eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
33.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب کتابی است در مورد زندگی و 69 خاطره از شهید جاوید الاثر شهید .❤️ روایت یکی از پهلوانان و قهرمانان دفاع مقدس است که الگو و اسوه خیلی از نوجوانان و جوانان امروزی شده است. 🔴سلام بر ابراهیم1 قیمت: 70/000تومان با تخفیف‌ویژه 54/000🎁 🔵 سلام بر ابراهیم 2 قیمت: 60/000تومان با تخفیف‌ویژه 45/000🎁 🟢هزینه ارسال 25/000 تومان ★᭄ꦿ↬ @yaa_zahraa18📲 •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
•|﷽|• ~در این چه کنم چه کنم دنیا ببین شهدا چه کردند؛ تو هم دنبالشان برو...🕊 #پروفایل /#شهید‌ابراهی
۰۰🌱 ابراهيم را در محل همه مي‌شناختند هر كسی با اولين برخورد عاشق مرام و رفتارش مي‌شد ... هميشه خانه ابراهيم پُر از رفقا بود بچه‌هايی كه از جبهه می آمدند قبل از اينكه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر مي‌زدند ... يك روز صبح امام جماعتِ مسجدِ محمديه (شـهدا) نيامده بود مردم به اصرار ، ابراهيم را فرستادند جلو و پشت سر او نمـاز خواندند ... وقتی حاج آقا مطلع شد خيلی خوشحال شد و گفت: بنده هم اگر بودم افتخار مي‌كردم كه پشت سر آقای هادی نماز بخوانم. 📚
🙂🌷 ✋ ابراهیم جلو رفت و گفت:"کجایی پهلوون، مغازت چرا بسته‌ است؟! عمو عزّت آهی از سَرِ درد کشید و گفت: ای روزگار، مغازه رو از چنگ ما درآوردن. آدم دیگه به کی اعتماد کنه، پسر خود آدم که بیاد مغازه‌ی پدر رو بگیره و بفروشه، آدم باید چیکار کنه؟! بعد ادامه داد: من یه مدّت بیکار بودم تا اینکه یکی از بازاری‌ها این ترازو رو برام خرید تا کاسبی کنم. الان هم دیگه خونه خودم نمی‌رم تا چشمم به پسرم نیفته. منزل دخترم همین اطرافه، می‌رم منزل دخترم. ابراهیم خیلی ناراحت شد. گفت: "عمو بیا برسونیمت منزل." با موتور عمو عزّت را به خانه دخترش رساندیم. وضع مالی‌شان بدتر از خودش بود.ابراهیم درآمدِ کارِ خودش را به این پیرمرد بخشید. اصلا برایش مهم نبود که برای این پول یک ماه در بازار کار کرده و سختی کشیده. 📚 برگرفته از کتابِ سلام بر ابراهیم۲ /🌱 به زودی قرعه کشی کتاب سلام بر ابراهیم رو داریم😉
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌻✨ "جعفر جون،نوبت ما هم میرسه😂" •در ايام مجروحيت ابراهيم به ديدنش رفتم و بعد با موتور به منزل يكي از رفقا براي مراسم افطاري رفتيم،صاحبخانه از دوستان نزديك ابراهيم بود و خيلي تعارف مي‌كرد. ابراهيم هم كه به تعارف احتياج نداشت،كم نگذاشت و تقريباً چيزي از سفره اتاق ما اضافه نيامد.جعفر هم آنجا بود،بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور می‌رفت و دوستانش را صدا مي‌كرد و يكي‌يكي آنها را مي‌آورد و مي‌گفت:"ابرام جون،ايشون خيلي دوست داشتن شما رو ببينن و..."ابراهيم هم كه خيلي خورده بود و به خاطر مجروحيت پاش درد مي‌كرد مجبور بود به احترام افراد بلند شه و روبوسي كنه.جعفر هم پشت سرشان آروم و بي‌صدا مي‌خنديد.😅 وقتي ابراهيم مي‌نشست،جعفر مي‌رفت و نفر بعدي رو مي‌آورد و چندين بار اين كار رو تكرار كرد.ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت:"جعفر جون،نوبت ما هم مي‌رسه!"😉 شب وقتي مي‌خواستيم برگرديم ابراهيم سوار موتور من شد و گفت:"اكبر سريع حركت كن"،جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد،فاصله ما با جعفر زياد شده بود كه رسيديم به ايست و بازرسي من ايستادم.ابراهيم سريع گفت: برادر بيا اينجا،يكي از جوان‌هاي مسلح جلو اومد و ابراهيم ادامه داد:"دوست عزيز،بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچه‌هاي سپاه هستن.يه موتور دنبال ما داره مياد كه...بعد كمي مكث كرد و گفت:من چيزي نگم بهتره فقط خيلي مواظب باشين.فكركنم مسلحه!و بعد هم گفت:"بااجازه"و حركت کردیم😂 حدود صدمتر جلوتر رفتم توي پياده‌رو و ايستادم.