
عزیـزایۍ‌ڪه‌ دلتون‌میـخوا‌د بشین♡ ڪافیـه‌بـه‌آیـدی‌زیـــــر‌پیـام‌بدیـن↯ @shahidhadi_delha اگـه‌شـرایط‌‌ر‌ا‌داشـته‌باشیـد... میشیـنツ ایـن‌طـرح‌🧕🏻 پـس‌خـانومـا‌عجلـه‌ڪنیـدمـھـلت‌ثبت‌نام‌‌⇦99/10/10
جآنت‌سـلآمت‌عزیز️‌دلـــ♥️‌مآ…シ
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
جآنت‌سـلآمت‌عزیز️‌دلـــ♥️‌مآ…シ
•💔 ⃟❥• سـلام‌امام‌زمانـم بھ‌تـؤسَـلآم‌مۍدهمْ🖐🏻 وبھ‌معنۍسَـلآم‌فکرمۍکنمْ سَـلآم‌یعنۍآرزوۍسَـلآمتۍ…ツ
عزیـزایۍ‌ڪه‌ دلتون‌میـخوا‌د بشین♡ ڪافیـه‌بـه‌آیـدی‌زیـــــر‌پیـام‌بدیـن↯ @shahidhadi_delha اگـه‌شـرایط‌‌ر‌ا‌داشـته‌باشیـد... میشیـنツ ایـن‌طـرح‌🧕🏻 پـس‌خـانومـا‌عجلـه‌ڪنیـدمـھـلت‌ثبت‌نام‌‌⇦99/10/10
❥⃟•▩ ✧سَڵام✧ اے‌داࢪ ــو‌نداࢪ عڵے اے‌بود ــو‌نَبودِ حَســݩ اے‌مـ♡ـادࢪ‌ اربابــ مـا ❥
¤ تــو ¤ اِفتِخاࢪ‌خدایے ❤️
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
¤ تــو ¤ اِفتِخاࢪ‌خدایے ❤️
⌟ تـــو ⌜ افتـخاࢪ‌‌ مےشوێ، براۍ پِدَرَتــ ،، مادَرَتــ ،، هَمسَرَتــ ⌟ تــو⌜ با + چادرَــت افتِخاࢪ‌یڪ‌دنیایے بانـو‌جـ♡ـاݩ ツ
✐"﷽"↯ 📜 💟 کمیل نگاهی به سمانه که در گوشه ای در خود جمع شده بود،انداخت. سمانه گریه می کرد و هر از گاهی آرام زیر لب زمزمه می کرد"دروغـــــه" کمیل با دیدن جسم لرزان و چشمان سرخ سمانه ،عصبی مشتی بر روی پایش کوبید،از اینکه نمی توانست او را آرام کند کلافه بود. می دانست شوک بزرگی برای سمانه بود،اما نمی دانست چطور او را آرام کند ،می دانست باید قبل از این دیدار،با او حرف زده می شد و مقدمه ای برای او میگفتند،اما سردار خیلی عجله داشت که سمانه به این خانه بیاید. سمانه که هنوز از دیدن کمیل شوکه شده بود،دوباره ناباور به کمیل نگاه انداخت،اما با گره خوردن نگاهشان ،سریع سرش را پایین انداخت! کمیل عزمش را جزم کرد؛ یک قدمی به سمانه نزدیک شد و جلویش زانو زد،دستش سمانه را گرفت که سمانه با وحشت دستش را از دست کمیل بیرون اورد و نالید: ــ به من دست نزن ــ سمانه،خانومی من کمیلم،چرا با من اینهو غریبه رفتار میکنی سمانه با گریه لب زد: ــ تو تو کمیل نیستی،تو مرده بودی،کمیلم رفته میم مالکیتی که سمانه در کنار نامش چسبانده بود،لبخندی بر لبانش نشاند،آرام شد و گفت: ــ زندم باور کن زندم،مجبور بودم برم،به خاطر این مملکت به خاطر تو ،خودم باید این چهارسال میرفتم ، سخت بود برام اما منوباید میرفتم،سمانه باورم کن. نگاهی به سمانه که با چشمان سرخ به او خیره شده بود،انداخت دستان سردش را در دست گرفت،وقتی دید سمانه واکنشی نشان نداد،دستانش را بالا آورد و دو طرف صورت خودش گذاشت. ـــ حس میکنی ،این منم کمیل،اینجوری غریبانه نگام نکن سمانه،داغونم میکنی سمانه که کم کم از شوک بیرون امد و با گریه نالید: ــ پس چرا رفتی چرا؟چرا نگفتی زنده ای ــ ماموریت بود،باید میرفتم،میترسیدم!