🌷🌷🌷
#قسمت_هشتاد_و_سه
#باران_رحمت
#به_روایت_علي_احسان_حسني_و
🍀🍀🍀
✍در گردان امام حسين شهر بهار عضو بوديم. براي رزمايش که به گردان مي رفتيم،#سيد مي رفت سراغ بچه هايي که سيگاري هستند!
مي گفتم #سيد کجا مي ري
بيا پيش ما،مي خنديد مي گفت : من مي رم پيش رفقام.
مي رفت با اون ها گرم مي گرفت و جذب مي کرد. من ياد خاطرات شهيد همت
افتادم،حاج همت زماني که تو پاوه فرمانده ی سپاه بود،باهمين سيگار و...کلي ازمردم
منطقه رو به سمت انقلاب واسلام جذب کرد.
#سيد روش هاي مختلف را به كارمي گرفت تا در دل مخاطب نفوذ كند وآن هارا
به راه خدا هدايت كند.
در كمتر كسي ديدم كه بتواند مثل #سيد، با تمام افراد ارتباط
بگيرد. با افرادمختلف ودرمشاغل مختلف دوست مي شد. با افرادي كه كوچك تر يا
بزرگتراز خودش بودند خيلي سريع رفيق مي شد.
ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_هشتاد_و_چهار
#باران_رحمت
#به_روایت_علي_احسان_حسني_ و
🍀🍀🍀
ما در محل افرادي داشتيم كه به راحتي از كارهاي زشت خود حرف مي زدند،
#سيدخيلي راحت با آنهارفيق مي شد. البته تمام اين ارتباط گرفتن هاهدف مند بود.
از
تمام كارهايش هدف داشت،هدف اوهم فقط هدايت افراد به سوي خدا بود.
در يکي از همين رزمايش ها قرار بود مانوري انجام بدهيم، قبل از حرکت هر
کدوم ازبچه ها يک سربندي روبرداشتند ومشغول بستن سربند شديم. سربندي که
براي من بود نام مقدس حضرت زينب داشت. تا خواستم سربند روببندم ديدم
#سيد نگاه خاصي به سربند من داره گفت احسان جان نوکرتم مي شه سربندهامون رو
باهم عوض کنيم؟!
گفتم به روي چشم ولي فرقي نداره که؟!دوتا شون هم اسم اهل
بيت:روش نوشته
گفت: براي من خيلي فرق مي کنه، اسم عمه جانم روي سربند تو نقش بسته تا
اين حرف رو گفت بدون معطلي سربند يازينب روبه #سيد دادم وزينت بخش
پيشاني #سيد شد...
ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_هشتاد_و_پنج
#باران_رحمت
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
✍اردوگاه شهيد درويشي خادم الشهداءبوديم. با #سيد کنارآشپزخانه نشسته بوديم.
يک دفعه ابر سياهي روي اردوگاه آمد وباران بسيار شديدي باريد، صداي ُشر شُر
باران در سکوت اردوگاه لذت خاصي داشت.
#سيد گفت: کيشه (مرد) الان حال
ميده بريم زيراين بارون براي بي بي حضرت زهرا سينه بزنيم، گفتم #سيد چي
داري ميگي الان چه وقت سينه زدنه؟اون هم زيراين بارون؟!ديونه شدي؟! گفت:
من ديونه ي اهل بيتم.
داداش ما که رفتيم.
شروع کردوسط اردوگاه زير اون بارن شديد سينه زدن، ايام
فاطميه بود. ذکر يا زهرا يا زهرا مي گفت و سينه مي زد، من هم هوس کردم و
رفتم.چنددقيقه بيشترنتونستم زيراون بارون بمونم.سراپاخيس شدم.سريع برگشتم.
اما #سيد تو حال خودش بود. بچه هاهم کم کم اومدن جمع شون ده بيست نفري
شد. داد مي زد و ميگفت: بياييد عنايت حضرت زهرا رو به خادم هاش ببينيد.
همين طور سينه ميزدند و گريه ميکردند. کم کم روضه ي حضرت عباس
عطش و بي آبي؛ بچه ها همراه ابرهاي آسمان چشمهاشون ابري شده بود و گريه
مي کردند.روحاني اردوگاه هم به جمع شون اضافه شد ومجلس روضه ي عجيبي
برقرار شد. نزديک يک ساعت زيربارون بچه هاعزاداري کردند.هيچ کس خسته
نمي شد.
