♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_نوزدهم
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیستم 0⃣2⃣
.
موهایم رامیبافم وبا یڪ پاپیون صورتی🎀 پشت سرم میبندم..
زهراخانوم صدایم می ڪند:
_ دخترم!بیاغذاتونوڪشیدم ببر بالا باعـــــلی تو اتاق بخور..
درآیینه برای بار آخر ب خود نگاه می ڪنم.آرایش ملایم و ی پیراهن صورتی رنگ باگلهای ریز سفید..چشمهایم برق میزند و لبخـــــند 😜موزیانه ای روی لبهایم نقش میبندد..
ب آشپزخانه میدوم سینی غذارا برمیدارم و بااحتیـــــاط از پله ها بالا میروم..دوهفته از عقـــــدمان میگذرد..
ڪیفم رابالای پله ها گذاشته بودم خم میشوم از داخلش ی بسته پاستیـــــل خرسی بیرون می آورم و میگذارم داخل سینی..
آهسته قدم برمیدارم ب سمت پشت اتاقت چندتقه ب درمیزنم صدایت می آید!
_ بفرمایید!
دررا باز می ڪنم و بالبخند وارد میشوم.
بادیدن من و پیراهن ڪوتاه تا زانو برق از سرت میپرد و سریع رویت را برمیگردانی سمت ڪتابخانه ات..
_ بفرمایید غذا آوردم!
_ همـــــون پایین میموندی میومدم سرسفره میخوردیم باخانواده!
_ ماما زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم..
دستت راروی ردیفی از ڪتاب های تفسیر قرآن 📗می ڪشی و سڪوت می ڪنی..
سمت تختت می آیم و سینی را روی زمین میگذارم ..خودم هم تڪیع میدهم ب تخت ودامنم رادورم پهن می ڪنم.
هنوزنگاهت ب قفسه هاست...
_ نمیخوری؟
_ این چ لباسیه پوشیدی!؟
_ چی پوشیدم مگه!
بازهم سڪوت می ڪنی سرب زیر سمتم می آیی و مقابلم میشینی
ی لحظـــــه سرت را بلند می ڪنی و خیره میشوی ب چشمهایم چقدر نگـــــااهت رادوست دارم!😍
_ ریحـــــان!این ڪارا چیع می ڪنی!؟
اسمم راگفتی بعـــــد ازچهارده روز!
_ چی ڪار ڪردم!
_ داری میزنی زیر همـــــه چی!
_ زیر چی؟تو میتونی بری..
_ آره میگی میتونی بری ولی ڪارات...میخـــــاای نگهم داری مثل پدرم!
_ چ ڪاری عـــــااخه؟!
_ همینا!من دنبال ڪارامم ڪ برم.چراسعی می ڪنی نگهم داری هردو میدونیم منو تو درسته محرمیم اما نباید پیوند بینمون عاطـــــفی باشه!
_ چرانباشه!؟
عصبی میشوی..
_ دارم سعی می ڪنم آروم بهت بفهمونم ڪارات غلطـــــه ریحانه
من برات نمیمونم..!
جمله آخرت در وجودم شِ ڪَست
#تووووبرایم_نمیمانی..😢
می آیی بلند شوی تابروی ڪ مچ دستت رامیگیرم و سمت خودم می ڪشم و بابغض اسمت را میگویم ڪ تعـــــادلت راازدست میدهی و قبل ازین ڪ روی من بیفتی دستت را ب قفسه ڪتابخانه میگیری..
_ این چ ڪاریه آخه!
دستت را ازدستم بیرون می ڪشی و باعصبانیت از اتاق بیرون میروی...
میدانم مقـــــاومتت سرترسی است ڪ داری از عاشـــــقی...❣
ازجایم بلند میشوم و روی تختت مینشینم.
قنـــــددردلم آب میشود!این ڪ شب درخانه تان میمـــــانم!
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@ebrahimdelha