شهید مدافع وطن #یگان_صابرین
#شهید_حسن_حسین_پور
از همان ابتدای ورودش به سپاه من را برای شهادتش آماده کرده بود ساعت 12 شب، همان شب شهادتش، مادرش با حسن تماس می گیرد و می گوید : رسانه ها اعلام کرده اند که پژاک آتش بس داده است، حسن می گوید : نه مادر، الان من به فاصله ی 60 متری از آن ها هستم و جنازه ی 2 نفر از شهدای ما هنوز دست آن هاست.
حسن از همان ابتدا که وارد سپاه شده بود، مدام درباره شهدا و زندگیشان و خانواده هایشان برای خانواده صحبت می کرد و به این وسیله آنها را آماده ی شهادت خودش کرده بود. حسن در ایام ماه رمضان برای مرخصی به خانه برمی گرد ، قبل از بازگشتش به ماموریت به برادرش می گوید: چند روز بعد از عید فطر خبر خوشی به شما می دهند و برادرش هم فکر می کند که احتمالا سفر کربلا یا مکه در پیش دارد.
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
مهدی یارانِ گل گلااب
سلاام🖐
با قسمت دوم #شهید_حسن_حسین_پور
در خدمتتون هستیم
پای زندگی مشترک و کوتاهه شهید بزرگوار از زبون همسر نازنینشون میشینیم🌷🌸
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
شهید مدافع حرم #یگان_صابرین
#شهید_حسن_حسین_پور
#قسمت_2
شهید حسن حسین پور به روایت همسر
کاملا سنتی مادرشان من را خانه خاله ام دیدند ، به حسن آقا گفته بود، حسن هم گفته بود حرفی نیست به خواستگاری برویم ولی خود هم باید خوشم بیاید.
یک جلسه مادر حسن آقا تنها به خانه ما آمدند. همراه خودش عکس حسن آقا را هم آورده بود. وقتی عکس را گذاشتند روی زمین من نگاه نکردم، خجالت بیش از حد هم مانع من می شد که به عکس نگاه کنم.
چون حسن آقا یک نظامی بود و من ندیده تصمیم داشتم نه بگویم. اما آن روز به مادشان حرفی نزدم. بعد از رفتن مادر حسن آقا به مادرم گفتم : اگر تماس گرفتند که برای قرار بعدی پسرشان را بیاورند، بگو جواب دختر من نه هست. فعلا قصد ازدواج ندارد.
فردای آن روز که از مدرسه آمدم ( شغل من معلمی هست) از راه نرسیده، مادرم گفت : خانم حسن پور تماس گرفتند و قرار گذاشتند که فردا عصری با آقازاده شان تشریف بیاورند. تا شما بیشتر با هم آشنا شوید. عصبانی شدم و معترض به مادرم گفتم: من که به شما گفتم جواب من نه هست. چرا قرار و مدار گذاشتید؟ مادرم گفت : من نتوانستم جواب نه بدهم و ناراحتی بیش از حد من را که دیدند گفتند : حالا هر وقت آمدند بگو نه.
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
شهید مدافع وطن #یگان_صابرین
#شهید_حسن_حسین_پور
انتظار سه ماهه برای گرفتن جواب خواستگاری
روزی که حسن آقا و مادرشان تشریف آوردند من ناراحت بودم و همان روز میخواستم جواب نه را بدهم. در آشپزخانه نشسته بودم تا اینکه مادرم من را صدا زد تا طبق رسم و رسومات چایی ببرم. چادرم را سر کردم و با سینی چایی بیرون آمدم. دیدم یک آقایی نشسته اند که از خجالت سرشان را پائین انداخته بود. تا من را دید یک لحظه سرش را بالا کرد و دوباره سرش را پائین انداخت. در آن شرایط به کل فراموش کردم که جواب من نه بوده . حتی پای صحبت هایشان هم نشستم.
حسن آقا از شغلش گفت واینکه از تکاوران سپاه هست. از مهمترین اصل زندگی اش که پرداخت خمس و زکات بود هم برایم گفت.