دوتايي داشتيم مي‌خنديديم كه موتور جعفر رسيد،سه چهار نفر مسلح دور موتور رو گرفتن و بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدن و ديگه هر چي مي‌گفت كسي اهميت نمي‌داد🤦🏻‍♂تقريباً نيم ساعت بعد مسئول گروه اومد و حاج جعفر رو شناخت و كلي معذرت‌ خواهي كرد و به بچه‌هاي گروهش گفت:"ايشون،حاج جعفر از فرماندهان سپاه هستن".بچه‌هاي اون گروه،با خجالت از ايشون معذرت خواهي كردن و جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود،بدون اينكه حرفي بزنه اسلحه‌اش رو تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد.كمي جلوتر كه اومد با تعجب ابراهيم رو ديد كه در پياده رو ايستاده و شديد مي‌خنده.تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده و چرا اون رو متوقف کرده بودن😁ابراهيم جلو اومد،جعفر رو بغل كرد و بوسيد.اخماي جعفر بازشد و او هم خنده‌اش گرفت و با خنده همه چيز تمام شد😌🌸 🦋🌱
📚 •° ســـــلام بـــــر ابــــراهیم °• [هر جلد از این کتاب ها شامل بیش از ۶۰ خاطره و داستان از شهید ابراهیم هادی است. در آخر کتاب جلد اول و دوم تصاویری از این شهید بزرگوار نیز آورده شده است.] ۱ 70/000 با تخفیف 65/000 ۲ 60/000با تخفیف 55/000 (دوره دو جلدی) 130/000با تخفیف 120/000 🚚هزینه ارسال 25/000 تومان   ★᭄ꦿ↬ @yaa_zahraa18📲 •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
‌•~﷽~• پــــرواز کــــردن‌ ســخت‌ نیست... عاشق‌ که‌ باشی‌ بالت‌ می‌دهند؛ و یادت‌ می‌دهند تا پرواز کن
. 📚 🟢 دوری از گــــــــناه 🔥 يكبار كه با ابــراهیم صحبت مي‌كردم گفت: وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی می‌رفتم هــــمیشه با وضـــو بودم هـــميشه هم قبل از مـــسابقات کشتی دو رکـــعت نماز می‌خواندم. پرسیدم: " چه نمـــازی ؟! "، گفت:" دو رکـــعت نماز مستحبي می‌خوندم و از خدا می‌خواستم که یه وقت تو مـــــسابقه‌، حال کسی رو نگیرم. اما آنچه که ابراهیم را الگوئی برای تمام دوستانش نمود. دوری از گناه بود 🕊 او به هیچ وجه گرد گــــــناه نمی‌چرخید. حتی جائی که حـــرف از گناه زده می‌شد سریع موضوع را عوض می‌کرد. هر وقت هـــم می‌دید کــــه بـــچه‌ها در جــــــمع مشغول غیبت کسی هستند مرتب می‌گـفت: ((صلوات بفرست )) و يا به هر طریقی بــــحث رو عوض می‌کرد هیچگاه از کسی بد نمی‌گفت مگر به قصد اصلاح کردن او ، هیچوقت لباس تنگ یا آستین کوتاه نمي‌پوشید❌ بارها خودش را به کارهای سخت مشغول مــی‌کرد و زمانی هم که عـــــلت آن را سؤال مــــی‌کردیم مـــی‌گفت: برای نفس آدم، این کارها لازمه🙂✌️ 📕 .
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
•⊰﷽⊱• میگویند که ابتدای صبح رزق بندگانت را تقسیم میکنی✨ میشود رزق من امروز رفاقتی باشد از جنس شــــ
. ابراهیم همیشه میگفت: مال حرام زندگی را به آتش می کشد🔥 نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود!🏃‍♂ بگیرش ... دزد ... دزد! بعد هم سریع دویدم دم در. یکی از بچه های محل لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد!😵‍💫 تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد. چــهره زرد دزد پر از تــــرس بــــود و اضـــطراب. درد مــی کشید که ابــراهیم رسید. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سریع سوار شو!🏍 رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند. بعد هم با هم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدی می کنی!؟ آخه پول حرام که ... دزد گریه می کرد. بعد به حرف آمد: همه این ها را می دانم.بیکارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم.😢 ابـــراهیم رفت پــــیش یـــکی از نــــــمازگزارها، با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت: خدارا شکر، شغل مناسبی برایت فراهم شد. از فردا برو سرکار. این پول را هم بگیر، از خدا هم بخواه که کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش می کشد🔥 پول حلال کم هم باشد برکت دارد.😉 📚 .
