🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#قسمت_1
#شهدای_اربعه
#شهید_احمد_اعطایی
بعد دواجمان بود و او حدود یک ماه خانه نبود و به من هم نگفته بود کجا رفته است.
زمانی که برگشت از آنجایی که #دندانش آسیب دیده بود، متوجه شدم برای انجام ماموریت رفته بوده.
میگفت:
کسی که آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد/ بر سر در خانه نوشته بود:
هر که دارد بر ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان
🌹🍃 خصوصیات اخلاقی 🍃🌹
از همان روز اول ازدواج، با هم عهد بستیم که به هم، #تو نگوییم و همدیگر را با احترام و «شما»، صدا بزنیم و من همیشه به ایشان، #احمدآقا میگفتم.
اگر مواقعی که خیلی هم کم بود یادمان میرفت که به هم شما بگوییم، سریع همان لحظه اصلاح میکردیم.
احمدآقا علاوه بر این که پاسدار بود، در مسجد محل فعالیت داشت. کتابهای فراوانی مثل کتابهای اخلاقی، عرفانی و سبک زندگی، خیلی مطالعه میکرد.
خیلی مهمان نواز، با محبت، ساده زیست و به فکر دیگران بود. هنگامی هم که منزل بود، خیلی کمک میکرد.
یکی از دوستانش که در مسجد با هم بودند بعد از شهادت همسرم، گفته که احمد، همیشه سعی میکرد از کسی خرید کند که بیشتر نیاز داشته و حلال و حرام را متوجه باشد. به عنوان مثال، کاهو را از یک فروشنده افغانستانی میخریده و میگفته که با وجدان است، سیب زمینی را از پیرمردی که دست نداشت، میخرید و میگفت: «خیلی غیرت دارد که با یک دست آمار میکند»
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#شهدای_اربعه
#شهید__احمد_اعطایی
🍃🌹 خداحافظی و آخرین وداع🌹🍃
خیلی سخت بود از کسی که دوستش داری، دل بکنی و او را راهی کنی.
دفعه آخر به احمد آقا گفتم: «من هر دفعه شما را راهی میکنم و گریه میکنم، نمیروید». هنگام بدرقه، ایشان را از زیر قرآن رد کردم و وقتی میخواستم پشت سرش، آب بریزم، گفت: «نمیخواهد پشت سرم، آب بریزی».
همانطور که گریه میکردم، احمدآقا دستش را روی سرم گذاشت و گفت:
«این کارها را نکن و آرام باش». بعد از آن سریع سوار موتور شد و رفت. من همان لحظه احساس کردم که #پرواز میکند. عاشق رفتن بود و رفت.
محمد حسین بعد از رفتن پدرش، «بابا» گفتن را گرفت
❤️بچهها را چگونه در نبود پدر آرام میکنید؟
محمد حسین که خیلی کوچک است و کمتر درک میکند. محمد علی مواقعی خیلی بی قراری میکند و میپرسد: «بابا کجاست و کی بر میگردد؟»
ما به او میگوییم که بابا به کربلا و سوریه رفته است ولی خودش میگوید:
«بابا سوریه است. »
ما بزرگترها وقتی دلمان تنگ میشود، با بازگویی خاطرات برای همدیگر، آرام میشویم ولی این بچه نمیداند چه کار کند.
قبل از شهادت، احمد آقا فیلمهای شهدا را میدید که الان، وقتی پسرم همانها را میبیند، آرام میشود. ما هر روز سر مزار همسرم میرویم.
یک عکس بالای مزار است که محمد علی آن را میبوسد و میگوید:« بابا شهید است.»هر تابوتی را هم میبیند، فکر میکند شهید آوردهاند.
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#شهدای_اربعه
#شهید_احمد_اعطایی
❤️ماجرای سوریه رفتنش را چطور با شما درمیان گذاشت؟
در روزهای اول به شکل علنی نمیگفت که قصد رفتن به سوریه دارد، ولی کاملا مشخص بود و متوجه شده بودم که میخواهد برود،
چون دو ماه پیگیر کارهایش بود. در آخر هم با سختی و التماس فراوان توانسته بود با عدهای از مدافعان حرم راهی شود.
