♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشق🌸 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_پنجم . بعد از پایان کلاس صغری با اخم رو به سمانه گفت: _ حواس
🌸هو العشــق🌸
📜 #رمان_پلاڪ_پنهان
💟 #پارت_ششم
کمیل لبانش را تر کردو مشکوک به سمانخ نگاه میکند:
_کے اومدے؟؟
سمانه سریع بر خودش مسلط می شود و سعی میکند خودش را نبازد آرام لبخندے می زند و مي گوید:
_سلام خسته نباشی همین الان
سریع به سمت ماشین می رود که با صدای کمیل سرجایش می ایستد:
_صغری کجاست؟
_الان میاد داره با یکی از همکلاسیامون صحبت میکنه.
سریع سوار ماشین می شود و با گوشی خودش را سرگرم می کند تا حرفی یا کاری نکند که کمیل به او شک کند که حرف هایش را شنیده.
.
با آمدن صغری حرکت میکنند سمانه خیره به گوشی به حرف های کمیل فکر میکرد نمی توانست از چیزے سر در بیاورد.
.
وضع مالی کمیل خوب بودولی نه آنقدر که کسی دنبال مال و ثروتش باشد و نه خلافکار بود که پلیس دنبال او باشد احساس می کرد سرش از فکر زیاد ممکن است منفجر شود.
.
با تکان های صغری به خودش امد:
_جانم
.کجایی؟؟ کمیل دوساعته داره صدات میکنه
.
سمانه با آینه جلو نگاهی می اندازد و متوجه نگاه مشکوک کمیل می شود.
_ببخشید حواسم نبود
گفتم میاید خونه ما یا خونتون؟؟
.
صغری با خوشحالی دوباره به سمت سمانه چرخیدو گفت:
بیا خونمون سمانه,جان من
سمانه لبخندی زد تا کمیل به او شک نکند؛
نه عزیزم نمیتون باید برم مامان تنهاست.
.
صغری با چهره ای ناراحت سر جایش برگشت سمانه نگاهش را به بیرون دوخت و ناخوداگاه به ماشین ها نگاه می کرد تا شاید اثرے از ماشین مرموز صبح پیدا کند اما چیزی پیدا نکرد.
با ایستادن ماشین سمانه از کمیل تشکر کرد و بعد از تعارف که برای ناهار به خانه انها بیایند وارد خانهشد بعد از اینکه در را بست صدای لاستیک هاے ماشین کمیل به گوشش رسید.
_خسته نباشی مادر
سمانه نگاهی به مادرش که با کاسه ی آش در آن بود انداخت.
_سلامت باشی کجا داری میری؟
_آش درست کردم دارم میبرم خونه محسن ثریا دوست داره
سمانه به این مهربونی مادرش لبخندے زد و سینی را از او گرفت:
_خودم میبرم
_دستت درد نکنه
سمانه از خانه خارج می شود و آیفون خانه رو به رویی را می زند ثریا با دیدن سمانه در را باز می کند.
.
نویسنده: فاطمه امیرے
.
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha.
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