بعدازمراسم،#سيدسراپاخيس شده بود.واردسوله شد.گفتم #سيدجان سرما
ميخوري حالت جامياد!
گفت: نگران نباش، اگربدوني خدا چه نظري به مجلس ما کرده بود؟ رحمت
الهي ازهمه طرف مارواحاطه کرد.
مگه نشنيدي دعاهنگام بارون مستجاب ميشه.
حرفهاي #سيد بوي عشق ومعرفت مي داد وما هنوزبه آن نرسيده بوديم ...
ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷
#قسمت_هشتاد_و_پنج
#باران_رحمت
#به_روایت_دوستان_شهيد
🍀🍀🍀
تو اردوگاه براي پذيرائي ازمهمان هاوارد سوله مي شديم. به من مي گفت:داداش
توسوله چندنفرهستند.ميگفتم نمي دونم۲۰۰ يا۳۰۰ نفري مي شوند.مي گفت الان
تو سه ثانيه ۳۰۰ تاصلوات براي شهيد درويشي جمع مي کنم.
با صداي بلند و داش مشتي اش مي گفت: شادي روح شهيد درويشي صلوات
،صداي صلوات کل سوله روپرمي کرد. با اين صلوات ها کارمون برکت پيدا مي کرد.
خيلي زود از چند صد نفر به خوبي پذيرائي مي کرديم.
سفره هاروپهن مي کرديم.
بعضي ها دوتا ماست يا نوشابه ميخواستند #سيد بدون هيچ ممانعتي مي داد. مي گفتم
#سيد جان اين طوري حاتم بخشي مي کني اگه کم بياري مي خواي چيکار کني؟!
مي گفت کم نمي ياد اين ها که مال ما نيست،مال شهداست.ماهم کارگر زائرهاي
شهداييم.
انشاالله خودشون برکت ميدن. ما کارگر شهدائيم صاحب کار حواسش
به کارگراش هست. همه کارهاش رو با شهدا وفق مي داد، مي گفت نگران نباش.
شهداعنايت مي کنند.من گفتم #سيد جان چي داري ميگي من دارم مي بينم که غذا
داره کم مياد.مي گفت نگران نباش ماهيچ کاره ايم.
ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_هشتاد_و_هفت
#باران_رحمت
#به_روایت_علي_احسان_حسني_
🍀🍀🍀
گاهي آمار زائرين 200 نفر بود، نزديک شام يکدفعه 100 نفر به آمار اضافه
مي شد. ما هم کاري از دست مون بر نمي اومد. #سيد ميگفت اصالا نگران نباشيد.
برکت پيدا مي کنه. يادمه يه بار خورش قيمه داشتيم. با اين که آمارمون يکي دوتا
اتوبوس اضافه شد، اما باعنايت شهدا حتي يکديس برنج اضافي اومد!
#سيد مي گفت:من اگريک سال راهيان نورنرم دق مي کنم. الحمدلله سالهااست
که شهدا نظر کرده اند ومن رو جزو خادم شون پذيرفتند زندگي بدون شهدا براي
من معني نداره.
تو راهيان نورهمه کاري روانجام مي داد. بعضي ازبچه ها مي گفتند: #سيد تو مثلا
مهندسي، چراداري قابلمه مي شوري؟ چرا کفش جفت ميکني؟ چرا اردوگاه رو
جارومي کني؟برات اُفت داره پسر، #سيد مي خنديد مي گفت:جواداين هاروببين،من
چي دارم مي بينم. اين هاچي دارند مي بينند؟!
#سيد مي گفت: من خدمت به خودم ميکنم، شايد شهدا به خاطر خادم بودن به ما
عنايت کنند.
بعضي وقتها تنها مي رفت مناطق. مي گفتم #سيد الان اون جاهيچ کس
نيست،مي گفت: شهداهستند وحسابي ازما پذيرائي مي کنند.
#پایان_این_قسمت
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
باران رحمت_13.mp3
9.31M
#باران_رحمت
این رسمِ عاشقی است ؛
که عاشق، خود را همیشه برای جلب نگاه معشوقش به زحمت میاندازد.
برای برقراری یک رابطه ی عاشقانه و نزدیک با خداوند، همراه با ارتباط قلبی، باید عبادتهایِ بدنیِ عاشقانه را نیز بیاموزی!
@ebrahimdelha
═▩ஜ••🍃🌹🍃••ஜ▩═