بعد از رفتنشان، مادرم گفت :
نظرت چی هست؟ جواب نه را به خودش دادی؟ گفتم : مادر جان این خیلی خوبه، انگار روی زمین نیست. آسمانی هست. من لیاقت حسن آقا و این همه خوبی را ندارم. مادرم خندید و گفت : دختر تو دیوانه شده ای، نه به نه ی محکمت که میگفتی و نه به این همه تعریف و تمجید. گفتم : مامان این عالیه، من لیاقت این همه خوبی ندارم. ولی حسابی حسن آقا به دل من نشسته بود. تا جواب قطعی را بدهم سه ماه طول کشید.چون مصادف با محرم و صفر شد و دوست داشتم بعد از محرم و سفر جواب بله را بدهم.
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷
شهید مدافع وطن #یگان_صابرین
#شهید_حسن_حسین_پور
البته ناگفته نماند ، من بهانه تفاوت سنی را گرفتم چون من متولد 29 اردیبهشت سال 61 بودم، حسن آقا 20 اردیبهشت. حسن آقا اجازه خواستند و یک مرتبه دیگر هم آمدند صحبت کردند. گفت : خانم شاید شما نه روز بزرگتر باشید. فرض کنید این نه روز نه سال بود. و من نه سال از شما بزرگتر هستم. باز هم من شما را به عنوان همسرم انتخاب می کردم.
بعد از ماه صفر همزمان با ولادت امام زمان ( عج) مراسم بله برون برگزار شد. با مهریه 72 تا سکه، البته ناگفته نماند من خودم 14 تا سکه دوست داشتم ولی بزرگترها تصمیم به 72 گرفتند. بعد از اینکه محرم شدیم، حسن آقا برای ماموریت و مبارزه با گروهک ریگی به سیستان و بلوچستان رفتند. اواخر سال 88 بود ، 6 فروردین به مرخصی آمدند و 14 فروردین سال 89 هم عقد محضری کردیم.
بعد از عقد من را به گلزار شهدای قزوین بردند، وقتی بین قبور شهدا راه می رفت و صحبت می کرد، حس و حال عجیب و غریبی داشت. همین طور که بین قبور شهدا راه می رفتیم و صحبت می کرد، یک قبر خالی کنار شهید قنبری بود. گفت : وای، خانم خوشا به حال آن کسی که این قبر قسمتش هست. و دقیقا همان قبر پیکر پاکش را قرار دادند.
بعد از عقد دوباره به سیستان و بلوچستان برای ماموریت رفت. آن زمان من اصلا از کارشان اطلاعی نداشتم. و نمی دانستم ماموریت هایشان به چه صورت است. حرفی نمی زدند من هم سوال نمیپرسیدم. حتی نمیدانستم که کارشان ممکن است سخت باشد. وقتی حسن آقا از ماموریت برمی گشت، تمامی نبودنهایش را برایم جبران می کرد.
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷
شهید مدافع وطن #یگان_صابرین
#شهید_حسن_حسین_پور
#قسمت_3
گاهی نظراتش با نظرات پدر و مادرش مخالف بود. ولی به خاطر احترام به آنها با نظرات آنها موافقت می کرد و مخالفت خودش اعلام نمی کرد. ما نه ماه و بیست روز با هم زیر یک سقف زندگی کردیم.
اولین و آخرین سفره هفت سینی که ما با هم انداختیم عید سال 90 بود. و همراه خانواده اش یک سفر یک روزه به شمال رفتیم. روزهای بسیار شاد و به یاد ماندنی داشتیم.
یک روز در اردیبهشت سال 90 به خانه آمد و گفت : خانم بلند شو برویم بیرون. گفتم : کجا؟ گفت : حالا بیابرویم. رفتیم در یک پاساژ، جلو یک مانتو فروشی ایستاد و گفت : هر کدام را دوست داری انتخاب کن. گفتم : من احتیاجی ندارم. گفت : انتخاب کن، هدیه روز معلم است.