نمیتونستم بهت بگم،چون نباید میدونستی سمانه که اوضاعش جوری بود که نمی توانست نگرانی و دلایل کمیل را درک کند همه ی کارهای کمیل را پای خودخواه بودنش گذاشت. با عصبانیت دستانش را از صورت کمیل جدا کرد و کمیل را پس زد،از جایش بلند شود و فریاد زد: ــ چرا اینقدر خودخواهی؟چرا.به خاطر کارو هدفت منو از بین بردی؟ ضربه ای بر قلبش زد و پر درد فریاد زد؛ ــ قلبمو سوزوندی،چهارسال زندگیو برام جهنم کردی؟چرااا کمیل با چشمان سرخ به بی قراری و فریادهای سمانه خیره شده بود،با هر فریاد سمانه و بازگو کردن دردهایش،کمیل احساس می کرد خنجری در قلبش فرو می رفت. ــ خاله شکست،گریه کرد،ضجه زد،برای چی؟ همه ی این چهارسال دروغ بود؟ عصبی و ناباور خندید!! ـــ این نمایش مسخره رو تموم کن،تو کمیل نیستی ، کمیل خودخواه نبود! ✍🏽نویسنده:فاطمه‌امیری ...
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
براےتوست‌کہ‌دلہاگرفتہ‌آقاجان...♡
♥Γ∞ دلم‌بہ‌وسعت‌دࢪیا‌گرفتہ‌... ازاین ‌زمانہ‌ازاینجاگرفتہ‌ بیادواے‌غم‌وغصہ‌ھاتویےمولا براےتوست‌کہ‌دلہاگرفتہ‌آقاجان‌ツ
✧ ⃟ ✧ از‌صُـبحــِ پَـس‌اَز ✦ تــو ✦ ایݩ‌جَہاݩ‌خــوبـ‌ نَشُدْ اِے‌خوبــ‌تࢪ از خـوبــ‌تࢪ از خــوبــ🥀
4_5859662622537809923.mp3
2.91M
دلاۍِ‌مـا‌تَنگہ‌بَـراتوݩ :))
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
دلاۍِ‌مـا‌تَنگہ‌بَـراتوݩ :))
•♢• ⃟𝄞 شَلمـچھ ــو‌ هویزھ ــو‌‌ فڪھ ــو مجنوݩ .. از دورے‌ ⇠ شُـ ـ ـما ⇢ شدیݥ‌ دڵ‌خونــِ دڵ‌خونــ ...
✐"﷽"↯ 📜 💟 کمیل سرش را پایین انداخت تا نگاهش به چشمان سمانه گره نخورد. سمانه کیفش را از روی زمین برداشت و سریع به سمت در خانه رفت،کمیل با شنیدن صدای قدم های سمانه ،سریع از جا بلند شد و با دیدن جای خالیه سمانه به طرف دوید. با دیدن سمانه که به طرف ماشین خودش می رفت،بلند صدایش کرد: ـــ سمانه،سمانه صبر کن اما سمانه با شنیدن صدای کمیل ،به کارش سرعت بخشید و سریع سوار ماشین شد وآن ر،ا روشن کرد، پایش را روی پدال گاز فشرد. کمیل دنبالش دوید،اما سریع به طرف پارکینک برگشت،سوار ماشین شد،همزمان با روشن کردن ماشین و فشردن ریموت در پارکینگ،شماره ی یاسر را گرفت. بعد از چند بوق آزاد صدای خسته ی یاسر در گوش کمیل پیچید؛ ــ جانم کمیل در باز شد و کمیل سریع ماشین را از ماشین بیرون آورد و همزمان که دنده را جابه جا می کرد گفت: ــ سمانه،سمانه از خونه زد بیرون،نتونستم آرومش کنم،الان دارم میرم دنبالش از طریقgps بهم بگو کجاست صدای نگران و مضطرب یاسر ،کمیل را برای چندلحظه شوکه کرد!! ــ چی میگی کمیل؟وای خدای من ــ چی شده یاسر؟ ــ گوش کن کمیل،الان جون زنت در خطره هرچقدر سریعتر خودتو بهش برسون کمیل تشر زد: ــ دارم بهت میگم چی شده؟ ــ الان مهم نیست چی شده.فقط سریع خودتو به سمانه برسون کمیل مشتی به فرمون زد و زیر لب غرید: ــ لعنتی لعنتی بعد از چند دقیقه یاسر موقعیت سمانه را با ردیابیه گوشی همراهش ،را برای کمیل فرستاد. کمیل بعد بررسی موقعیت سمانه پایش را روی پدال گاز فشرد. ✍🏽نویسنده:فاطمه‌امیری ...