همیشه میگفت: «آنجا به ما احتیاج دارند. زن و بچه شیعه در خطر هستند.» من هم دوست داشتم که برود.
البته به ایشان گفته بودم که من یک زن هستم، احساسات دارم و گریه میکنم، ولی شما برای دفاع برو. راضی بودم. حتی چندین مرتبه خداحافظی کرد و رفت ولی برنامه رفتنش، عقب میافتاد.
هر مرتبه هم، خودم بدرقهاش میکردم.
سخت است از کسی که دوستش داری دل بکنی و او را راهی کنی/گفت:
نمیخواهد پشت سرم، آب بریزی
❤️ احمدآقا قبل از رفتن به سوریه ، برای شما وصیت خاصی داشت؟
چند وقتی بود که برای دل بریدن از ما، تمرین میکرد و این کاملا مشخص بود.
شب قبل از رفتن، بچهها را خیلی بوسید. حدود یک ساعت، با بچهها و سوار بر موتور در شهر، میگشتیم.
تمام حرفهایی که در وصیت نامهاش نوشته را، آن شب به من گفت.
شاید فکر میکرد که وصیت نامهاش به دست ما نرسد. میگفت:« به بچهها خیلی محبت کن و خوب تربیت کن، دوست دارم بچههایم طلبه ولایی شوند. بعد از رفتن من هم بی قراری نکنید.»
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha🌍
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#قسمت_3
#شهدای_اربعه
#شهید_احمد_اعطایی
❤️در تماسهای تلفنیاش از سوریه بیشتر در مورد چه چیزهایی حرف میزدید؟
در تماس هایی که داشت خیلی صحبت نمیکرد و بیشتر حال و احوال و سفارش بچه ها را میکرد. چون روی تربیت و تغذیه بچهها، خیلی حساس بود.
محمد حسین قبل از رفتن احمدآقا به سوریه، نمیتوانست «بابا» بگوید چون تازه زبان باز کرده بود. بعد از رفتن ایشان بود که بابا گفتن را یاد گرفت و در یکی از تماسها به او گفتم:«محمد حسین بابا میگوید» ولی الان خیلی ناراحت هستم که چرا این حرف را به او گفتم.
چند شب قبل از شهادت همسرم، شبها به سختی میخوابیدم و صبح زود بیدار میشدم.
یک شب خواب دیدم تابوت احمد که اطرافش سراسر پرچم است را داخل خانه گذاشتهاند. این خواب را برای هیچ کسی نگفتم. بعد از این خواب، وقتی احمدآقا تماس گرفت، گفتم که خواب دیدم و خیلی بی قراری کردم.
خیلی اصرار کرد که خوابم را برایش تعریف کنم. گفتم:« خواب دیدهام شهید شدهای»، خندید و گفت:« مرضیه، شهادت لیاقت میخواهد و قسمت ما نمیشود.»
❤️ خبر شهادتش چطور به شما رسید؟
همگی منزل مادر همسرم بودیم. هنگام نهار خوردن، دلشوره شدیدی گرفتم و نتوانستم غذا بخورم و به آشپزخانه رفتم. احساس میکردم که اتفاقی افتاده است. بعد از نهار، همسر خواهر شوهرم، خبر شهادت را داد و گفت: «شهادت احمد مبارک باشد». این خبر را که شنیدم، خیلی بی قراری کردم. همان روز به معراج رفتیم و وقتی احمدآقا را آنجا دیدم، آرام شدم. روز اول دیدارم با پیکر احمد که جمعه بود، بچهها را نبردیم. روز دوم بچهها را همراه خودمان به معراج بردیم، ولی نگذاشتیم داخل بیایند، چون گفتم که محمد علی، آرامشش را از دست میدهد. روز تشییع پیکر، بچهها را کنار تابوت بردیم و به محمد علی گفتیم که شهید آوردهاند.
چون در این سن نمیتواند به خوبی متوجه شود، ولی شهدا را خیلی دوست دارد. عکس پدرش را که میبیند، میگوید:«بابا شهید است.»
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