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
شهید مدافع وطن #یگان_صابرین
#شهید_حسن_حسین_پور
🍃🌷هر مرد مومنی باید از همسرش حلالیت بطلبد🌷🍃
قبل از ماموریتش همیشه میگفت : فرشته من در زندگی با تو معنی زندگی را فهمیدم، ممنونم و حلالم کن. یک مرتبه گفتم : تو خیلی خوبی، هر دختری آرزوی داشتن همسری چون تو را دارد. خداوند تو را به من هدیه داده است و همیشه شاکر خدا هستم و سجده شکر به جا می آورم. ولی چرا تو همیشه می گویی من را حلال کن. تو که تاحالا به من بدی نکرده ای. می خندید و می گفت :
هر مرد مومنی باید از همسرش حلالیت بطلبد.
اواخر خرداد سال 90 بود که گفت : تیر ماه باید به ماموریت بروم.
ولی برای 14 تیر برای مشهد هتل رزرو کرده بود. ولی به خاطر ماموریت گفت :
جابه جایش کردم و گذاشته ام برای میلاد امام رضا (علیه السلام) سالگرد ازدواجمان. که آن هم نشد که نشد.
10 تیر ماه گفت : می خواهم قبل از ماموریتم یک سفر زیارتی بروم به قم ، حرم حضرت معصومه رفتیم. بعد از برگشت از سفر من تب عجیبی کردم، و هر دفعه دکتر می رفتیم نمی دانستند این تب برای چیست. تب اول تابستان کمی غیر طبیعی بود. شب قبل از رفتنش به آخرین ماموریتش من نمیدانم چرا عجیب نگران بودم. بعد از نماز صبح وسایلش را جمع کرد و قرار شد که برود. گفت : فرشته تب تو به خاطر رفتن من بود. من هر وقت که رفتم و جابه جا شدم تو تبت هم خوب می شود. من از ماموریتشان هیچ نمی دانستم. خودش گفت : یک ماموریت معمولی و حالت دوره هست.
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
شهید مدافع وطن #یگان_صابرین
#شهید_حسن_حسین_پور
مرتبه آخر که می خواست برود به من گفت :
فرشته این #آخرین ماموریتی هست که می روم. دو تا #پلاک از جیبش در آورد یکی داد به من و یکی هم انداخت گردن خودش و گفت :
شبیه پلاک های جنگ است. ، فکر میکنی جنگ تمام شده؟ گفتم : بله. خندید و حرفی نزد. در ماموریت وقتی، وقت خالی پیدا می کرد و سریع تماس می گرفت، من را از حال خودش بی خبر نمی گذاشت.
چند روز قبل از شهادتش به موبایلش زنگ زدم. دور و برش خیلی شلوغ بود و سر و صدا بود. گفتم : چه خبر؟ گفت : هیچی، همان وقت صدای یکی از دوستانش آمد که حسن پور از زیر #تانک در آمد. گفتم: صدای کیه؟ چی میگن؟ گفت :
تمام شد، هیچ خبری نیست. گفتم : تو که گفتی دوره است. گفت : نمی خواستم نگرانت کنم و بااسترس سر کنی.
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
دوستان
نمیدونید ک چقدررر سخته پست قسمت اخرو بزارم
اینقدر این شهدا زیبا و خالصانه زندگی کردند ک آدم دوستداره فقط بشینه و بخونه و...
البته ک چ خوب مثلشون زندگی کنیم ن اینکه فقط اسمشونو جار بزنیم✨
حالا منو شما با تموم شدن متن از ی زندگی ب این قشنگی دلمون جا میمونه لا ب لاش
بمیرم برا دل همسرشون ،خونوادشون😔
خدایا لطفا صبر زینبی عطا بفرمایید بهشون
استوار باشید
دمتون گرم انشاءلله شیرزنان سرزمینم
شهیدِ بزرگوار!
#شهید_حسن_حسین_پور
نذارین شرمنده ی خوبیاتون بشیم
روحتون شاد وراهتون پر رهرو باد
@ebrahimdha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