بایدبࢪاۍبندگۍسجدہ‌هایماݧ یڪ‌مسجدۍ‌بہ‌نام‌"حسݧ‌جاݧ"دࢪست‌کرد📿
⃞⃟🕊 اے ⇜منتقمِ⇝ خوݩ زهــࢪا بیا ...! O avenger of ♡Zahra's♡ blood, come.
♥Γ∞ سلام‌همراهان‌گرامی🖐🏻- خبر دارید هر هفته شهداۍ هر شهر رو زیارټ میڪنیم؟😎✌️🏻 میدونستید شما هم میتونید توۍ ایݩ ڪار خیر با ما همࢪاه بشید؟🤩 اگ علاقه دارید با ما همڪارۍ ڪنید... اسم شهر خودتوݩ رو به آیدۍ زیر بفرستید👇🏻 🆔@m_ghaemii منتظڔهمراهےو همڪارۍشماعزیزان هستیم👋🏻
✐"﷽"↯ 📜 💟 با دیدن ماشین سمانه نفس راحتی کشید. اما با پیچیدن ماشینی بین ماشین او و سمانه اخم هایش در هم جمع شدند. ــ یاسر هستی؟ یاسر که از طریق گوشی باهم در ارتباط بودند،گفت: ــ بگو میشنوم ــ یه ماشین الان پیچید جلو ماشین من و سمانه،خیلی مشکوکه ــ آره دارم میبینم ــ باید چیکار کنیم ــ باید حتما با همسرت در ارتباط باشی ــ من شماره ای ندارم ــ من وصلش میکنم به تو،اما قبلش من براش کمی توضیح بدم اینجوری بهتره ــ خودم توضیح میدم ــ کمیل وقتی صداتو بشونه مطمئن باش قطع میکنه . ــ باشه کمیل دوباره نگاهی به ماشین انداخت تا شاید بتواند از سرنشین های ماشین اطلاعی داشته باشد،اما شیشه های دودی ماشین مانع این قضیه می شدند. بعد از چند دقیقه ،صدای ترسان سمانه در اتاقک ماشین پیچیید: ــ کمیل کمیل لعنتی بر خودش و تیمور فرستاد که اینگونه باعث عذاب این دختر شده بودند. ــ جانِ کمیل،نگران نباش سمانه فقط به چیزی که میگم خوب گوش کن . ــ چشم لبخند کمرنگی بر لبان کمیل نشست. ــ کم کم سرعتتو ببره بالا،کم کم سمانه حواست باشه ،کی جلوتر یه بریدگی هست نزدیکش شدی راهنما بزن کمیل نگاهی به پیامک یاسر انداخت "یاعلی" با راهنما زدن ماشین سمانه،ماشین عقبی هم راهنما زد،صدای لرزان سمانه کمیل را از فکر ماشین جلویی بیرون کشید: ــ الان چیکار کنم ــ اروم باش سمانه،برو داخل کوچه ــ اما این کوچه بن بسته ــ سمانه دارم میگم برو تو کوچه نگران نباش با پیچیدن سمانه داخل کوچه ،ماشی مشکوک و ماشین کمیل هم وارد کوچه شدند. ــ کمیل بن بسته چیکار کنم؟ ــ آروم باش سمانه ،نترس،در ماشینو قفل کن بشین تو ماشین،هر اتفاقی افتاد از ماشین پیاده نشو ــ اما. ــ سمانه به حرفم گوش بده ✍🏽نویسنده:فاطمه‌امیری ...