📚 •° ســـــلام بـــــر ابــــراهیم °• [هر جلد از این کتاب ها شامل بیش از ۶۰ خاطره و داستان از شهید ابراهیم هادی است. در آخر کتاب جلد اول و دوم تصاویری از این شهید بزرگوار نیز آورده شده است.] ۱ 70/000 با تخفیف 65/000 ۲ 60/000با تخفیف 55/000 (دوره دو جلدی) 130/000با تخفیف 120/000 🚚هزینه ارسال 25/000 تومان   ★᭄ꦿ↬@hasibaa2 📲 •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
📚 •° ســـــلام بـــــر ابــــراهیم °• [هر جلد از این کتاب ها شامل بیش از ۶۰ خاطره و داستان از شهید ابراهیم هادی است. در آخر کتاب جلد اول و دوم تصاویری از این شهید بزرگوار نیز آورده شده است.] ۱ 80/000 با تخفیف 75/000 ۲ 60/000با تخفیف 55/000 (دوره دو جلدی) 130/000با تخفیف 120/000 🚚هزینه ارسال 25/000 تومان   ★᭄ꦿ↬ @hasibaa2 📲 •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
📚 •° ســـــلام بـــــر ابــــراهیم °• [هر جلد از این کتاب ها شامل بیش از ۶۰ خاطره و داستان از شهید ابراهیم هادی است. در آخر کتاب جلد اول و دوم تصاویری از این شهید بزرگوار نیز آورده شده است.] ۱ 80/000 با تخفیف 75/000 ۲ 60/000با تخفیف 55/000 (دوره دو جلدی) 130/000با تخفیف 120/000 🚚هزینه ارسال 25/000 تومان   ★᭄ꦿ↬ @hasibaa2 📲 •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
📚 •° ســـــلام بـــــر ابــــراهیم °• [هر جلد از این کتاب ها شامل بیش از ۶۰ خاطره و داستان از شهید ابراهیم هادی است. در آخر کتاب جلد اول و دوم تصاویری از این شهید بزرگوار نیز آورده شده است.] ۱ 70/000 با تخفیف 65/000 ۲ 60/000با تخفیف 55/000 (دوره دو جلدی) 130/000با تخفیف 120/000 🚚هزینه ارسال 25/000 تومان   ★᭄ꦿ↬@hasibaa2 📲 •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
「•﷽•‌」 رفــیق شـهید که داشته باشی:😎👇 مـــیدونی یــکی حـواسش بـهت هست یکی که اومده تا وصـلت کنه به خ
. 📚 🟢 دوری از گــــــــناه 🔥 يكبار كه با ابــراهیم صحبت مي‌كردم گفت: وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی می‌رفتم هــــمیشه با وضـــو بودم هـــميشه هم قبل از مـــسابقات کشتی دو رکـــعت نماز می‌خواندم. پرسیدم: " چه نمـــازی ؟! "، گفت:" دو رکـــعت نماز مستحبي می‌خوندم و از خدا می‌خواستم که یه وقت تو مـــــسابقه‌، حال کسی رو نگیرم. اما آنچه که ابراهیم را الگوئی برای تمام دوستانش نمود. دوری از گناه بود 🕊 او به هیچ وجه گرد گــــــناه نمی‌چرخید. حتی جائی که حـــرف از گناه زده می‌شد سریع موضوع را عوض می‌کرد. هر وقت هـــم می‌دید کــــه بـــچه‌ها در جــــــمع مشغول غیبت کسی هستند مرتب می‌گـفت: ((صلوات بفرست )) و يا به هر طریقی بــــحث رو عوض می‌کرد هیچگاه از کسی بد نمی‌گفت مگر به قصد اصلاح کردن او ، هیچوقت لباس تنگ یا آستین کوتاه نمي‌پوشید❌ بارها خودش را به کارهای سخت مشغول مــی‌کرد و زمانی هم که عـــــلت آن را سؤال مــــی‌کردیم مـــی‌گفت: برای نفس آدم، این کارها لازمه🙂✌️ 📕 .