eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_یک
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 2⃣6⃣ دستی ب شال سرخابی ام میڪشم و یڪبــــاردیگرزنگ🔔 دررافشار میدهم. صدای علی اصغردرحیاط میپیچد _ ڪیـــــه!.. چقدردلـــــم برای لحن ڪودڪانه اش تنگ شده بود! تقریبا بلند جواب میدهم _ منم قربونـــــت برم! صدایش جیغش وبعدقدمهای تندش ک تبدیل ب دویدن میشودرا ازپشت درمیشنوم _ آخ جــــووون خاله لیحانههههه... بمن خاله میگوید!...ڪوچولوی دوست داشتنی.درراڪ بازمیڪند سریع میچسبدبمن!😘 چقدر بامحـــــبت!...حتمن اوهم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هرطورشده خودش راخالی ڪند. فشارش میدهم ودستش رامیگیرم تاباهم واردخانه شویم _ خوبی؟...چیڪار میڪردی؟مامان هست؟... سرش راچند باری تڪان میدهد _ اوهوم اوهوم....داشتم باموتور داداش علی بـــــازی میڪردم... واشاره میڪندب گوشه حیاط.. نگاهم میچرخد وروی موتورت🏍 ڪ با آب بازی علی خیس شده قفل میشود. هرچیزی ڪ بـــــوی تورا بدهدنفسم را میگیرد.❣ علی دستم رارها میڪندوسمت در ساختمان میدود _ مامان مامان...بیاخاله اومده... پشت سرش قدم برمیدارم درحالیڪ هنوزنـــــگاهم سمت موتورات بااشڪ میلرزد😢.خم میشوم وڪفشم را درمی اورم ڪ زهرا خانوم درراباز میڪندوبادیدنم لبخندی عمیـــــق وازته دل میزند _ ریحانه!!!...ازین ورادختر! سرم راباشرمندگی پایین میندازم😥 _ ببخش مامان..بی معرفتی عروستـــــو! دستهایش رابازمیڪند ومرا درآغـــــوش میڪشد _ این چ حرفیه!توامانت علی منی... این رامیگویدوفشارم میدهد...گرم ...ودلتنگ! جمله اش دلم رالرزاند..... مراچنان درآغوش گرفته ڪ ڪامل میتوان حـــــس ڪردمیخواهد علی را درمن جست وجوڪند..دلم میسوزد و ســـــرم راروی شانه اش میگذارم... میدانم اگرچنددقیقه دیگر ادامه پیدا ڪند هردو گریه مان میگیرد.برای همین خودم راڪمی عقب میڪشم واوخودش میفهمد وادامه نمیدهد. ب راهرو میرود _ بیاعزیـــــزم تو!...حتمن تشنته...میرم ي لیوان شربت بیارم _ نَ مادرجون زحمت میشه! همانطورڪ ب آشپزخانه میرودجواب میدهد _ زحمت چیه!...میخوای میتونی بری بالا! فاطمه ڪلاس نداره امروز... چادرم رادرمی آورم وسمت راه پله میروم.بلندصدا میزنم🗣 _ فاطمههههه....فاطمـــــههه... صدای بازشدن درواینبار جیـــــغ بنفش ي خرس گُنده!😁 ي دفعه بالای پله ها ظاهرمیشود _ واااای ریحاااانههههه.....ناااامرد.. پله هارادوتا یڪی میڪند و پایین می آیدو ي دفعه ب اغوشم میپرد دل همه مان برای هم تنگ شده بود...چون تقریباتاقبل ازرفتن علی هرروز همدیـــــگرو میدیدیم.. محڪم فشارم میدهد وصدای قرچ و قوروچ استخوانهای ڪمرم بلندمیشود میخندم ومن هم فشارش میدهم.. چقدخوبه خواهرشوهراینجـــــوری!!😜 نگاهم میڪند _ چقد بی.....و لب میزند " شعوری" میخندم _ ممنون ممنون لطف دارید...😂 ♻️ ... 💘 @ebrahim_navid_delha